روانکاو - پارت 6

با ناراحتی الگو را روی پارچه می کشیدم.

بدون شک می توانم بگویم یکی از برتری های دیگر خواهرم نسبت به من مهره مارش بود! من بیشتر از یک سال بود که در این ساختمان زندگی می کردم اما یک بار هم رویِ خوش مهشید خانم را ندیده بودم؛ حالا فقط دو روز بود که با خواهر من آشنا شده بود ولی حسابی با او گرم گرفته بود و هر وقت او را می دید صمیمانه «نیلوفر جان» صدایش می کرد اما نوبت که به من می رسید خیلی سرد می گفت: خانم رادپور. اصلاً مگر او از دختر های جوان متنفر نیست؟ فقط با من و گلرخ مشکل دارد؟

نیلوفر واحد کناری من را اجاره کرده بود و بعد هم وسایل خانه اش را خرید و واقعاً برایم جالب که آنها را دست دوم خرید!_خواهر کمالگرا و وسواسی من از جنس دست دوم متنفر بود!_بعد هم حسابی مرتب و منظم آنها را چید. دیروز عصر من را به خانه اش برد و آنجا را نشانم داد. خیلی حالت ساده خانه من و گلرخ را نداشت و خیلی دوست داشتنی تر بود.

نیلوفر خوش سلیقه است و البته پولش را هم دارد! مامان و بابا از نظر مالی و عاطفی همیشه هوای او را دارند اما من یک ماه اولی که به تهران آمده بودم مجبور شده بودم آوارگی، شرایط سخت و حتی کار زیاد را به جان بخرم تا بتوانم به شرایط فعلی برسم که خیلی هم تعریفی ندارد. یادم می آید که حتی اوایل مجبور بودم به جای اتاق یک تخت را اجاره کنم و با چند نفر در یک اتاق زندگی کنم، که برای من خیلی سخت بود چون واقعاً نمی توانستم با آدم هایی که آنجا بودند کنار بیایم؛ مالک آنجا هم دوباره یک خانم سن و سال دارِ بی حوصله و بداخلاق بود.

قیچی را برداشتم و شروع به بریدن پارچه روبرویم کردم.

شاید حرف هایی که نیلوفر به من زده بود فقط برای مسخره کردن نبود؛ شاید باعث شده است که من یادم بیاید برای چه هدفی این همه سختی را تحمل کرده ام. من برای اینکه خیاط بشوم به اینجا نیامده ام.

من می خواستم داستان بنویسم؛ می خواستم با تخیل و خلاقیت خودم زندگیم را بگردانم. هدفم این بود که مستقل باشم و مجبور نباشم تحمیل های بابا و مامانم یا سرکوفت هایشان را تحمل کنم. چندین و چند بار سعی کردم داستان بنویسم اما اصلاً موفق نشدم که هیچ ذره ای پیشرفت هم نداشته ام؛ می دانم نقطه ضعف هایم چیست، تمامشان را می دانم:

* شخصیت پردازی ضعیف

* ضعف در توصیف فضا و مکان

* داستان کسل کننده و تکراری

* معمایی که از همان اول داستان حل می شود

هنوز هم نمی دانم باید چه کاری برای برطرف کردن اینها انجام بدهم.

***

از محل کارم خارج شدم و به سمت خانه ام حرکت کردم. ناراحت قدم برمی داشت که صدای پسرک روزنامه فروشی توجهم را جلب کرد؛ جلو رفتم و یکی از روزنامه ها را از او گرفتم، به صفحه اول روزنامه نگاهی انداختم، درباره یک پرونده قتل خبری چاپ کرده بودند و با اینکه بنظرم جالب نمی آمد یکی خریدم.

روزنامه را تا کردم و در کیفم گذاشتم. می خواستم به راهم ادامه بدهم که از ساختمان روبرویم یک دختر جوان آشنا بیرون آمد؛ کمی که دقت کردم متوجه شدم گلرخ است. حسابی در فکر بود، صدایش زدم؛ من را دید و لبخند زنان به سمتم آمد.

-سلام نگار!

-سلام،خوبی؟

-آره. تو چطور؟

-منم خوبم. اتفاقی افتاده؟

-نه، چطور؟

-خیلی تو فکر هستی.

با تردید نگاهش را به زمین دوخت و همانطور که پاشنه کفشش را به زمین می کشید، گفت: موضوعی نیست. اینجا کاری داشتم.

-چه کاری؟

نگاه بی تفاوتی به من انداخت که باعث خجالت بکشم. گفتم: البته اگر فضولی نباشد...دوست نداری نگو.

-موضوع خاصی نیست که ناراحت بشوم.

مکثی کرد و ادامه داد: آمده بودم پیش روانشناس.

به سمت خانه به راه افتادیم و در همین حین من پرسیدم: بخاطر داریوش؟

-آره.

-اینقدر ناراحتی؟

-تاثیر بدی روی روحیه ام گذاشت. رویا هایی شیرین زیادی داشتم.

با ناراحتی و خجالت گفتم: متاسفم که نتوانستم با حرف هایم کمکت کنم.

-نه ایرادی ندارد.

مدتی سکوت بینمان برقرار شد. اول فکر می کردم که این دختر زیادی لوس باشد ولی به او حق می دهم؛ من حتی با تمام بی توجهی هایم باز هم علاقه بیش از حد او نسبت به داریوش را درک کرده بودم. کمی افسرده بنظر می رسید. داریوش عشق اولش بود؛ احتمالاً کلی مهر و محبت و علاقه به پایش ریخته بوده و بعد قصر رویاهایش به خاکستر تبدیل شده است. ولی از این موضوع که خیلی احساسی و حساس است و سریع تحت تاثیر رفتار و گفتار آدم های دیگر قرار می گیرد هم نمی توانم چشم پوشی کنم، اما با تمام اینها وقت گذراندن با او برای من از وقت گذراندن با خواهرم بهترست.

به خانه رسیده بودیم و در حالی که از پله ها بالا رفتیم حالت چهره گلرخ تغییر کرد؛ لبخند کم جانی روی صورتش نقش بسته بود.

-نگار...

-بله؟

-نیلوفر خواهرت است دیگر؟

-آره.

با دهان بسته خندید و گفت: خیلی خوش مشرب است.

ناراحت و جدی پرسیدم: خب؟

-هیچی فقط خواستم بگویم خوش به حالت که همچین خواهری داری، حرف زدن با او خیلی خوب است.

مکث کرد و ادامه داد: رفتارش به دل آدم می نشیند.

با بدخلقی در خانه ام را باز کردم و وارد شدم. گفتم: برای من که سودی نداشته، خوش به حال خودت!

در را محکم بستم.