..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
روانکاو - پارت 7
سوز سرمایی که به داخل اتاق وزید، مجبورم کرد تا خود نویسم را روی میز بگذارم و به سمت پنجره بروم تا آن را ببندم؛ دیگر هوای کاملاً زمستانی شده است و فقط انتظار یک برف درست و حسابی را می کشد. آهی کشیدم که از سرمای اولین برف زمستانی هم سردتر بود، چون امسال هم باید برای فرار از سرما به ذغال های کمی که در بخاری کوچکم می سوزند پناه ببرم؛ باز هم از عواقب به دست آوردن استقلال برای رسیدن به خواسته ام! خواسته ای که هنوز حتی به آن نزدیک هم نشده ام!
دو ماه از زمانی که نیلوفر به تهران آمده بود می گذرد و او در این مدت یک شغل ثابت و حسابی پیدا کرده بود؛ شغلی که با تمام وجود دوستش دارد، هر روز که برای رفتن به سرکارش آماده می شود خوشحال است و تمام سختی ها و خستگی هایش را هم با آغوش باز می پذیرد. خواهر کوچکم با همسایه ها و همکارانش صمیمی شده بود و دوستان به ظاهر خوبی هم پیدا کرده بود_ واقعاً نمی دانم از وقت گذراندن با آنها لذت می برد یا فقط برای سوزاندن دلِ من تظاهر به خوشحال بودن می کند_ در کل بخواهم بگویم، وضع زندگیش خوب است و او پر انرژی و خوشحال بنظرم میآید. نسبت به قبل ساده تر لباس می پوشد و توجه بیش از حدی که به ظاهرش داشت کمتر شده است ولی هنوز هم جذابیت و طراوت قبلش را حفظ کرده است.
درباره گلرخ، تا الان هفته ای یک بار وقت مشاوره داشته و من فکر می کنم که وضعش چندان تغییری هم نکرده_شاید هم من متوجه نمی شوم_اما آرام تر از قبل و کمی شکسته تر بنظر میرسد.
خودم هم همچنان به کارهای قبلیم ادامه می دهم و تغییر به خصوصی در برنامه همیشگی و عادی زندگیم ایجاد نشده است. وقتی آن روزنامه را خریدم، جرقه ای در ذهنم زده شد و خیال کردم که می توانم با آن داستان جدیدی بنویسم ولی یک پرونده خیلی معمولی بود و هر چه فکر کردم ذهنم نتوانست چیزی به آن اضافه کند یا تغییرش دهد که کمی جالب تر شود؛ حتی چند روز از خواب و استراحتم زدم تا داستان جدیدم را بنویسم ولی تنها چیزی که عایدم شد یک داستان، بدتر از قبلی ها بود.
از آن موقع تا الان هر روز که از کنار دکه روزنامه ای رد می شوم یا صدای پسرک روزنامه فروشی را که می شنوم به سراغش می روم و نگاهی به روزنامه هایشان می اندازم تا اگر خبر قتلی دیدم آن را بخرم و چیزهایی که در اخبار می خوانم را منظم و به طور خلاصه یادداشت می کنم؛ به امید الهام گرفتن از یکی از آنها، اما نتیجه ای که تا الان به دستم آمده است تعدادی قتل است که در چند مورد با هم شباهت دارند ولی در عین حال هیچ ارتباطی بینشان نیست:
* قتل طلبکار بدست بدهکار: بدهکار یک روز قبل از قتل با طلبکارش دعوا کرده بوده و مجروح شده بوده است. چند شب بعد به خانه طلبکار می رود و با یک شیء سنگین به سر او ضربه میزند. اعتراف کرده انگیزه اش مشکلات مالی و ناتوانی در پرداخت طلب بوده است. بدهکار هنگام قتل توسط همسر مقتول دیده شده و بعد از شکایت او بازداشت شده است.
* قتل همسر بدست شوهر: شوهر مدتی به همسرش مشکوک بوده است(فکر میکرده همسرش از او پول می دزدد) و زمانی که شکش را با او در میان می گذارد درگیری فیزیکی پیش می آید. یک شب به همسرش حمله می کند و او را با دست خفه میکند. روز بعد متوجه شک بی موردش می شود و بعد از گذاشتن یک یادداشت و اعتراف به ماجراهای اتفاق افتاده خودکشی می کند.
* قتل مردی توسط دوستش: مرد جوانی که از دوران نوجوانی مورد تمسخر یکی از دوستان نه چندان صمیمیش قرار می گرفته است سر موضوعی با او درگیر می شود و یک جراحت نیمه عمیق برمی دارد. مدتی بعد در یک قرار دوستانه شبانه با او و چند نفر دیگر، دوستش را به گوشه ای می کشاند و از ارتفاعی او را پرت می کند. چند نفر از دوستان او شاهد این جنایت بوده اند؛ به سمت او حمله می برند و سعی می کنند مانع فرار یا حمله دوباره او شوند، در نهایت مرد را به پلیس تحویل می دهند.
* قتل دختری توسط دخترخاله اش: دختری که با دخترخاله اش در یک رابطه عاشقانه رقیب بوده است دچار درگیری لفظی با او می شود و دخترخاله اش به صورتش سیلی میزند و خانواده اش هم حق را به دخترخاله می دهند. دو شب بعد در یک مهمانی خانوادگی وارد اتاق دخترخاله اش می شود و با آمپول هوا_قاتل پرستار بوده_به او حمله می کند سپس آمپول را در گردنش فرو می کند؛ در نهایت جسد را زیر تخت مخفی میکند و بعد از پی بردن مادر مقتول به قتل دخترش، او به عنوان تنها مظنون بازداشت و بعد از اعتراف به قتل محکوم می شود.
و مواردی که بین همه آنها مشترک است، زمان قتل ها که شب بوده و درگیری قاتل و مقتول قبل از وقوع جنایت است البته شاید بتوانم رابطه نزدیک بین قاتل و مقتول را هم در نظر بگیرم. انگیزه و شیوه قتل به اضافه حضور یا غیبت شاهد هم موارد مشترک بین چند مورد است نه همه آنها.
خمیازه کشیدم و با چشمان پف کرده برگه هایم را در کشوی میز گذاشتم. فکر می کنم حتماً باید یک داستان بنویسم تا حداقل به خودم ثابت کنم که تواناییش را دارم و اصلاً نباید بگذارم ذوق نویسندگیم کور شود ولی هیچ فکری از ذهن خودم ندارم و تلاشم برای الهام گرفتن از اتفاقات واقعی هم نتیجه خیلی جالبی نداشته است.
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و کسل به ساعت مچیم نگاه کردم؛ ده و نیم است، من هم خسته تر از آن هستم که بخواهم برای یک داستان بی پایه و اساس وقت بگذارم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خدای نامک 41
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 22
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانکاو - پارت 21