روانکاو - پارت 8

احساس کوفتی و خستگی می کنم با این حال گرسنگی بیشتر به من فشار می آورد!

یک هفته ای می شود که از گلرخ خبر ندارم و او را ندیده ام_سرم خیلی شلوغ بود_ولی خواهرم را هر روز حتی در حد یک احوال پرسی ساده ملاقات کرده ام. فکر می کنم گلرخ خیلی حال خوشی ندارد؛ هر چند حدس می زدم وقتی پیش روانشناس برود بهتر می شود اما این بی خبری ها و بی توجهی های بی سابقه اش نشان می دهد یا وقت ندارد یا خواهرم برایش دوست بهتری شده است یا کلاً حوصله هیچکس را ندارد!

مشغول آشپزی شدم و وقتی کارم تمام شد بدون هیچ تشریفات اضافه ای املت را در همان تابه روی میز گذاشتم و شروع به غذا خوردن کردم.

اولین برش نان را که برداشتم، صدای ضربه هایی که به در زده می شد وادارم کرد از جایم بلند شوم و به طرف در بروم. گوشم را به در چسباندم و در حالی که تکه کوچکی نان را به آرامی می‌جویدم، گفتم: بله؟

-منم نیلوفر.

در را باز کردم و خواهرم بی اجازه و سریع به من تنه زد و وارد شد. اخم کردم و با کمی دلخوری پرسیدم: کاری داری؟

اصلاً حواسش به من نیست؛ نگاه سریعی به میز انداخت و به جای اینکه جواب سوالم را بدهد گفت: شام می خوردی؟

بی حوصله گفتم: آره.

-تعارف نمی کنی؟

-نه.

این جوابم هم برایش اهمیتی نداشت؛ انگار همه اینها فقط مقدمه چینی بود چون فوراً قیافه جدی گرفت و گفت: یک هفته ای وقت داری؟

تعجب کردم.

-برای چه؟

لبخند زد و با لحن آرام و لطیف همیشگیش گفت: برویم شیراز. مامان و بابا را ببینیم.

کاملاً متوجه شدم که ادامه صحبتمان درباره یک موضوع تکراری و بی سر و ته است. گفتم: تو که تازه به تهران آمده ای!

-اما دلم برایشان تنگ شده. تو چی؟

به سمت میز رفتم.

-من چی؟

-خب تو خیلی وقت است که در تهران هستی..در این مدت به آنها نامه ای ننوشته ای یا تلفنی هم نزده ای.

-حرفی ندارم که بزنم.

با صدای جیغ و لحن معترضانه ای گفت: چه می گویی نگار؟!

-همین که گفتم!

جلو آمد و دستش را محکم روی میز کوبید و داد زد: اینقدر لجبازی نکن! تو عصبانیشان کردی، آنها هم یک چیزی گفتند دیگر!

سرم را بالا بردم و با عصبانیت مستقیم به او خیره شدم.

-من چیزی نگفتم که باعث عصبانیتشان بشود ولی آنها برای یک بار هم که شده راستش را گفتند! بر عکس همیشه که به دروغ می گفتند بین ما فرق نمی گذارند!

-مامان و بابا به تو گفتند که نمی توانی به تنهایی زندگیت را بگذرانی، تو هم گفتی حداقل مجبور نیستی آدم های اطرافت را تحمل کنی.

-تو که خوب یادت است می دانی مامان چه گفت؟

دستش را از روی میز بلند کرد و قیافه حق به جانبی گرفت.

-گفت برو به هر جهنمی که می خواهی زندگی کنی.

-آفرین! و دیگر چه؟

اخم کرد و ادامه داد: اینجا برنگرد تا آدم های اطرافت را تحمل کنی.

-همین!

لقمه دیگری را در دهانم گذاشتم.

-تو فکر می کنی حرف خوبی زدی؟

در حالی که با خونسردی تصنعی لقمه ام را می جویدم، گفتم: مجبور نبودم از آنها تشکر کنم. محبتشان به من از محبت مگس به بچه هایش کمتر بود.

-مگر برایت چی کم گذاشتند؟

-چی کم نگذاشتند؟

-تو همیشه غر می زدی که در حقت نامردی می کنند.

لیوان آبی را سر کشیدم و جواب دادم: همین کار را می کردند.

-نگار!

از جایم بلند شدم و دست هایم را محکم به میز کوبیدم، با صدای بلندی که به فریاد کشیدن بی‌شباهت نبود، گفتم: حرف نزن! برای تو که عزیزِ دل مامان و بابا هستی مطمئناً قابل باور نیست که حتی یک بار هم حاضر نشدند به حرفم، نظرم، علاقه ام، تصمیم و حتی مشکلاتم اهمیت بدهند. تا چند سال پیش تنها لطفشان به من خانه ای بود که بتوانم در آن زندگی کنم و غذایی که بدون دردسر بخورم.

روی صندلی نشستم و سعی کردم خودم را کنترل کنم. نیلوفر ادامه داد: زیاده خواهیِ تو...

حرفش را قطع کردم و با لحن سردی فریاد زدم: برو بیرون!

اخمی کرد و بدون هیچ حرف و با قدم های محکم از خانه ام بیرون رفت و در را به هم کوبید. به دست هایم نگاه کردم؛ از شدت عصبانیت می لرزم.