روانکاو - پارت 9

دستم را زیر چانه ام گذاشته بودم و با چشمانی نیمه باز به ظرف های نیمه خالی روبرویم خیره شدم، به لطف خواهر عزیزم دیگر اشتهایی نداشتم. ظرف ها را به آشپزخانه بردم و کتم را پوشیدم تا از خانه بیرون بروم؛ نیاز دارم تا کمی هوا بخورم بلکه حالم عوض شود.

در را باز کردم و تا از خانه بیرون رفتم به نظرم آمد، هوا به قدری سرد شده است که حتی در محیط داخلی ساختمان هم نمی توان مدتی طولانی ماندگار شد. دستم را به نرده های فلزی سرد و سیاه گرفتم و از راه پله ها پایین می‌رفتم که گلرخ را دیدم؛ چیزی که واقعاً انتظارش را نداشتم ظاهرش است! با قیافه ای گرفته و عصبانی وارد ساختمان شد و از پله ها بالا آمد. تا زمانی که به من نزدیک شود فقط به او خیره ماندم؛ این دختری که می بینم همان گلرخی نیست که می شناختم! گلرخ در ناراحت ترین حالتش هم این قدر عصبانی به نظر نمی آمد؛ نمی‌دانم چرا این جلسات روانکاوی روی او نتیجه عکس گذاشته است. نفرت در چهره اش موج می زند و احساس می کنم از عصبانیت و خشمی که درونش مدفون شده، کبود شده است!

وقتی به من رسید به قدری بی توجه بود که انگار من را ندیده باشد؛ بازویش را گرفتم و با لحن متعجبی که سعی می کردم در آن کمی محبت به خرج بدهم، صدایش زدم:

-گلرخ!

سرش را بلند کرد و من را نگاه کرد، لبخندی تصنعی زد؛ گفت: سلام، حالت چطور است؟

کمی این پا و آن پا می کند؛ بی قرار است، انگار می خواهد زودتر از شر من خلاص شود و برود به کارش برسد.

-ممنونم ولی خودت چطور؟

-چیزی نیست.

اخمی کردم و سعی کردم به زور بغلش کنم؛ برخلاف انتظارم این بار علاقه ای به محبت نشان دادن من نداشت. آرام در گوشش گفتم: واقعاً چیزی نیست؟ تو که همیشه خندان بودی و هر بار که من را می دیدی، صدایم می زدی، این مدت نه به من سری زدی و الان هم انگار نه انگار که من را دیده ای!

-خودت چرا در این مدت سراغم نگرفتی؟

جوابی ندارم که به او بدهم. تته پته کنان گفتم: معذرت می خواهم سرم شلوغ بود.

-خودم می دانستم!

از کنایه زدن هایش خسته شدم؛ خودم را عقب کشیدم و جدی گفتم: واقعاً نمی دانم چه کاری کردم که این قدر از من ناراحت شده ای! خب کمی حرف بزن شاید بتوانم کمکت کنم!

مستقیم به چشم هایم زل زد و اخم کرد؛ با لحن خیلی سرد و بی روحی_که اصلا از او انتظار نداشتم_ گفت: مگر تو کمکی هم می کنی؟ اصلاً به حرف هایم توجه می کنی؟ برو کنار.

به من تنه زد و از کنارم سریع رد شد. مدتی گیج ماندم و رفتنش را تماشا کردم. انگار که اصلاً نمی شناختمش؛ با این همه احساس تنهایی که می کردم حتی فکر از دست دادن یکی از دوست هایم هم برایم ناراحت کننده بود چه برسد به حالا که واقعاً از دست داده بودمش.

سریع با قدم هایی سنگین به خانه ام برگشتم. بحث هایم با نیلوفر و گلرخ حالم را خیلی خراب کرده بود؛ ولی نمی توانستم گرسنه بخوابم.

***

بعد از تمام کردن شامم مشغول جمع کردن ظرف ها شده بودم که صدای حرف زدن نیلوفر و گلرخ را شنیدم؛ یک ابرویم را بالا بردم، چطور گلرخ حوصله حرف زدن با من را ندارد ولی برای نیلوفر وقت می گذارد؟! متوجه نمی شوم چه می گویند، در آخر فقط می فهمم که خداحافظی می کنند و بعد هم صدای بسته شدن دو در را می شنوم. ظرف ها را شستم و در حالیکه به اتاقم می رفتم به علت ناراحتی گلرخ فکر می کردم؛ من که کاری نکرده بودم!

وارد اتاقم شدم و در را بستم؛ می خواهم بخوابم ولی حتی این اتفاقات ساده ای که هم امشب از سر گذراندم نمی گذارند با خیال راحت بخوابم.

روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم ذهنم را به موضوعاتی غیر از گلرخ و خانواده ام مشغول کنم ولی حرف هایشان مدام در ذهنم تکرار می شد. با حرص در تخت غلت می زدم؛ نمی‌دانستم، فکر خوبی نبود؟ شاید هم خیلی بد نباشد! بلند شدم و به سمت پالتویم که روی میز انداخته بودم رفتم؛ بسته ای را از جیبش بیرون آوردم و بعد دوباره روی تخت دراز کشیدم، مدتی بدون هیچ فکری به سقف خیره شدم. بالاخره با کمی تردید بسته را باز کردم. برای عوض کردن حالم هم که شده می خواهم این کار را امتحان کنم، از چند نفر شنیده ام که تاثیر آرام بخش خوبی دارد؛ سیگاری را از بسته بیرون آوردم و روی لب های خشکیده ام گذاشتم، کبریتی را روشن کردم و سیگار را آتش زدم؛ ریه هایم را با دود سیگار پر کردم، دودِ داغ و خفه کننده ای دارد، نفسم را به آرامی بیرون دادم و به رقص دودی که در فضای اتاقم می پیچید خیره شدم. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که خوابم برد.

***

با سروصدایی که از خانه گلرخ به گوشم رسید، از خواب پریدم. سیگاری که میان انگشتانم مانده بود را روی میز انداختم و تلو تلو خوران به سمت دیوار رفتم؛ دیواری که می دانستم برای اتاق من و سالن گلرخ مشترک است. فریاد های گلرخ و در بین آن صدای بم مردانه ای که سعی می‌کرد او را آرام کند را شنیدم، حرف هایشان برایم خیلی نامفهوم است، اصلاً نمی فهمم درباره چه این قدر سروصدا می کنند. گیج و منگ روی تخت نشستم و گوشم را به دیوار چسباندم. باز هم نمی توانم بفهمم چه می گویند ولی درک عصبانیت بیش از حد گلرخ آن هم با رفتاری که امشب داشت حتی بدون شنیدن تک تک جملاتش کار خیلی سختی نیست. بعد از مدت کوتاهی که به جیغ و فریادهایشان گوش دادم خسته شدم و می خواستم دوباره بخوابم که ناگهان با فریاد دلخراش مردی که در خانه گلرخ بود میخکوب شدم. دیگر هیچ صدایی نشنیدم.

***

انگار که در یک حالت خلسه فرو رفته باشم، مدتی بی حرکت ماندم؛ صدای سوتی در گوشم می‌پیچد. نگرانم، باید چه کار کنم؟ از ترس یخ کرده ام و دست هایم..دست هایم می لرزند. با قدم هایی آرام خودم را به در رساندم و لای آن را باز کردم. سرم را به چارچوبِ فلزی و سردِ در تکیه دادم و با چشم هایی گرد شده به در خانه گلرخ خیره ماندم. شاید یک دقیقه گذشت و بعد بالاخره صدایی غیر از ضربان تند قلبم را شنیدم؛ در خانه دوستم قژقژی کرد و گلرخ با سر و وضعی به هم ریخته و چشم هایی قرمز از خانه اش بیرون آمد؛ احساس می کنم که نفس نمی‌کشد، اصلاً حالت عادی ندارد؛ این گلرخ حتی از گلرخی که امروز بعدازظهر در راه پله دیدمش هم غریبه تر است!

کیسه ای را به دنبالش می‌کشید. کیسه ای پارچه ای و سیاه که خیلی سنگین بنظر می‌آید. کمی به داخل خانه خزیدم تا من را نبیند ولی او بدون اینکه توجهی به من بکند، در را بست و به سمت راه پله ها رفت. با چشم های گرد شده ام دنبالش می کردم؛ کیسه اش به نرده ها گیر کرد، می دانم که یک بخش کوچک از نرده های کنار پله ها خم شده بود و تیز بود؛ کیسه به آن گیر کرده است. گلرخ خیلی خمار است و با زور بیشتری کیسه را می کشد. کیسه اش پاره می شود ولی او هیچ توجهی نمی کند. ناگهان نفس در سینه ام حبس شد؛ چیزی که می دیدم، بالاخره واقعیتی را دیدم که فقط در اخبار و داستان ها خوانده و شنیده بودم. دست بی رنگ و روی آدمی از پارگی کنار کیسه بیرون زده بود. سرجایم خشک شدم و فقط صورتم را محکم تر به چارچوب در چسباندم.

وقتی مطمئن شدم که گلرخ به اندازه کافی دور شده است با احتیاط و لرزان از خانه بیرون آمدم و به راه پله ها نگاه کردم؛ از ترس یخ کرده ام، اشتباه نکرده بودم! رد خون روی زمین مانده بود. دیگر نیازی به فکر کردن ندارم، چیزهایی که دیده ام و غریزه ام تصمیم بعدیم را برایم مشخص می کنند.