یه روزی سرگرم کننده ترین داستان دنیا رو مینویسم!
به سلامتی کایسا، حقه بازی و سود شخصی!
آقا روزی اومد و قافله کتاب خوانی من به ۴۸ قانون قدرت و ۳۳ استراتژی جنگ رسید، تو حالت عادی مشکلی نیست، اما من داشتم ارباب اسرار رو میخوندم؛ رمانی که چهل هزار صفحه حقهبازی و جنگ مغزهای خالصه!
این شد که وقتی فرصتش پیش اومد، مثل بازیگری که مثل همیشه قدم به صحنه ای که براش آماده شده میزاره، رفتم که قدری به سود شخصی برسم!
اون دور یک ماه و نیمه بعد از کنکور به معنای حقیقی کلمه حالم خیلی خوب بود، با اعتماد به نفس رفتار میکردم، مهارت هایی که دوست داشتم یاد میگرفتم، تو کتابخونه با چند نفری گپ میزدم؛ کلاس زبان هم که عملا خودم میچرخونم!
عجیبه، حتی فکر اینکه موفق شدی خیلی وقت ها چقدر حال خوب کنه.
ما دیدیم کلاس زبان حداقل تا آبان طول میکشه، اما اینجوری با دانشگاه من خیلی تداخل داشت و ممکن بود مجبور شم درست دو ماه قبل گرفتن مدرک بیخیال کلاس زبان شم! پس این همه سال شهریه دادن چی میشه؟؟
یک روز یکی از بچه های کلاس گفت که میخواد تنهایی خصوصی برداره که زود تمومش کنه بره، ولی بابت هزینه اش غر میزد که دو سه تومن میشد، یهو ایده بکری به ذهنم رسید؛ چرا ماهم سوار این قایق نشیم و باهم زود تمومش کنیم؟
گفتم فلانی، بیا باهم برداریم!
این شد که به بالای منبر نقل مکان کرده و فریاد زدم:
«برادرااان، گوش کنید! چرا سه ماه صبر کنیم؟ میتونیم قبل تابستون تمومش کنیم بره»
«مگه این ریختی چشه؟»
«امیر، مگه تو بعد از تابستون نمیخوای بری سالن مطالعه برای کنکور؟ آرمان مگه نمیخوای بخونی برای سمپاد؟ اصغر توهم که از همون اول میخواستی بری! محمد رضا هم که میخواد از دو ترم دیگه نیاد! بیاید همه باهم خصوصی برداریم! اینجوری پیش بره کلاس کنسل میشه چون تقریبا همه بچهها میرن!»
اینطوری هم زبان سه ماه زودتر تموم میشد، هم شهریه مون فرقی نمیکرد، هم من بدون تداخل میتونستم مدرکم رو بگیرم قبل دانشگاه! این کیش و مات نبود پس چی بود؟!!
برای بقیه اونقدرا هم مهم نبود، خیلی اغراق کردم تو مشکلات شون، ولی نباید بهشون فرصت میدادم بفهمن که سکون سادهتر از حرکته!
«پاشید بریم پایین بگیم، بدوید!»
این شد که قبل اینکه فرصت مخالف با من رو پیدا کنن امضا شون رو گرفتم، با لبخندی حاکی از این پیروزی کوچیک رفتم پایین ، غول آخر قصه اونجا منتظرم بود، خانوم میرزایی مدیر شعبه!
یه زن قد بلند با چشمای درشت سبز، پوست روشن و موهایی که به رنگ پلاتینی درآورده بود، صادقانه بگم زیبا بود ولی همیشه بهم حس ناامنی میداد، هر بار بهم لبخند میزد حس میکردم با پای خودم رفتم به لونه یه مادهشیر!
اما امروز من طعمه نبودم، من شکارچی بودم!
رفتم جلو، گفتم که قراره کلاس خصوصی برداریم همه باهم و سه ماه زودتر بریم! شیر خرخری کرد، معلوم بود هیچ خوشش نیومده. گفتم بریم تو دفترش و اونجا حرف بزنیم.
با بیحوصلگی گفت:
«این برخلاف قوانین آموزشگاهه، علاوه بر این تیچر هم نداریم برای شما اضافه کنیم.»
بهترین کارتم رو روی میز گذاشتم، توجه اش به کاغذ امضاها جلب شد.
«این امضای بچه هاست، همه فقط تا آخر تابستون میتونیم بیایم، اگه قبول نکنید کلاسمون خود به خود منحل میشه!»
شیر دندون نشون داد و چپ چپ نگاه من و کاغذم کرد. زمان لازم داشت.
«بزار به بچه ها زنگ میزنم فردا و جلسه بعد خبرش رو بهت میدم.»
اما قرار نبود برای برنامه ریزی بهش زمان بدم.
«چرا فردا؟ مگه کاری دارید؟ بیاید باهم دیگه بریم بالا و نظرشون رو بپرسیم!»
بعد از تکرار متعدد درخواستم اومد بالا، از بچهها پرسید، کنارش ایستاده بودم و به بچهها نگاه میکردم، عملا کار خاصی نکردم اما انگاری صرف اینکه یکی جلو افتاده بود به بچهها انگیزه داد، حتی خجالتی ترین ما هم با اطمینان گفت که یا خصوصی، یا انصراف دسته جمعی!
شیر کلافه شده بود، هر لحظه ممکن بود گازم بگیره! رفتم پایین با لحن ملایم تری باهاش حرف زدم، گفتم با تیچر هم هماهنگ کردیم، ما ترم آخرمونه، لطفاً مارو نخور! یکمی نرم شد.
لیست رو درآورد و با بیمیلی کلاس مارو وارد خصوصی ها کرد، اما ناگهان لبخند زد و با دقت بیشتری به لیست نگاه کرد؛ لبخندش لرز ریزی تو تنم انداخت.
«تموم شد، میتونی بری، هفته دیگه بهتون خبر میدم»
_همین؟ چه شیر خوبی!
تشکر کردم و اومدم بیرون، سوت زنان به سمت خونه حرکت کردم، من برده بودم، کیش و مات!
°°°
حدس میزنید چی شد؟
شیر یعنی چیزه، خانوم میرزایی بدترین زمان ممکن توی هفته رو برای کلاس خصوصی انتخاب کرد، وقتی که نصف بچه ها نمیتونستن بیان! به همین خاطر شهریه مون دو برابر شد، زمانمون هم طوری بود که تیچرها فقط یک روز تو هفته میتونستن بیان، سه جلسه تو هفته شد یک جلسه و کلاس زبان تا اواخر دی طول کشید.
آموزشگاه دو برابر شهریه، برای دو برابر مدت تعیین شده ازمون گرفت، اون برد، کیش و مات!
راستش طی این ماجرا فهمیدم وقتی قراره یه بالادستی رو حرکت بدی، دو چیز خیلی مهم میشه.
۱-احساسات اون نسبت به تو
۲-وجدان اون
۳:سرعت عمل تو
چون بالادستی ها همیشه گزینه های بیشتری نسبت به ما دارن، نباید بهشون فرصت بدیم تا به اون گزینه ها فکر کنن، اول و دوم هم که معلومه!
پ.ن۱: این داستان واقعیه، اما مثل بقیه خاطرات من اسامی عوض شده!
پ.ن۲:یکمی سیر داغ پیاز داغش رو اضافه کردم، نیاید بگید ای روباه مکار!:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سالار بره ها، رابین هود!
مطلبی دیگر از این انتشارات
به پایان آمد این چالش!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تراژدی یک رویا، ما قربانی عدم تولد در خانواده ای سازنده هستیم نه لزوما پولدار