It is an unpopular opinion, but I am surrounded by the idiots. کانال تلگرام : MyDifferentNameChannel
تراژدی یک رویا، ما قربانی عدم تولد در خانواده ای سازنده هستیم نه لزوما پولدار
آپدیت:
با اینکه زمان چالش تموم شده ولی خانم دختر مهتاب لطف کردن و پست من رو قرار دادند متشکرم مادام (*لبخند)
پیش نوشت ویراستار (خودم!) : از نیم فاصله استفاده نکردم (حوصله گرفتن پشت سر هم Ctrl+Shift+2 رو ندارم از طرفی راه سریعتر Shift + Space هم بخاطر استفاده از Opera Browser هم قابل استفاده نیست)
تمام اسامی احتمالی به جز موارد اشاره مستقیم به شخص، تصادفی میباشند!
هشدار : اگر واقعا حوصله خوندن متن کامل رو ندارین به قسمت شروع ماجرا در فهرست مطالب رجوع کنین و از اونجا شروع به خوندن بفرمایین
پیشنهاد شدید میشه که این پست رو با گوش کردن به آهنگ مثلا بیکلام که بعدا کلامی میشه (*خوردن در ذوق) بخونین (*لبخند)
مقدمه - مقاومت در برابر تعریف داستان جهان شماره ۶۹۴۲
سر نوشتن این پست در برابر خودم خیلی مقاومت کردم خیلی زیاد، گفتم بذار این کنکور لعنتی تموم بشه بعد بیا ذهنت رو خالی بکن ولی دیدم نوچ! نمیشه، شاید اصلا اجل اجازه نداد یا شاید کلا دیگه ممنوع الچهره شدم! یا کلا اینترنت به فنا رفت و این حرف های نزده در دلم با خودم به گور برن؟! (*خخخ) ولی خب دست از مقاومت برداشتم. یکی از فانتزیام این هست که برم سر استیج (امیدجلوداریان : اصلا بفرمایید «صحنه») برای تمام افرادی که موفق به ورود به دانشگاه و رشته موردنظرشون (البته رشته واقعا دلی و خواست خودشون نه فانتزیای پرستیژ فامیل و اینستاگرام!) داستان زندیگم رو بگم، ولی خب فعلا به تعریف یکی از فصول ۱۹ سال زندگی در جهان شماره ۶۹۴۲ اکتفا میکنم بعد نتایج کنکور سراغ اصل مطلب خواهیم رفت... (در نظر داشته باشین که این خلاصه ای از ماجرا هست)
یکم من شناسی از زبان دیگران
احتمالا من رو می شناسین (ویرگول شهر کوچیکی هست و تقریبا همه بقیه رو می شناسن) به زبان اطرافیان و به دور از هر گونه خودشیفتگی فردی به خصوصیات زیر تعریف میشم :
«علاقهمند به مطالعه،موسیقی بیکلام ،گشتن به دنبال زیربغل مار در مسائل و پدیده های محیط، امتحان ترکیبات خوراکی عجیب ولی واقعی (مثل سالاد الویه با شیرکاکائو! (لینک))، خوره شیمی و کلا علوم پایه، نیمچه برنامه نویس که با HTML ناسا رو هک کرد!ف، رتبه دوم جوک های نامنظم بعد از سانیار (پسرخالم هستن معروف به قاتخ چورح (نون و ماست!))، همیشه توی اتاق حتی اگر تولدش باشه، دائما سعی میکنه یه چیزی رو که نمیدونی بهت توضیح بده و در نهایت از به اشتراک گذاشتن ایده هاش و طرح های احتمالیش لذت میبره و همیشه به کاغذ، خودکار و تمام لوازم تحریر مورد نیاز برای دوام آوردن در یک مهمانی کسل کننده احتمالی مسلح هست»
حالا که گرم شدیم بریم سراغ اصل مطلب
انسان با اشتباهاتش رشد میکنه؟ [چرت محض ولی نه همیشه]
شما اولین باری که خواستین قدم بردارین (تاتی تاتی!) مثل یوسین بولت (رکورد دار سریع ترین دونده ۱۰۰ متر) (ویکی پدیا) به آغوش مادر نشتافتید که! به مرور با تکامل سیستم عصبی مغزتون و هماهنگی سایر اعضای بدن مبارکتان و استفاده از داده های شکست های قبلی اقدام به برداشتن قدم های با دقت بیشتر کردین. در این راه شما میخورین زمین ولی دوباره بلند میشین و این سیکل ادامه پیدا میکنه تا زمانیکه واقعا بتونین راه برین آما یه موردی این وسط هست. اگر عمدا کسی شما رو بزنه زمین چطور؟ به طوریکه حتی قبل از اینکه یاد بگیرین تعادل وضعیت قائم (ایستاده) خودتون رو حفظ بکنین یکی پاهاتون رو شوت بکنه. (بهترین حالت تصویر سازی که میتونم بکنم!) شاید مثلا بگین خب چهار دست و پا میرم! یا هر کار دیگه ای، حالا فرض رو بر این بذارین که ۷۰ سالتون شده و وضعیت برقراره بازم میخواین اینطوری ادامه بدین؟ اگر عمر انسان نامحدود باشه، تبریک میگم شما راه حل بهتری برای نسل های بعدی برای قدم برداشتن فراهم کردین، ولی در جهان حال حاضر (۶۹۴۲) عمر و البته اعصاب شما محدود هست و بقیه ماجرا.
چه ربطی داشت؟ - دوستی خاله خرسه
آهاا! دیگه کم کم داریم نزدیک میشیم!
- یه موردی این وسط هست اونم شکست بر اثر تصمیمات شخصی هست ینی مقصر ۱۰۰ درصدی شما هستی و این درد خیلی کمتری داره نسبت به شکستی که یه نفر دیگه بانی اون هست، این تعبیر با فرافکنی فرق داره.
- حالت دوم مثلا من درس نخوندم و امتحان رو مردود شدم هیچ ربطی به بقالی سر کوچه نداره که چرا اون شب داشت پیتزا میخورد! (مثال بارز فرافکنی)
- آما اگر با تاکیدات اکید شما بر این مورد که آقا من نمیتونم برم عروسی مثلا داییم و برای فلان روز امتحان دارم و با متوسل شدن خانواده به زور، این وسط دیگه کاری از شما ساخته نیست.
- یه حالت آخری هم داریم که بسیار پیچیده هست و اگر واقعا تدبیری براش نشه مثل داستان خاله خرسه، کله به کتلت تبدیل میشه، نیازی به ارائه مثال نیست! مثلا فت و فراوونه مثل اینکه داره بارون رگباری میاد به دوستم بگم از چتر نرو بیرون خیس میشی (این بیربط بود (*پوکر فیس و نفس عمیق آه آلود)
شروع ماجرا
با پایان سال تحصیلی ۱۴۰۰-۱۳۹۹ و خیز عظیم کرونا و تب سمپاد (نهم به دهم)، جرقه های اولیه برای شرکت در ماراتن المپیاد شیمی در یکی از شهر های ایران در ذهن یکی از دانش آموزان شکل گرفت. به محض قطعی شدن ایده المپیاد سریع کتب مناسب (دوجلدی شیمی عمومی مورتیمر + ماشین حساب مهندسی عزیزم) رو قبل از تعطیلی های طولانی تهیه کردم و بی توجه به اینکه سمپاد قراره روزگار من رو قهوه ای و مزین به نیش و کنایه عدم قبولی بکنه، قبل از اینکه نتایج سمپاد بیاد، برای پیش ثبت نام برای یه مدرسه غیردولتی (علنا اسم مدرسه رو میگم (f*ck the morality)، دود کردن آینده تحصیلی من بالاخره در چشم شما فرو خواهد رفت) به اسم رشد دانش اردبیل رفتیم و همونجا صحبت از المپیاد شد و دبیر فیزیک (آذین) برگشت به من گفت که «خیلی مطمئن نباش! ما سال های قبل دانش آموز داشتیم که اصلا نتونسته ازش رد بشه». همونجا بهش گفتم که «خواهیم دید».
نتایج سمپاد و نمونه دولتی اومد و من قبول نشدم تنها چیزی که قبول شده بودم نمونه دولتی رازی اونم فنی حرفه ای گرایش مکانیک خودرو بود که نمیدونم خانوادم تاکید عجیبی بر این موضوع داشتن که برم!
خلاصه اینکه در دره جهنمی ثبت نام کردم و دوهفته از طرح زوج و فرد شدن کلاس ها نگذشته بود که کم کم اپیدمی کرونا تبدیل به پاندمی شد (به ترتیب همه گیری، دنیا گیری) و شدیم خانه نشین و منم از فرصت استفاده کردم و آروم آروم المپیادم رو ادامه دادم.
البته ناگفته نماند که در اواخر سال نهم (سوم راهنمایی) همچنان کلاس ها مجازی بود که میتونم بگم که تقریبا تا پایان سال وضعیت شخمی آموزش طوری ایجاب میکرد (ینی هنوز شاد اختراع نشده بود) که اصلا کلاس نداشتیم.
اولین میخ تابوت بر شاه صفحه شطرنج - کیش اول، اسکل ابن ملخ
اولین میخ تابوت من زمانی زده شد که برای مطالعه منابع المپیاد شیمی مرحله اول به یک اسکل ابن ملخ (شما بخونین دبیر شیمی مدرسه و عضو هیئت علمی دانشگاه پیام نور (کی راهش داده بود نمیدونم شایدم داشت بلوف میزد)) به پیشنهاد خانواده اعتماد کردم که البته خیلی زود این اعتماد سلب شد (این بابا کلا تعطیل بود) بعد از یه مدت کوتاهی با یه اسکل ابن ملخ دیگه آشنا شدم که تاکید شدیدی روی مطالعه کتاب خیلی سبز داشت ولی منی که میدونستم حداقل سطح لازم برای قبولی مرحله اول شیمی مبتکران نظام قدیم (مثلا چاپ ۱۳۹۶) و یا شیمی عمومی مورتیمر یا سیلبربرگ (مطالعه کامل این دوتا میتونه تاحدی به مرحله دوم شما هم کمک کننده باشه) هست، خلاصه اینکه از من اصرار و از خانواده انکار که نوچ باید بشینی خط اینارو بری که بعدا با تاکتیک های حمله به شخص کلاس های سابنده (از لحاظ قیمت) خصوصی مثلا المپیاد ایشون رو کنکل کردم.
ولی مشکل اصلی این بود که المپیاد بهمن ماه برگزار میشه و تقریبا ۲ هفته باقی مونده و منم همینطوری هاج و واج با کاسه چه کنم به دست...
سریع کتاب مورتیمر رو تاجایی که میتونستم ادامه دادم (۴ فصل از ۲۹ فصل خخخخ) و این ۲ هفته بالاخره تموم شد و رفتم المپیاد رو دادم و برگشتم که به ۷ سوال پاسخ دادم که ۳ تا درست و ۴ تا غلط بود نکته دردناک این هست که اصلا هرچیزی که از خیلی سبز خونده بودم پشمک بوده و اون ۳ تای درست هم در سایه مورتیمر بود.
اسفند شد و نتایج اومد، رنگ قرمز عدم قبولی رو دیدم و فقط گفتم «خ»، مادرم گفت علی اصلا اشکالی نداره ناراحت نباش غصه نخور درست میشه خیلی درگیر نکن خودت رو منم برگشتم خیلی آروم بهش گفتم که چند بار بهت گفتم بذار سرم تو کار خودم باشه، این دوتا دبیر اسکلن و سرشون با ماتحتشون پنالتی میزنه؟ گیریم که المپیاد هیچ جایی در اردبیل نداره بذار لاقل به روش خودم برم جلو.
میخ دوم - کیش دوم، کلاس گروهی ولی خصوصی
- در یه صبح بهاری در حال مطالعه بودم که تلفن زنگ میخوره.
+ سلام شما؟
- سلام علیِ فلانی؟
+ بله خودمم، امرتون
- منو یادته عرشیا هستم
+ به جا نمیارم جناب
- عع چرا؟ (*تعریف داستانی که اصلا من یادم نمیاد)
+ خب
- گفتم الان وضعیت کرونا هست و موسسات و مدرسه هم که بسته هستن نظرته بریم یه کلاس خصوصی بگیریم برا کنکور؟ قیمتش کمترم میشه بیشتر آشنا میشیم.
+ بذار فکر کنم بهت خبر میدم(*و ارتباط را با گود کردن ابرو به نشانه شک قطع میکند)
- یه مدت از این مکالمه گذشت که دوباره تلفن زنگ میخوره که اینبار یکی دیگست.
+ سلام سید چخبر
- سلام ممنونم
+ خب چی شد به جای چت توی شاد تماس گرفتی؟
- میخوام یه موضوعی بهت بگم، من و فلانی و بهمانی و فلان کس و... اومدیم با مدرسه صحبت کردیم اونم این هست که یه کلاس خصوصی بذاریم توی فلان موسسه نظرته؟ (جمعا ۷ نفر شدیم)
+ والا نمیدونم باید مشورت کنم بهت میگم (*ارتباط را قطع میکند و اینبار شکش بیشتر میشود)
- بعد از این ماجرا مادر سر میرسد:
- علی نظرت چیه؟
+ باز دوباره؟
- ینی چی باز دوباره؟
+ الان برنامت چیه؟
- دیدم درس خوندن مجازی برات خیلی سخته این یه فرصت استثنایی هست که بتونی پیشرفت بکنی
+ ببین مامان من المپیاد دارم، تنها چیزی که عاشقانه براش میجنگم چونکه میدونم بازدهی بیشتری نسبت به این جعبه فلزی که هر سال تنگ تر میشه (اشاره به کنکور) دارم.
- ولی این یه فرصتی هست که دیگه شاید گیرت نیاد.
+ به قیمت از دست دادن تنها مسیر مستقیمی که میتونم به هدفم برسم؟
- چرا با کنایه حرف میزنی؟
+ کنایه نداشت، من المپیاد رو برای دور زدن کنکور نمیخوام حتی اگر مرحله سوم المپیاد رو پشت سر بذارم و بتونم مدال بگیرم از ۳ جهت برنده هستم که کنکور همچین آپشنی بهت نمیده : اول اینکه میتونی بری جهانی دوم اینکه در حد ارشد در شیمی محض تبحر پیدا میکنی (جدی اینطوریه، از سطح سوالات و کتبی که مطالعه میشه اینطور برداشت میشه و واقعا هم درسته) سوم اینکه نخبه حساب میشی و میری دانشگاه یه رزومه عالی هم برای خودت داری (مثلا برای استخدام، تدریس یا مهاجرت)
- من دیگه نمیدونم خود دانی
+ (*ای بابا)
- ...
در نهایت به دلایلی که اصلا حضور ذهن ندارم، مجبور شدم قبول کنم و از تابستان ۱۴۰۰ برنامه مزخرف ایشان (مدرسه) شروع شد و با دریافت مبلغ هنگفت ۳۰ میلیون تومن ما را سابید که این میخ دوم تابوت بود.
کمکم احساس خطر در من شکل میگرفت که قرار نیست اوضاع اونجوری که باید و شاید پیش بره.
میخ سوم - کیش سوم، اهرم فشار
از اونجایی که این آخرین شانس من برای مطالعه المپیاد بود و بعد از این اجازه شرکت در المپیاد بهت داده نمیشه (فقط دهم و یازدهم) با تمام قوا مطالعه رو ادامه دادم ولی این وضعیت برای حداکثر یک ماه ادامه پیدا کرد. تابستون تموم شد و یه گزارش عملکرد تحویل اولیا داده شد و من ضعیف بودم و دعوای ما شروع شد، از من اصرار که اینا مانع هستن و از مادرم انکار که تو نمیخونی. کم کم مدرسه (دیگه باید بنویسیم موسسه آبمیوه گیری جیب شما!) که متوجه موضوع شده بود یه اهرم فشار مضاعفی روی من گذاشت و به خانواده میگفت که المپیاد هیچ نتیجه ای نداره و فلان. کیفیت کلاس ها به مرور آشغال تر و آشغال تر میشد و به طوری که همین دبیر فیزیک (آذین) برای تعویض پلاک اتوموبیلش هم کلاس رو تعطیل میکرد و به جاش یه ترمک پزشکی همین شهر خودمون رو تو پاچهمون میکرد.
واقعا صدای فرو رفتن میخ اینبار بر استخوان و نه تابوت رو میشنیدم، وضعیت دردناکی بود، ساده بگم برزخ.
کیش اول به نفع من - ۵۷۰ صفحه در ۸ روز
من دیگه تصمیمم رو گرفته بودم ولی نمیشد برای اینکه شیر روی اجاق گاز سر نره مجبور بودم که یه هفته المپیاد بخونم یه هفته درس اونا رو که نتیجش میشد فراموشی مطالب فرار و پایه ناقص، این وضعیت بغرنج تا جایی ادامه پیدا کرد که باز به ددلاین ۲ هفته ای پارسال رسیدم و با دانش متوسطی از شیمی عمومی که به زحمت جمعش کرده بودم و اینبار به جای انفعال فعال شدم و کتاب شیمی آلی مکموری (عکس زیر) رو در عرض ۸ روز با تمام جزئیات واکنش تموم کردم، تک به تک مکانیسم واکنش ها، آرایش های فضایی و البته مسائل رو حل کردم و به طور قابل توجهی تبدیل به ماشین حل سوال شیمی آلی شدم (تا قبل از اون اصلا نمیتونستم یه سوال ساده رو حل بکنم چون ساختار ها خیلی پیچیده میشن)
خیلی به خودم افتخار میکردم که آفرین پسر دهن هرچی سوال بود رو سرویس کردی ولی عدم قطعیت خیلی شدیدی من رو آزار میداد که آیا موفق خواهم شد یا نه.
کیش دوم به نفع من - تمام سوالات شیمی آلی المپیاد رو درست پاسخ دادم
رفتم سرجلسه آزمون، با استرس خیلی زیاد که باید دهن این یاوه گویان رو سرویس بکنم، باید از حق علمی خودم دفاع کنم باید ...
امتحان رو دادم، دقیق یادم نیست ولی به ۱۷ یا ۲۱ سوال (درست یادم نیست خیلی محوه) پاسخ دادم بعد دادن روی یخ های برف ۲ روز پیش آروم قدم برداشتم و گفتم فقط کاش همه چیز طبق برنامه پیش بره.
میان پرده : جنگ روانی & انتظار خر است
گپ (امیدجلوداریان: اصلاح بفرمایین «فاصله») زمانی بین آزمون و اعلام نتایج دیگه داشت سر به فلک میکشید و آروم آروم به این نتیجه داشتم میرسیدم که نوچ انگار اصلا قرار نیست اعلام نتایج رو بگن. در همین حین آتش سنگین (effective fire) از سمت دشمن روی من برقرار بود و با دست خالی فقط داشتم نگاه میکردم تک تک نیش و کنایه ها رو به امید قبولی به جون خریدم، یادمه همون سیدی که این پیشنهاد رو مطرح کرد گفت : اشتباهی که کردی این بود که روی المپیاد سرمایه گذاری کردی منم بهش گفتم به جاش شما محکوم به روزمرگی هستین و شاید هرگز طعم واقعی لذت کشف و رشد رو نخواهید چشید.
باز کردن چمدان اتمی و انتظار برای شلیک : بالاخره خواستم تسلیم بشم
صبح روز پنجشنبه بود؟ حالا هر کوفتی بود، تصمیم به شدت سخت گرفتم، اینکه کنار بکشم پشت پا به تمام زحماتی که کشیدم بزنم چونکه واقعا بریده بودم حالم از وضعیت به هم میخورد دیگه تحمل نداشتم، رفتم پیش مادرم و خیلی جدی باهاش صحبت کردم و بهش گفتم که اصلا حتی اگر قبول هم بشم و خودت هم اصرار بکنی من ادامه نمیدم چونکه هیچجور پشت من نیستی، شاید فکر کنی پشت منی ولی داری در جبهه مقابل من رو تیربار میکنی، اشک از چشم های مادرم پایین اومد و منم گفتم که همینی که هست، اگر نمیخواین حمایت بکنین لاقل به آتش این جنگ فوت نکن، گل بگیرم این کشور و این شهر رو که در هر برهه از زندگی باید یجوری سیم گداخته تو آستینت فرو بکنن بعد با چشمانی اشک بار به سمت اتاقم روانه شدم.
کیش سوم بازم به نفع من - مرحله اول رو قبول شدم
یه روز لعنتی دیگه، ۲ ساعت بعد از اینکه رنگ قهوه ای به اوجش رسید (ظهر) و من روی صندلی نشسته بودم و با C#.net دلی کد میزدم و یهو به نظرم رسید که شاید یبار دیگه هم ببینم نتایج رو گفتن یا نه به جایی برنمیخوره.
با اینکه خیلی از تصمیم تلخی که گرفته بودم اندوهگین بودم یهو اون وضعیت سبز رنگ قبول شده رو دیدم جا خوردم. به عبارت بهتر پشمام ریخت، بعدش رفتم به مادرم خبر رو بدم که دیدم نوچ انگار خواهر و مادرم تبانی سورپرایز کرده بودن و اشک دیروز مادرم بخاطر دیدن نتایج بود و از اینکه من وا داده بودم اندوهگین.
خلاصه اینکه منم با این فرض رفتم جلو که بلههه بالاخره میتونم با خیال راحتتر به راهم ادامه بدم و مادرم محکم تر پشتم هست.
میخ چهارم - کیش چهارم، دشمن دشمن من لزوما دوست من نیست
باتوجه به اینکه من قبول شده بودم و نصف هزینه مدرسه (۱۵ میلیون تومن) پرداخت شده بود و قصد انصراف داشتم و البته به دنبال من یه نفر دیگه هم میخواست انصراف بده و احتمالا کل کلاس منحل بشه یه برنامه جدید توسط عمروعاص (بخون مشاور) مدرسه (سید خاتمی) چیده شد که من به زور توی گروه بمونم.
وضعیت خیلی سریع وخیم شد حتی وخیم تر از قبل، فشار حداکثری روی من بود و زمزمه های تغییرات جدید کنکور به گوش میرسید و این همه مزید بر علت شد و تنها چیزی که اینجا مظلوم واقع شده بود المپیاد من بود. حالا هر جلسه معلم ریاضی (علامتی) یکی از اعضای هیئت مرگ (همون اهرم فشار) نیش و کنایه به من میزد به کل گروه میگفت ولی مخاطب من بودم خیلی اذیت شدم و مادرم هم مثل کله کبک در درون برف.
میخ پنجم - کیش پنجم، فروریختن اعتماد به نفسم با دیدن یک المپیادی همشهری اما موفق بخاطر خانواده ای متفاوت
بخاطر یه موضوعی دعوت شدیم به یه مراسم تجلیل از نخبگان (بله منم نخبه هستم ولی نخبه شناخته نمیشم!) و اتفاقی با خانم زهرا حسینی نیا (برنده مدال طلای جهانی المپیاد زیست شناسی) ملاقات کردم.
از قضا والدین ایشون پزشک هستن و کاش میتونستم به پاش بیفتم و التماس کنم که کمکم کنه تا از این منجلاب خارج بشم.
واقعا اتفاق زهرماری بود، والدین ایشون پزشک هستن و کاملا در جهت رشد و شکوفایی فرزندشون قدم برداشتن و الان ایشوون در دانشگاه تهران مشغول به تحصیل هستن (به نقل از یکی از حاضرین) (خبر).
همین پریروز بود که این پست از آقای رسول والی سیچانی رو خوندم و الان که به این قسمت (تقریبا پایان پست) رسیدیم عمق احساس ایشون رو درک کردم.
مادر فرهنگی، پدر نظامی = من / والدین پزشک = ایشون. البته که صد در صد بستگی به تفکرات والدین داره و لزوما پزشک بودنشون موفقیتت رو تضمین نمیکنه. مثالش پدر ویلی وانکا در کارخانه شکلات سازی هست.
مثال این افراد رو بازم دارم کبگم ه ولی خب اون دیگه میشه پست جداگانه مثلا زندگی من در پوست گردو.
میخ ششم - کیش ششم، حالتی نزدیک به گریه در آزمون بخاطر دانستن ندانسته ها
المپیاد مرحله دوم رو رفتم بدم، عرق کرده بودم (شاید) ولی پنیک بودم، سوالات تشریحی موجی از چیزایی که میتونستم بخونم ولی در راه این جنگ روانی دود شدن رو تو صورتم شلاق میزدن، وقت تمومه برگه ها بالا...
شاید میخ هفتم - کیش هفتم، بالا رفتن آنزیم های کبدی
از سال ۱۳۹۹ به عارضه ای که خودمم نمیدونم دلیلش چی هست مبتلا شدم و تا قبل از نقل مکان به خانه جدید در سال ۱۴۰۱ پنهانش کردم تا جاییکه امانم رو برید، پدرم به شوخی به پشتم زد و موجی از گرما بهمراه خارش و سوزش شدید گریبانگیرم شد به حدی بد بود که قابل قیاس با صندلی الکتریکی روش میخ باشه هست.
وقتی که گرمم باشه علائم عود میکنه وقتی خیلی عصبی بشم یا حتی گلاب به روتون مثانه ام پر هست، یه مدتی حتی نمیتونستم بخندم! یا اصلا هیجان زده بشم. مصرف کافئین رو قطع کردم و ۱ ماه (شاید بیشتر یادم نیست چون مهم نبود) چای نخوردم، تنها درمانی که براش داشتم گذاشتن یخ زیر زبونم یا قورت دادنش یا اینکه تکیه به شوفاژ سرد هست.
الان خیلی بهترم ولی خب مثل آتش زیر خاکستره و ممکنه با تحریک خاصی مثل گرما عود بکنه. خارش، سوزش و موج گرمایی.
دکتر رفتم ولی چیز خاصی تشخیص ندادن جز اینکه : «آنزیم کبدیت بالاست.» همین.
آخرین میخ و در نهایت کیش و مات، اعلام نتایج.
- روز ۱۲ ام مرداد ۱۴۰۱، در ساعت ۱۴:۲۱ دقیقه یک SMS (امیدجلوداریان : اصلاح بفرمایین «سامانه پیام کوتاه» از طرف سمپاد ارسال شد و منم به سرعت خوندمش و فوران آتشفشان در من رخ داد حاجییی اررررررههههه قبول شدم!!!! دیدی علامتی (معلم ریاضی) لعنتی دیدی تونستم؟ لعنت بهتون آذین، علامتی، خاتمی، بیگ زاده و دوستان ...
- اما کمی که بیشتر خوندم دیدم که اطلاعیه هست که برم پنل رو چک بکنم که البته از قضا در حال بروز رسانی بود منم یکم آروم شدم و فهمیدم که نوچ فعلا خبری نیست و کیک بوده.
- ساعت ۱۴:۳۰ مادرم وارد خونه شد و SMS اصلی رو از گوشی ایشون خوندم (حالا متنش دقیقا این نبود):
داوطلب گرامی، علیِ فلانی، ما تلاش های خالصانه شما را برای فتح قله های علم و دانش تحسین میکنیم ولی با توجه به ظرفیت محدود قبولی متاسفانه شما مجاز به راهیابی به مرحله دوم نیستید. همانطور که مستحضر هستید المپیاد تنها راه موفقیت نیست و راه های بسیاری وجود دارد. موفق باشید.
همون روز و فردای اون روز سه تا نامه نوشتم دوتاش توی سالنامه Blueprints and Ideas (ایده ها و طرح ها) نوشتم یکیش هم مهر و موم شده روی کاغذ کاهی با لیبل معدوم شود در مکانی نامشخص پنهان کردم احتمالا در یه پست مجزا دو نامه اول رو منتشر کردم ولی سومی باید کشف بشه.
حس عجیبی داشتم، انگار وارد خلا شدم، مادرم گفت چی شد؟ چرا ماتت برده. SMS رو خودش خوند به نظر ناراحت میومد با گفتن یه «وای!، وایییی!» آروم مثلا همدردی کرد و گفت علی تو خودت نریز گریه میخوای بکنی بکن (ولی مطمئنم از این رخداد خیلی خوشحال شد (*حالا پسرم میره واسه کنکورش میخونه))
پس لرزه
تا آخر تابستون من هر وقت خبری که از المپیاد میشنیدم تو تنهایی خودم به تراژدی رویای خودم فکر میکردم و اشک میریختم خیلی سخت بود خیلی تلخ بود. تا پایان سال دوازدهم هنوز نتونسته بودم خسارت زلزله این دوستی خاله خرسه که برای من تحمیل شد رو هضم بکنم.
زمانی علی مرد که کتابهاش رو بسته بندی کرد گذاشت توی کمد، نمیتونستم درکش بکنم، گریه میکردم و یکی یکی کتابام رو میذاشتم توی کمد.
دوستی خاله خرسه ادامه داشت
سال دوازدهم باتوجه به ناآرامی های کشور مدرسه ما به شخمی ترین حالت ممکن پیش رفت و بسیار نامنظم بود و این سال دیگه از اون مدرسه لجن به یه لجن دیگه وارد شده بودم هیات امنایی شهید قهرمانی. به جای اینکه خانواده پشت من باشن و بمونم خونه و لاقل بتونم درس بخونم پرش بین کنکور و امتحان مستمر و البته خستگی ناشی از بطالت مدرسه باعث شد که کلا سال کنکور هم نهایی رو گند بزنم هم کنکور و الان هم به صورت پشت کنکور خدمتتون باشم. یه شکست خورده تمام عیار. هنوزم این ماجرا ادامه داره ولی امیدوارم با قبولی دانشگاه استقلالم رو به دست بیارم و از این ماشین شکنجه جدا بشم.
مقصر اصلی خودم قلمداد شدم
منت گردنم اومد که هیچ مقصر تمام اینها هم آخر سر من شدم. ولی یه موردی رو میدونم اگر امثال کنکور نتیجه مطلوبم (علوم پایه حداقل تبریز) رو نتونم بیارم دیگه من به درد این زندگی نمیخورم واقعا کشش ندارم.
حسن ختام
تراژدی یک رویا، ما قربانی عدم تولد در خانواده ای سازنده هستیم نه لزوما پولدار.
منابع المپیاد شیمی :
اگر سطح ضعیفی دارین به عنوان مثال همین شیمی (من شیمی رو میدونم بقیه رو نه متاسفانه) حتما از کتاب نظام قدیم مبتکران استفاده بکنین و پس از رفع حاجت به سراغ شیمی عمومی مورتیمر و ۲۰۰۰ مسئله برای المپیاد شیمی مراجعه کنین معجزه نشد با جفت پا با تو کلیه من!
پ ن : طولانی ترین پست تاریخ ویرگول من تعلق میگیره به این پست (۲۰ دقیقه، ۳۹۹۳ کلمه).
پ ن : اگر تا آخر خوندین باید بگم دمتون گرم و خوشحال میشم بهم بگین چقدرش رو خوندین
پ ن : شاید نامزد انتشارات کیش و مات و یا حال خوبت (بدت) رو با من تقسیم کن
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن بلوز یقه سه سانت گل بهی که جایزه بود .
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدتی زندگی در قشر وینرا
مطلبی دیگر از این انتشارات
کیش و مات: در نکوهش درونگرایی