من الهه گلکار عاشق ریاضی و ادبیات و نوشتن و خواندن رمان و مقالات هستم آرزویم این است که روزی مرزبندی ذهنی بین انسانها برداشته شود و همه علاوه بر عشق ملی وفرهنگ وباورشون عاشق هم و دوستار هم باشیم
پاستیل ماری
حالا که به گذشتهها نگاه میکنم سئوالهای زیادی دارم مثلا":
چرا دوست داشتم دیگران را بخندانم حتی ماهها بعد از اینکه من از هر شعبه میرفتم ماجراهای من و جک هایم باعث خنده دیگران میشد
گاهی از این موضوع بدم نمیآمد که دیگران شاد هستند ولی خیلی خوششان نمیآمد، که من این کار را بکنم و من حس میکردم ،دیگران دستم انداختهاند و کار از خنده گذشته و برای شخصیتم بد است
مثلا" اگر فامیلی یک بنده خدایی که ملایی بود میلایی میخواندم تا هفته ها همکاران با آن شاد بودند
یا اینکه یک بار که میخواستم سایز خانوم همکار را اندازه بگیرم متر را اشتباه دست گرفته بودم و اندازه ها را از قسمت درشت متر که گویا هر قسمت یک و نیم سانتی متر است گفتم و موجبات اول خوشحالی همکارم از تغیر سایزش و بعدش بمب خنده همکاران شد
یا اینکه یکی از همکاران که داشت میرفت سیگار بخرد بهش گفتم برای من پاستیل ماری بخرد چون یکم قبل دست یک بچه تو شعبه دیده بودم و هوس دیوانه ام کرده بود
همکارم یکم نگاهم کرد بعد گفت: "بابا تو چه نوبری هستی، با این سن ،پاستیل و آدامس خرسی میخوری ؛ گوشواره قلبی و دستبند رنگارنگ و سنجاق سر مرواریدی، به خودت آویزان میکنی و کفش منگوله دار میپوشی!" گفتم: دوست دارم! اصلا"نخر !اون هم گفت:" میخواهی بگی، خیلی بچهای، یا بامزهای؛ گفتم :"معنی حرفت را بفهم، من خودم هستم
اصلا "دوست دارم وقتی نودسالم شد، رژ صورتی بزنم و لباس خواب صورتی بپوشم با کفش روپایی منگولهدار، تو را سننه!
من اینم؛ حالم از سرسنگینی بهم میخورد !
البته، بعدها بهترین همکارم شد چون یکم بعد، در خلوت به من اعتراف کرد که دعوای آن روز چقدر متحولش کرده و فهمیده ،اون هم بدش نمیآمده که گاهی لباس صورتی بپوشه و تل به موهایش بزند !
و گفت، یکبار به دلیل اینکه لاک صورتی خواهرش را دزدیده و به ناخن هایش زده آنقدر از خودش ترسیده و نگران شده ،که تا مرز خودکشی پیش رفته است!
دلداریش دادم ،کمی گریه کرد یک نخ سیگار بهم تعارف کرد ،من میخواستم قبول نکنم ولی گرفتم و بعد از کلی ناشی بازی و سرفه دو کام زدم و گریه کردم
میان اشک هایم یادم آمد من هم مثل سعید همکارم از خودم زیاد وحشت کردم وقتی در دوران نوجوانی پریود شدم و اندام زنانه ام رشد کرد، ترسیدم شاید دختر بدی شوم، شاید گول بخورم !
خیلی وقت ها که موهای بلند و قهوهایم را دورم میریختم و یک پسر به من چشمک میزد، دستپاچه می شدم و نمیدانستم باید چه کار کنم، لبخند بزنم ،اخم کنم
اگر اخم میکردم، شاید دیگر چشمک نمیزد و من آن بالا و پایین شدن هورمون هایم و ضربان نبضم را که جدید و ناب برای سن من بود ،از دست میدادم
ولی یکم بعدش میترسیدم و میگفتم من آخرش قبل ازدواج حامله میشوم و باید بچهام را تنها بزرگ کنم
یاد مگی در پرنده خارزار و پدر رالف میافتادم عشق ممنوعه
میدونید تجربه رمان های عشق های ممنوعه، به من یاد داد که عشق ،مثل آب یک رودخانه مواج است، اگر در دلت جاری شد و جلویش سد بستی، شاید دیگر به تو آسیب نزند و بتوانی راحت با آن شوهر کنی و بچه بیاوری ولی نمیتوانی با آب پشت سد موج سواری کنی و تجربههای هیجانی زیادی از دست میدهی ولی این امکان هم هست که غرق بشوی
پس باید نترسی و بعد موج سواری یاد گرفته باشی و در لحظه اکنون سیر کنی
مطلبی دیگر از این انتشارات
تراژدی یک رویا، ما قربانی عدم تولد در خانواده ای سازنده هستیم نه لزوما پولدار
مطلبی دیگر از این انتشارات
خوان ششم:برف
مطلبی دیگر از این انتشارات
به پایان آمد این چالش!