این من نیز/ منکر میشود مرا/ من کو؟/ مرا خبر نیست/ اگر مرا بینی/ سلام برسان...
سالار بره ها، رابین هود!
در روزگاران قدیم، یه بابایی بود که در روستای گ قشم، معلم حق التدریس بود و از دار دنیا، همین شغل پا در هوا رو برای از دست دادن داشت و یه دریا عرقی که پاش ریخته بود. از قضا این بابای شریف، بابای من بود. بابا و سه همکار شبیه الاوضاعش بومی استان هرمزگان نبودن و از اونجا که خون از آب قوی تره و خون، خون رو میکشه و از این حرف ها (مخصوصا در مناطق سنی نشین) اونها حکم چند بره ی جفاکش رو داشتن که به وقتش توسط چند قوچ زور زیاد برای قربونی شدن انتخاب میشدن. البته از حق نگذریم، تا زمانی که مراسم قربانی فرا نرسیده بود همه با هم برادر و برابر و رفیق بودن. سر دسته ی قوچ ها، مدیر مدرسه بود. از اونها که مثل یزید خدازده، در نهان و آشکار هرغلطی دلش میخواست انجام میداد اما برای بقیه کاسه ی داغ تر از آش میشد و حساب حساب بود و کاکا برادر! مثلا زمان هایی که به دلایل غیرموجه دیر به مدرسه میرسید برای خودش غیبت رد نمیکرد اما کافی بود پاشنه ی پای یکی نیم ثانیه دیرتر از چهارچوپ در مدرسه رد بشه تا امضای زشت و خرچنگ غورباقه ایش غیبت رو تایید کنه.
توی اون زمان ها بابام و دوستش غیر از معلمی، کارگری هم میکردن و بعضی اوقات میشد که تا بیست دقیقه هم دیر به کلاس میرسیدن. شاید همین بیست دقیقه برای دانش آموزایی که به همین اندازه دیر میومدن سر کلاس فرقی نداشت اما واسه بابام که واحد حقوق گرفتنش زمان بود زمین تا آسمون فاصله بود. طبیعتا دل خوشی از مدیر و اون دفتر زرکوب نفرین شده نداشت که غیبت ها و تخلفات توش ثبت میشد. اون دفتر، تجملی ترین وسیله ای بود که میشد توی اون مدرسه ی سنتی و بدون امکانات پیدا کرد. خلاصه... در چنین زمان هایی بود که مهره ی اصلی دسته قوچ ها و شخصیت اصلی داستان پا به میدان میگذاشت؛ معاون مدرسه. روباهی در پوستین قوچ ها. این آقای چاچول باز، مدام دست به تحریک بره های قربانی میزد و کارهای بد مدیر رو براشون فاش میکرد. گوش شون رو پر میکرد از اینکه شما باید قیام کنید و منم مثل کوه پشت تونم. ولی در حقیقت، هنگام عمل طرف مدیر رو میگرفت، اونها رو زشت و ضایع و خودش رو عزیز میکرد.
یه روز بابا به این فکر افتاد که اگه دفتر حضور و غیاب گم بشه تا مدت ها انگار بازوهای مدیر قطع شده. و واقعا ایده ی کارسازی بود. در این زمان بود که روح رابین هود، این راهزن شریف و نیکوکار در وجود بابا حلول کرد.(رابین هود زمانت رو بشناس😂) دفتر رو کش رفت، با پاره پوره کردنش دق و دلیش رو سرش خالی کرد و درنهایت اون رو پرت کرد روی پشت بوم. در تمام مدت کسی متوجه این کار نشد. مدیر مثل مرغ پرکنده، سینه سوزان هرکجا رو به دنبال دفترش میگشت اما یوسف گمگشته رو هیچ جا پیدا نمیکرد. تا مدت ها دیگه دفتری وجود نداشت که بخواد چیزی رو توش ثبت بکنه!(همگی باهم زنده باد رابین هود✊) شاید در این لحظه، بابا با از بین بردن دارایی ارزشمند مدیر، اون رو کیش و مات کرده بود ولی افسوس که از معاون غافل شد. اون که اتفاقی متوجه راز بابا شده بود با استفاده از این موضوع ازش اخاذی کرد. اینجا بود که پا رو از حق روباهیش فراتر گذاشته و قوچ بازی در آورده بود. کاری که نیروی زیادی میخواد و در ذات مکار و نحیف روباه نیست!
از اونجا که زمین به شکل انکار ناپذیری گرده، چرخید و چرخید تا اینکه کوه به کوه نرسید ولی آدم به آدم رسید. این بار بابا متوجه راز معاون شد. مگر غیر از اینه که همه ی ما رازهایی داریم؟ راز جناب معاون هم این بود که برای دانش آموزان مدرک جعل میکرد و میفروخت. مثلا گواهی پایان تحصیلات. در اون زمان از عهد دقیانوس، هنوز حتی ساده ترین امکانات چاپ هم به اونجا نرسیده بود. در این باره اطلاع دقیقی ندارم اما مثل اینکه هنوز مدارک رو دستی می نوشتن که جعل سند معاون هم از این قاعده مستثنا نبوده. خیلی وقت بود که بابا متوجه این موضوع شده بود اما مدرکی نداشت. تا اینکه یکی دیگه از بره ها یواشکی مدرکی رو به مدیر نشون داد. مدرک دزدی رو ببری نشون شاه دزد بدی؟ معلومه که تهش به ماست مالی ختم میشه. بابا که این ماجرا رو میبینه باز قدرت رابین هودی رو در خودش بیدار میکنه و مدرک رو از جیب همکارش که به تازگی خرِ متمایل به جبهه ی معاون شده، کش میره. با تمام توان سعی میکنه از روی دست خط معاون کپی برداری کنه و دقیقا خط به خط جعل رو جعل میکنه!
بابا مدرک رو برگردوند سرجاش و با جعلِ مدرک جعل شده، سوار بر اسب تیزپایی به اسم شبرنگ که داروغه ناتینگهام از یه بینوا غصب کرده و به مدیر هدیه داده بوده به سمت روستای ر تاخت. به قول خودش الان وقت با پنبه سر بریدن یا به حساب طرف گذاشتنه اصلابه قول این چالش، وقت کیش و مات کردنه! درحالی که شعله های انتقام و آزادی در وجودش زبانه میکشید، با دست چپ(بخاطر اینکه دست خطش رو تشخیص ندن) گزارشی علیه معاون و عده ای از دست اندرکاران نوشت. درواقع اومد به ر تا از مدرک کپی بگیره و اون رو به همراه گزارش به اداره ی اموزش و پرورش بفرسته. فاز نهایی نقشه با موفقیت صورت گرفت. برخلاف تمام جاسوس بازی های بابا، به اداره دعوتش میکنن تا شفاهی شهادت بده اما این تنها ظاهر ماجراست. اونجا که رفت حسابی نصیحتش کردن که همه ی ما دوست و برادریم، کسی نباید زیرآب همکارش رو بزنه و اشتباه کردی و اونم اشتباه کرده، اگه کدورتی بین تونه ببخشش. اما بابا که تا کیش ماجرا پیش اومده بیخیال مات نمیشه. از طرفی مدیر توبیخ میشه و معاون رو از سمت معاونت برکنار میکنن و اون رو به جایی حتی دورافتاده تر از گ میفرستن. هرچند حکم چنین کاری زندانه اما چون از بومی های منطقه بوده و پارتی داشته به کلفتی دورشکم شرک، این مجازات براش اعمال نمیشه. در خیال خودم مثل پایان فیلم های اکشن، درحالی که در پس زمینه یه چیزی منفجر میشه(مثلا اداره ی اموزش پرورش)، بابا درحال بیرون اومدن از اداره، مثل قهرمان یا اکیپ قهرمانی داستان، پیروز، مطمئن و خفن طور به جلو گام برمیداره؛ با عینک آفتابی و درحالی که گوشه ی شنل یا کت سیاه رنگش توی موج ناشی از انفجار درحال رقصه.
اما واقعیت چیز دیگریست. مسلمه که بابا هم مدیر رو کیش و مات کرده و هم معاون رو. البته مدیر رو دوبار!😌 حالا دیگه کسی نیست که تصمیم بگیره بابا بره ی قربونی باشه یا نه. کسی نیست که ازش سواستفاده کنه. طبیعتا از چشیدن مزه ی شیرین پیروزی زیر زبونش خوشحاله. اما... شاید بابای جوان و بی پشتوانه ی اون زمان، وقتی از اداره میاد بیرون مردده، خسته و پشیمون... از خودش میپرسه «ارزشش رو داشت؟ مطمئنا پیامدهای این ستیزه جویی بعدا دامنم رو میگیره.» فعلا یه بره ی آزاده. سالار بره ها! اما هنوز روی زمین سفت نیست. روی یه قایق بی تعادله. عادیه که از خودش بپرسه «شاید منم باید سکوت میکردم؟ همیشه هم قاشق نشسته بودن خوب نیست. شاید نباید همیشه واسه رابین هود بودن داوطلب شد؟» به نظرم فقط یه چیزی رو میدونه و ازش مطمئنه؛ کیش و مات کردن دیگران هزینه داره. به هر هدفی که این کار رو انجام میدی، انتقام گرفتن، پس گرفتن حقت، ثابت کردن خودت و... هیچ کس تضمین نمیکنه که توی این راه متقابلا آسیبی بهت وارد نمیشه...
مطلبی دیگر از این انتشارات
به سلامتی کایسا، حقه بازی و سود شخصی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چَشم در برابر چَشم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدتی زندگی در قشر وینرا