قسمت ۲۴ چیزکست- تاریخ گوگل

تا حالا به این موضوع فکر کردید که کی گوگل رو درست کرده؟ مثلا همه‌ی ما میدونیم که استیو جابز پشت اپل بوده یا مثلا زاکربرگ پشت فیسبوک بوده یا جفریز آمازون رو ساخته ولی هیچکس نمیدونه که این گوگلی که به این بزرگی و مهمیه رو کی ساخته.

سلام به قسمت بیست و چهارم چیزکست خوش اومدید. تو این پادکست من، ارشیا عطاری برای شما از تاریخ چیزها میگم. چیزهایی که زمانی استفاده نمی‌کردیم. امروز استفاده می‌کنیم و شاید در آینده هم ازشون استفاده بکنیم.


تو این قسمت قراره تاریخ گوگل رو تعریف بکنیم. تو قسمت قبلی، تاریخ اینترنت رو تعریف کردیم. از شروعش تو جنگ سرد گفتیم. از دلایل اختراعش گفتیم. جادی از ماجراهای توسعه‌ی اینترنت و به وجود اومدن وب و اینا گفت؛ بعد رسیدیم به جریان جنگ‌های مرورگر و محکومیت بیل گیتس توی اواخر دهه‌ی نود و در پایان هم، ماجرای حباب دات کام رو گفتیم. تو این قسمت می‌خوایم ماجرای اختراع چیزی رو بگیم که تا حد خیلی زیادی اینترنت امروز رو شکل داده و شاید اگر نبود، اینترنت اینقدر بزرگ نمی‌شد.

https://virgool.io/chizcast/%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%AA%D8%B1%D9%86%D8%AA-aeup2f9pycnm

گوگل استفاده از اینترنت رو خیلی خیلی ساده‌تر کرد. کاری کرد که شما مستقیم هر سوالی داشته باشی ازش بپرسی و با یک کلیک جوابت رو بگیری. از فاصله‌‌ی تهران تا رشت بگیر، تا تولید ناخالص داخلی بورگینافاسو. الان خیلی از ما وقتی که یه جاییمون درد می‌کنه به جای اینکه پاشیم همون موقع بریم دکتر، میریم توی گوگل سرچ می‌کنیم ببینیم که اصلا چمونه و چی باید بخوریم و چی کار باید بکنیم. گوگل الان شده اون معلمی که همه چیز میدونه و اون راننده‌ای که همه‌ی مسیرا رو بلده. یه سری از اطلاعاتی که ما زورکی توی دوران مدرسه حفظ می‌کردیم، مثل ارتفاع فلان قله و شغل اکثر مردم ترکمنستان و این چیزا رو اگه یه روزی هم لازم باشه، با یه سرچ گوگل به دست میاد. هیچ احتیاجی به حفظ کردنشون یا بالا و پایین کردن کلی کتاب نیست.


یه چیز جالبی که من خودم چند وقت پیش به چشمم خورد، یک صحنه‌ای از سریال فرندز بود. اون قسمتی که مارک و راس، دو تا از کاراکترهای سریال، اینا مجبور میشن با همدیگه تنها تو خونه باشن و هیچ حرفی برای زدن ندارن. بعد واسشون سوال می‌شه که فرق بین آبجو و لاگر چیه. بعد تو یه سری کتاب می‌گردن کلی بالا پایین می‌کنن تا بالاخره می‌فهمن که اینا اصلا با همدیگه فرق خاصی ندارن. گوگل اگه بود اون زمان، این پروسه شاید دو ثانیه هم طول نمی‌کشید دیگه. دوتا کلیک می‌کردند جوابشون رو می‌گرفتن. گوگل واقعا اختراع مهمیه. زندگی مدرن ما خیلی خیلی بهش وابسته است. تو این قسمت می‌خوایم ببینیم که اصلا چی شد که سرچ کردن شد بخشی از اینترنت؟ گوگل چه جوری درست شد؟ و چجوری به وضع امروزیش دراومد؟ من عرشیا عطاری هستم، نویسنده و راوی چیزکست. تدوین این قسمت رو طنین خاکسا انجام داده و موسیقی تیتراژ هم کار مودی موسویه. بریم سراغ داستان گوگل.


دهه‌ی نود میلادی، اینترنت یک چیز خیلی محبوبی بود. در نتیجه‌ی اون جنگ بین مرورگرها، مایکروسافت تقریبا برنده شده بود و با اینترنت‌اکسپلورر یک کاری کرده بود که دسترسی به اینترنت برای همه بسیار ساده بشه اما همچنان استفاده از اینترنت دردسر زیاد داشت. اگه شما مثلا می‌خواستی بری تو یک وب سایتی، باید آدرس اون وبسایت رو دقیقا می‌دونستی. مثلا اگه من می‌خواستم برم راجب بتمن مطلب بخونم، باید دقیقا می‌دونستم که چه وب سایتی درباره‌ی بتمن مطلب می‌نویسه. هیچ سایت و سیستمی برای سرچ وجود نداشت در نتیجه اینترنت با وجود اینکه خیلی محصول تازه و باحالی بود، هنوز انقدر کاربردی نشده‌ بود. تو همین دوران بود که توی دانشگاه استنفورد یه اتفاق خیلی مهمی افتاد. استنفورد اصلا جزو دانشگاه‌هایی بود که خودش توی توسعه‌ی اینترنت نقش داشت. سرورانش اصلا بخشی از اینترنت بعد از آرپانت بودن. تو قسمت قبل اینارو بهش اشاره کردیم.


در نتیجه تو استنفورد دسترسی به اینترنت برای دانشجوها وجود داشت. مخصوصا دانشجوهایی که رشتشون یه جوری به اینترنت مرتبط بود. مهندسی کامپیوتر و برق و فیزیک و از این دست رشته‌ها. تو سال هزار و نهصد و نود و چهار، بین این دانشجوهایی که به اینترنت دسترسی داشتن دو تا دانشجو بودن به اسم‌های جرینگ و دیوید فایلو.ا این خب طبعا چون تو استنفورد درس می‌خوندن به شدت باهوش بودن به شدت درس‌خون بودن؛ خوره کامپیوتر بودن. دنیاشون کلا توی اعداد و ارقام و مدارهای الکتریکی می‌گذشت. همین زمان، استادی که سوپروایزر اینا بود، یه فرصت مطالعاتی یک‌ساله میگیره و میره از دانشگاه. در نتیجه اینا یه یک سالی وقت داشتند که بیکار بچرخن. منتها خب آدم نرد رو وسط لاس وگاس هم بذاری بازم نرده. در نتیجه بیشتر وقت این دوتا به تفریحات علمی‌طور می‌گذشت.


یه چیزی از همون دهه‌ی نود راه افتاده بود تو آمریکا به اسم بسکتبال فانتزی. این یه بازی فانتزی طور بود که شما میومدی می‌شدی مدیر یک تیم بسکتبال خیالی، بعد تیم‌ات رو با بازیکنان‌های واقعی بسکتبال می‌چیدی، و میرفتی با بقیه‌ی تیم‌ها که بقیه بازیکنان ساخته بودن مسابقه می‌دادی. بعد بر اساس نتایج آماری واقعی اون بازیکن‌ها و تیم‌های واقعیشون، تیم شما یا می‌برد یا می‌باخت. این دو تا هم مریض این بازی بودند. صبح تا شب با باقی دانشجوهای استنفورد و دانشگاه‌های دیگه می‌نشستن بازی می‌کردن. یه شب که نشسته بودن داشتن بازی می‌کردن به ذهنشون رسید که خب، ما که به وب دسترسی داریم. خیلی راحت‌تر و سریع‌تر از باقی رقبا می‌تونیم اخبار لیگ و آمار بازیکن و اینا رو دربیاریم. بقیه صبح فردا میرن تو روزنامه می‌خونن اینا رو. ما میتونیم خیلی زودتر و در لحظه اطلاعات داشته باشیم. ازشون جلو بیفتیم اینجوری.


این شد که این شروع کردن بالا و پایین کردن وب واسه پیدا کردن اطلاعات لیگ بسکتبال. اما تو دنیایی که نه سرچی وجود داره نه گوگلی هست نه حتی یه لیستی هست که بهت بگه آقا این سایتها به دردت می‌خوره، اگه از قبل ندونی باید چه سایتی بری هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. در نتیجه بعد از چند ساعت بالا و پایین کردن وب، این دو تا از کله‌هاشون داشت دود بلند می‌شد. هیچ نتیجه‌ای هم. نگرفته بودن. همین زمان بود که اینا به ذهنشون میرسه بیان یه دایرکتوری درست کنن، یه لیستی درست کنن، از وب‌سایت‌های مفید توی زمینه‌های مختلف. مثلا اخبار، ورزش، اقتصاد، سرگرمی. بعد به ذهنشون میاد که این رو کامل کنن. زیادش کنن و در اختیار بقیه هم بذارنش.


نتیجه‌اش شد یک وبسایتی، که توش یه لیستی از کتگوری های مختلف داشت که روشون کلیک می‌کردی لیست سایت‌های مختلف مربوط به اون کتگوری رو واست میاورد. مثلا اینا که می‌خواستن درباره‌ی بسکتبال بدونن، میرفتن تو اون سایته، توی لیست روی کتگوری ورزش کلیک می‌کردند، بعد یه صفحه‌ای باز می‌شد که توش سیصد چهارصدتا سایت ورزشی لیست شده بود. اینا می‌رفتن توش و اونی که می‌خواستن باز می‌کردن. انگار یکی از قبل اومده باشه دسترسی به سایت‌های مختلف رو ساده‌تر کرده باشه. دیگه لازم نبود شما از قبل آدرس اون سایت رو می‌دونستی. فقط کافی بود که وارد صفحه‌ی اون موضوعی که دنبالشی بشی. البته که خب این لیست‌ها خیلی ناقص بود دیگه. دو نفر آدم چند ساعت وقت گذاشته بودن، سایت‌های مختلف رو پیدا کرده بودن، دستی وارد لیست کرده بودنشون.


اما همین سایت ساده چیزی بود که دنیای اینترنت سال نود و چهار کم داشت. تو کمتر از بیست و چهار ساعت، چندین میلیون نفر اومدن و از این سایت استفاده کردن. کلی ازش استقبال شد. اسم این وبسایت اول راهنمای استفاده‌ی شبکه‌ی جهانی وب، توسط جری و دیوید بود. مسلما وقتی که این همه از وبسایت استقبال شد، این دو تا به فکر افتادند که یک اسم باحال و ساده‌ای روش بذارن که خیلی هم جلب توجه کنه. چه اسمی گذاشتن روش؟ اسمی که اگر تا قبل از سال دو هزار و ده ایمیل ساختی به احتمال زیاد یک بخشی از آدرس ایمیلتونه، و اگر قبل از دهه‌ی هشتاد شمسی به دنیا اومدید، هزار بار توش عاشق و فارغ شدید. یاهو.


‌ یاهو دنیای اینترنت هزار و نهصد و نود و چهار رو زیر و رو کرد. کار برای کاربر اینترنت راحت کرد. کاری کرد که بشه تو اینترنت راحت‌تر دنبال یه چیزی گشت. اما این یاهویی که داریم تعریف می‌کنیم، هنوز نه سرچ داره، نه ایمیل داره و نه چیز دیگه‌ای. کلا همون لیستیه که گفتیم. همین زمان بود که یانگ و فایلو، موسس‌های یاهو، به فکر افتادند که یک سرمایه‌گذار پیدا کنند برای این سایتشون. دنیای اینترنت تو دهه‌ی نود اینجوری بود دیگه. اول یه ایده‌ی خوب داشتی، بعد می‌رفتی سمت سرمایه‌گذار ها و اونا هم یه پولی می‌خوابوندن توی سایتت.


اینا اومدن با کلی آدم حرف زدن. پرزنت کردن ولی در پایان هیچی به هیچی. یاهو واقعا شانس زیادی برای جذب سرمایه نداشت. چراش رو از زبون تنها کسی که بعد از کلی چک و چونه حاضر شد روشون سرمایه‌گذاری کنه میگم. طرف میگه من واقعا نمی‌دونستم واسه چی دارم به این‌ها پول میدم. این‌هرا من و دعوت کردن دفتر کارشون، دفتر که چه عرض کنم/ یه تریلری بود وسط استنفورد. تریلر به این اتاقک‌هایی که به ماشینا می‌بندند میگن. بعد میگه تو این تریلر یه شهر شامی بود. هوای گرم، محیط بسته، کلی جعبه‌ی پیتزا و سیم و کامپیوتر ولو بود اینورواونور. بعد که توی این قصر رویایی نشستیم که راجع به کار صحبت کنیم، این دو تا هیچ ایده‌ای نداشت که چجوری میشه پول درآورد از این سایته. فقط تنها کاری که اینا تونسته بودن بکنن این بود که کلی آدم بکشونن سمت سایتشون که اون سایتشون هم فقط یه لیستی از سایت‌های دیگه بود. نمیدونم چی شد که من با خودم گفتم جهنم و ضرر. من دو میلیون دلار میدم بهتون. خوب شد خیلی دوستمون خوشش نیومده بود.


خلاصه که این بیزنس بی در و پیکر این دو نفر، حالا دیگه سرمایه داشت. شروع کردن به درست کردن وضعیت کار و بار سایتشون. اوایل سال نود و پنج، این‌ها یه ویژگی جدیدی اضافه کردن به سیستمشون. چی اضافه کردن؟ قابلیت جستجو. حالا می‌شد و یاهو سرچ کرد و اینطوری عملا اولین سیستم جستجو توی دنیای وب درست شده بود. موتور جستجو نه ها! سیستم جستجو. فرق دارند اینا. یاهو موتور جستجو نبود. این چیزی که اینا به یاهو اضافه کرده بودن نمی‌رفت تو اینترنت گشت بزنه نتایج رو بیاره. فقط می‌رفت تو لیست‌های یاهو می‌گشت.


همون لیستهای دست‌ساز یاهو که کتگوری های مختلف داشت سایت‌ها توی کتگوری مختلف بودن دسته‌بندی شده بودند. این می‌رفت توی اونها دنبال نتیجه می‌گشت. یه سیستم جستجوی داخلی بود در اصل. موتور جستجو چیزیهر که پاشه بره کل وب و زیر و رو کنه، نتیجه رو از اونجا دراره. یاهو همچین چیزی نبود اونموقع. قبل از یاهو البته موتورهای جستجو اختراع شده بودن ها؛ ولی هم قابلیت‌هاشو محدود بود همین که به اندازه‌ی یاهو محبوب نشده‌بودن.ر یاهو که این سیستم سرچ و اضافه کرد محبوبیتش هم بیشتر شد ولی خب همچنان سیستمش خیلی محدود بود دیگه. یه سری لیست دست‌ساز بود که حالا می‌شد توشون سرچ هم کرد.


اواسط همون سال نود و پنج یاهو یک رقیب جدید پیدا کرد که خب این مشکل یاهو رو هم نداشت. یه وبسایتی بود به اسم اکسایت. این اکسایت مثل یاهو بود. سرچ داشت، لیست داشت، منتها دیگه دست ساز نبود. سیستمش کلا نرم‌افزاری بود. می‌رفت کل وب رو به یه شکل سیستمی زیر و رو می‌کرد و میومد نتیجه رو تحویل می‌داد. یاهو که دید همچین رقیبی پیدا کرده، خطر رو احساس کرد. اون هم به تکاپو افتاد تا یک سیستم اتوماتیک جستجو بذاره واسه خودش. و اونم تا قبل از سال نود و پنج، سیستم سرج اتوماتیک خودش رو راه انداخت. حالا هم یاهو و هم اکسایت موتور جستجو داشتند و هر دوشون هم به شدت محبوب بودن.


از اینجا به بعد میشه گفتش که موتور جستجو به شکل درست حسابی و شسته رفته، تازه رسید دست کاربرهای اینترنت اما همچنان پولی از این قضیه در نیومده بود. البته که هنوز کلا از اینترنت پولی درنیومده ‌بود. دغدغه‌ی اصلی و دعوای اصلی توی دنیای اینترنت اصلا همین بود. که اینترنت باید پول در بیاره یا نه؟ یه سری می‌گفتن نه اینترنت برای گسترش علمه. نباید تجاری شه. نباید پای پول باز شه بهش. یه سریام می‌گفتن آقا این محبوبیت و پتانسیلی که اینترنت داره خوراک پول درآوردنه چرا نباید تجاریش کنیم؟ اصلی‌ترین ایده و راهی که برای پول درآوردن از اینترنت مطرح بود هم تبلیغات بود. کلا شما هر وقت بتونی یه تعداد زیادی مخاطب رو یه جا جمع کنی این پتانسیل وجود داره که بتونیم بهشون تبلیغ نشون بدی دیگه.


این سرمایه گذار یاهو هم حرفش همین بود. می‌گفت آقا ما این همه کاربر داریم. این همه آدم روزانه میان تو سایتمون. پس چه بهتر که ما بیایم از تبلیغات پول دربیاریم. بنرهای تبلیغاتی بذاریم تو صفحه‌ی سرچ یاهو. اما یانگ و فایلو، موسس‌های یاهو، اینا مخالف بودن. می‌گفتن آقا این جمعیت مخاطب رو که ما از سر راه نیاوردیم. اینا فازهای علمی و اخلاقی و اینا دارن. ما تبلیغ بهشون نشون بدیم ریسکش زیاده یهو ممکنه واکنش نشون بدن ول کنن برن. از دست بریم کاربرهامون رو. واقعا هم بعید نبود همچین اتفاقی بیفته.


توی دنیای اینترنت اون زمان کم نبودن آدم‌هایی که اینجوری آش رو با جاش می‌خواستن. هم می‌خواستن از سایت‌ها استفاده کنن هم نه پول بدن نه تبلیغ ببینن. توی همچین وضعیتی، یاهو هم باید از یه جا پول در میاورد وگرنه زمین می‌خوردن. تنها راه معقولی هم که وجود داشت، تبلیغات بود. این شد که اینا با ترس و لرز اولین تبلیغ رو گرفتن و بنرش رو بالای صفحه اول یاهو گذاشتن. اما نه تنها مخاطبای یاهو ول نکردن برن، بلکه اون شرکتی که تبلیغ داده بود هم کلی سود کرد و کاربرهای یاهو چند برابر شدن.


حالا دیگه یاهو یک سایت تجاری درست حسابی شده بود. بعد از این قضیه، کم‌کم اون تابوی تبلیغات تو اینترنت شکسته شد و باقی سایت‌ها هم تبلیغات گذاشتن و جریان پول راه افتاد تو دنیای اینترنت. شد سال هزار و نهصد و نود و شیش. دنیای سرچ توی این زمان دست یاهو و رقیبش اکسایت بود. اینا به شدت در حال رقابت بودند با همدیگه. سعی می‌کردن از همدیگه جلو بزنن. کمپین‌های تبلیغاتی عجیب و غریب و سرویس‌های عجیب غریب و. شرایط یه چیزی مثل همون دوران جنگ مرورگرها که توی قسمت قبل گفتیم بود.


کم کم این دو تا شرکت شروع کردن پرتال راه انداختن. کلی سرویس دیگه جدا از سرویس سرچ دادن بیرون. سرویس ایمیل و مسنجر و چت روم و کلی سرویسهای دیگه. ایمیل یاهو و مسنجر یاهو و اینا همش توی این دوره‌ها بود که به وجود اومد. در اصل هدفشون هم رقابت با همدیگه بود، هم نگه داشتن مشتری تو سیستم خودشون. ایده این بود که کاربر هر چی از اینترنت بخواد اینا بهش بدن، که از سیستم اینا خارج نشه و تبلیغات رو بیشتر ببینه. سرچ می‌خواد بکنه، ایمیل میخواد چک کنه، چت میخواد بکنه، هر کاری می‌خواد بکنه از سیستم اینا استفاده کنه. منتها اینا انقدر درگیر رقابت با همدیگه و ساختن این سیستم‌های چند منظوره و اینا بودن که کلا یادشون رفته اصلا از اول واسه چی اومده بودن. از سرچ غافل شده بودن. دنیای اینترنت بزرگ شده بود، سایت‌ها زیاد شده بودن. منتها نه یاهو و نه اکسایت بهبودی توی سیستم سرچشون نداده بودن.


وضعیت جوری شده بود که میخواستی یه چیزی رو سرچ کنی، بارها و بارها با کلمات مختلف باید امتحان می‌کردی و آخرشم به هیچی نمی‌رسیدی. تنها چیزایی که بالا میومد یا صفحات بی‌ربط به سرچ بود یا لینک‌های تبلیغاتی بی‌ربط. این وضعیت باعث شده بود کاربرا کم‌کم از دست این دو تا سایت کلافه بشن. همه منتظر یه موتور جست جو بودن که نتایج درست حسابی و باارزش بیاره بالا. نه که وقتی سرچ میکنی آلبرت انیشتین، انشای یه بچه‌ی ده ساله درباره‌ی انیشتین رو صفحه‌ی اول بیاره، بعد از اون طرف نظریه‌ی نسبیت انیشتین تو صفحه‌ی پنجاهم بیاره. همه دنبال یه سرویس سرچ درست حسابی بودند و هنوز خبری از سرویس درست و حسابی نبود. تا این که توی همون دانشگاه استنفورد، یه اتفاق مهم دیگه افتاد.


قبل از اینکه بریم سراغ بقیه‌ی داستان، لطفا یک ثانیه وقت بذارید و از هر جایی که چیزکست رو می‌شنوید، سابسکرایب کنید تا مشترک چیزکست بشید. شنیدن چیزکست همیشه رایگان بوده و رایگان باقی می‌مونه اما اگر دوست داشته باشید، می‌تونید توی سایت حامی باش، از ما حمایت مالی کنید و خستگی حدود پنجاه ساعت تولید رو از تنمون به در کنید. این حمایت‌ها کاملا اختیاریه. هیچ اجباری، هیچ دینی، هیچ وظیفه‌ای روی دوش کسی نیست. اگر دوست داشته باشید، کاملا اختیاری، می‌تونید هر چقدر که دلتون خواست، از پول یه قهوه گرفته تا پول یه فرش رو از ما حمایت مالی بکنید.


دو تا کاراکتر مهم داره این داستان که اینجا باید باهاشون آشنا بشیم. لری پیج و سرگیی برین. لری پیج اهل میشیگان بود. سرگی برین هم متولد روسیه بود منتها توی ایالت مریلن بزرگ شده بود. این دو تا نوزده بیست سالشون بود که میان دانشگاه استنفورد که دوره‌ی دکترای علوم کامپیوتر بگذرونن. دکترای پیوسته درواقع. توی تور معرفی دانشگاه، اینا با همدیگه آشنا میشن. رفیق میشن و قرار میشه که با همدیگه کار کنن. قرار میشه اینا تزشون رو روی موضوع سرچ در اینترنت بذارن و روی این موضوع کار بکنن. در جریان همین کار کردن روی سرچ هم بود که این دو نفر میان یک سیستم جدیدی از موتور جستجو رو طراحی می‌کنند که خیلی خیلی بهتر و دقیق‌تر از یاهو و اکسایت کارمی‌کرد. سیستمه چطوری بود؟


این سیستم مثل باقی موتورهای جستجو کلمه‌ای که شما جستجو کردی رو می‌گرفت، بعد براساس اون یه سری سایت لیست می‌کرد براتون. منتها سایت‌هایی که لیست می‌کرد مثل یاهو و اکسایت بی‌ربط و همینجوری شلم‌شوربا نبودن. حساب کتاب داشت ترتیبشون. در واقع اینا یک منطقی رو دنبال کردن که می‌گفت مطالبی مفید و درست حسابیه، که مطالب دیگه بهش لینک داده باشن. ارجاع داده باشن بهش. این لینک دادنه اعتبار میده به اون مطلب. پس هرچی تعداد سایت‎هایی که به یک مطلب ارجاع داده باشن، لینک داده باشن بیشتر باشه، اون مطلب اعتبار بالاتری داره. هر مطلبی هم که اعتبار بالاتری داشته باشه، توی لیست بالاتر میاد. اینطوری مطالب بی‌اهمیت یا کم ارزش میرن پایین و مطالب درست حسابی و به درد بخور که ثابت شده به درد چند نفر دیگه هم خورده میاد بالا. از این جهت میگم ثابت شده به درد بقیه خورده که خب وقتی به درد بقیه خورده باشه بهش لینک میدن دیگه.


این ایده‌ی لینک دادن از یک فرهنگ آکادمیکی که این دوتا داشتن میومد. جفت اینا خانوادشون آدمای آکادمیک بودن. محقق و استاد دانشگاه و اینا بودن، خودشون هم که دانشجوی دکتری بودن. بعد تو دنیای آکادمیک یک چیزی وجود داره به اسم سایتیشن. وقتی شما میای یه مقاله‌ی علمی می‌نویسی، نمیتونی از خودت هر جمله‌ای که خواستی بنویسی. هرچه که میگی باید منبع داشته باشه. بعد خب این منابع معمولا یا مقالات دیگه اند، یا کتاب‌های علمی دیگه‌اند. پس در اصل شما تو این مقاله داری به چندتا مقاله‌ دیگه ارجاع میدی. لینک میدی. اصطلاحا سایت می‌کنی. حالا هر چی تعداد سایت‌هایی که یک مقاله گرفته باشه بیشتر باشه، یعنی باقی مقاله‌ها بیشتر به عنوان منبع به استناد کردن. در نتیجه اون مقاله که بیشتر بهش استناد شده، اعتبار بیشتری می‌گیره. اینا هم بر اساس همین سیستم اومدن موتور جستجوشون رو ساختن.


نتیجه محشر بود. همه‌ی مطالب درست حسابی و با ارزش توی سرچ بالا میومدن و کسی که استفاده می‌کرد از این سیستم راضی و خوشحال می‌بود. اسمی که پیج و برین انتخاب کردم واسه این سیستم‌شون چی بود؟ گوگل. گوگل در اصل شکل تغییر پیدا کرده عبارت گوگُل بود. گوگُل درواقع یک مفهوم ریاضیه که به عدد ده به توان صد میگن. اینا همون گوگُل رو یکم عوض کردن اسم محصولشون رو گذاشتن گوگل. گوگل که از لحاظ ساختاری حاضر شد، پیج و برین تصمیم گرفتند که بفروشنش. در اصل این دو تا می‌خواستن گوگل رو به یه شرکتی بفروشن، برگردن تو استنفورد بچسبن به تحقیقاتشون.


الان با خودتون شاید فکر کنید که این دو تا چه احمق‌هایی بودن یا اون شرکتی که خریدتشون چه خوش شانسی بوده. منتها مسئله اینجاست که الان ما می‌دونیم گوگل چقدر خفن بوده. اون موقع همه‌ی این سرمایه‌گذاران اینطوری بودن که ای بابا هر کی از مادرش قهر می‌کنه پا میشه میاد موتور جستجو راه میندازه. اینم یه چیزی مثل یاهو و اکسایته حتما دیگه. واسه همین پیج و برین هر کاری کردن نتونستن بفروشن گوگل رو. حتی اینا رفتن پیش یه سرمایه‌گذار مهم تکنولوژی اون زمان ایده‌ی گوگل رو براش توضیح دادن، این یارو هم خوشش اومد از داستان. بعد این یارو خودش از سرمایه‌گذارهای اکسایت بود. اومد این دوتا رو وصل کرد به اکسایت که اکسایت بیاد بخره محصولشون رو. مدیرعامل اکسایت هم اومد باهاشون یه جلسه‌ای گذاشت این‌ها راجع‌به محصول صحبت کردن.


توی اون زمان، گوگل چیزی نبود اصلا. کسی نمی‌شناختش. با ماکسیمم یه میلیون دلار می‌شد خریدش. منتها مدیرعامل اکسایت فکر می‌کرد خودش و سیستمش خیلی خفنن. این شد که گفت آقا ممنون. ما نمی‌خریمش خودمون از اینا داریم تو خونه. با خودش فکر می‌کرد که چرا بیایم یه میلیون دلار بدیم سرویسی رو بخریم که خودمون هم داریم انجامش میدیم؟ منتها واقعیت اینه که همون سرویسی که یه زمان اکسایت می‌تونست با یک میلیون دلار بخردش، الان ارزشش یک تریلیون دلاره. یک فاکینگ تریلیون دلار! خلاصه که اکسایت شاید بزرگترین حماقت قرن رو کرد که گوگل رو نخرید.


بعد از اینکه اینا از پیدا کردن یکی که گوگل رو بخره ناامید شدن، با خودشون گفتن آقا جهنم خودمون میبریمش جلو. منتها یه سرمایه‌گذاری چیزی باید گیر بیاریم. همین موقع‌ها از طریق یکی از استادهاشون اینا معرفی شدن به یکی از صاحبان شرکت سان‌مایکروسیستم. این آقا غولی بود در دنیای تکنولوژی. هم خیلی خیلی پول داشت، هم اعتبار. این‌ها یه جلسه‌ی خیلی کوتاه توی خونه‌ی همون استاده با همدیگه می‌ذارن؛ این سرمایه گذاره هم میاد و گوگل رو یه تستی می‌کنه و چشماش چهارتا میشه از عملکردش. سریع دسته چکش رو درآورد و یه چک صدهزار دلاری نوشت و داد دست این دو تا.


در این لحظه و در سال هزار و نهصد و نود و هشت بود که گوگل پاش به دنیای شرکت‌های تکنولوژی بازشد. سرمایه‌گذار اول که اومد، بعدی ها هم اومدن و روی هم رفته، حدود بیست و پنج میلیون دلار جمع شد برای گوگل. دو تا دانشجو که تا حالا تو عمرشون هیچ جا کار نکرده بودن و شپش تو جیبشون معلق می‌زد، حالا بیست و پنج میلیون دلار پول داشتند تا باهاش بزرگترین موتور جستجوی جهان رو بسازن. اما این وسط یه مشکل بزرگ وجود داشت. گوگل هیچ راه درآمدی نداشت. نه پیج و برین و نه سرمایه‌گذارها، نمی‌خواستن گوگل هم مثل یاهو و اکسایت بیاد بنر تبلیغاتی هوا کنه و بشه یه سایت پر تبلیغ دیگه. یعنی می‌دونستن باید از تبلیغات پول درارن ها، منتهی نمی‌خواستن مثل یاهو و اکسایت بنر تبلیغاتی اونطوری داشته باشن. باید یه فکر دیگه می‌کردن.


از یه طرف گوگل که بزرگ شده بود و کاربرهاش زیاد شده بودن هزینه‌هاش خیلی زیاد شده بود. روزانه کلی کاربر داشت که باعث می‌شد سرورهای قوی لازم داشته باشه. یه سری کارمند استخدام کرده بودند که باید پول اونا رو می‌دادن. هزینه‌های جانبی مکان و قبض و هزار تا چیز دیگه هم بود. عملا اینا داشتن ماهی پونصد هزار دلار از دست می‌دادن. هر چه زودتر باید یه راهی واسه پول درآوردن پیدا می‌کردن وگرنه با کله می‌خوردن زمین و ورشکست می‌شدن. تو همین هول و ولا بودن که بالاخره این مشکل رو تونستن حل کنن. چطوری حل کردن؟ طبق رسم همیشگی دنیای سیلیکون ولی، یه ایده رو از یکی دیگه دزدیدن.


یه شخصی بود به اسم بیل گراس. این آدم یه شرکتی داشت به اسم آیدیالب. اینا روی نوآوری و اینجور چیزا کار می‌کردن. این معمای تبلیغات در اینترنت بدون رفتن روی مخ کاربر رو این آقای بیل گراس بود که حل‌کرد. این آقای گراس، یک ایده‌ای داشت. می‌گفت وقتی یه نفر میاد یه چیزی رو سرچ می‌کنه، صرفا این رو نشون نمیده که دنبال چی می‌گرده بلکه نشون میده که دنبال چی می‌گرده که بخردش. یعنی مثلا اگه من سرچ می‌کنم میکروفن، یعنی من درباره‌ی میکروفون کنجکاوم. دنبال میکروفون‌ام. در نتیجه اگه ببینم یه سایتی داره میکروفون می‌فروشه ممکنه ازش بخرم یا اگه اسم فلان خواننده رو سرچ کنم، مثلا الویس پریسلی رو سرچ کنم، یعنی من طرفدار الویس‌ام. ممکنه بخوام آلبوم‌هاش رو بخرم.


در نتیجه با این فرض، میشه با توجه به کلماتی که آدما سرچ می‌کنن، بهشون یه سری تبلیغ نشون داد. این آقای گراس تصمیم گرفت بیاد یه بیزنسی راه بندازه. به شرکت‌ها کلمات کلیدی بفروشه. مثلا کسی که سرچ می‌کنه تلویزیون، اینا تو نتایج سرچش، شرکت‌های تلویزیون فروش رو بیارن بالا. که اگه خواست ازشون تلویزیون بخره. بعد به ازای هر کلیک روی لینک سایت اون شرکت از شرکت‌ها یه پولی بگیرن. ایده خیلی جذاب بود. خیلی نو بود. منتها این آقای بیل گراس با هر کی که راجع‌بهش صحبت کرد اصلا گوش ندادن بهش. مسخرش کردن. گفتن جواب نمیده. اینم خودش اومد یه سایتی راه انداخت که به شکل تجاری این کار رو انجام می‌داد.


مردم میومدن کلمات رو سرچ می‌کردن، سایته براشون شرکت‌هایی که محصولات مرتبط داشتن می‌آورد بالا. مثلا من می‌خواستم ماشین بخرم، می‌رفتم سرچ می‌کردم ماشین. بعد بنز از همه بیشتر پول داده بود به این سایته، در نتیجه اسم بنز توی لیست نتایج اول میومد بالا. یه چیزی مثل این مجلات تبلیغاتی که فقط توش تبلیغات مختلف بود. شما اگه مثلا یه سرویسی، یه چیزی میخواستی توی اون دنبالش می‌گشتی پیدا میکردی. یه چیزی مثل همون بود. این سایتی که این بنده خدا راه انداخت خوب گرفت، مشتری‌هاش کم‌کم زیاد شدن، اسمی در کرد واسه خودش. توی گوگل هم پیج و برین چشمشون رو گرفت این ایده.


شروع کردن با بیل گراس جلسه گذاشتن که یه جوری این دوتا سرویس رو با همدیگه ادغام کنند و سایت بیل گراس که اسمش گوتو بود بیاد بشه جزو گوگل. چندین و چند جلسه‌ی مختلف گذاشتن، منتها آخرش هیچ قرار و مداری گذاشته نشد، و موسس‌های گوگل گفتن که علاقه‌ای به همکاری ندارن. چند هفته‌ای بیشتر نگذشته بود از این قضیه، که گوگل اومد یک سرویسی عرضه کرد به اسم ادد وردز و عملا اون ایده‌ی بیل گراس رو دزدید و توی اددوردز پیاده‌ کرد.


گراس هم که دید گوگل ایده‌اش رو دزدیده از گوگل شکایت کرد. چندین جلسه دادگاه و برو بیا و اینا داشتند، تا در نهایت توافق کردند که یه پول خیلی درشتی به اضافه‌ی یه مقدار از سهام گوگل رو بدن به بیل گراس. اونم خیلی خوشحال و خندون قبول کرد. همون موقع هم بیل می‌دونست که قراره این ایده بزرگ بشه بترکونه منتها اصلا نمیدونست قراره انقدر بزرگ بشه.


اددوردز گوگل رو نجات‌ داد. پول تزریق کرد توی سیستم‌اش و شاید بشه گفت کل سیستم تجاری اینترنت رو نجات داد. سیستمش اینطوری بود که اگه شما یه کلمه رو توی گوگل سرچ می‌کردی، دو سه تا لینک اول لینکهای تبلیغ شرکت‌هایی بود که به اون کلمه مربوط بود کارشون. این شرکت‌ها اونایی بودن که برای اون کلمه‌ی مورد نظر بیشتر از باقی شرکت پول داده بودن. واسه همین اومده بود بالا لینکشون.


این سیستم هنوزم توی گوگل هست. خیلی گسترده و بزرگ شده. عملا یک حجم خیلی زیادی از درآمد گوگل رو همین ادد وردز تامین میکنه. این سیستم که راه افتاد همه راضی بودن. هم گوگل راضی بود که داره پول درشت درمیاره، هم شرکتها راضی بودن که دارن تبلیغاشون رو به آدمایی نشون میدن که دنبالشن، و هم کاربران راضی بودن که به جای تبلیغاتی بی‌ربط و رو مخ، چیزایی می‌بینن که شاید واقعا بخوان بخرنشون.


اوضاع گوگل روز به روز بهتر و بهتر می‌شد. یاهو و باقی موتورهای جستجو هم همین سیستم فروش کلمات کلیدی رو که ادد وردز داشت پیاده می‌کرد، اومدن و پیاده کردن. عملا گوگل یک دنیای جدیدی توی تجارت و تبلیغات اینترنتی باز کرده بود. سال دو هزار و چهار گوگل سهامش رو توی بازار سهام عرضه کرد. یعنی مردم عادی می‌تونستن بیان و سهامش رو بخرن.


روز خیلی مهمی بود اون روز. لری پیج و سرگی برین و کلی آدم مهم دیگه، اینا همه جمع شدن. کلی مراسم مختلف و تبلیغات و پخش زنده و اینا داشتن. بعدش هم با شمارش معکوس، سهام گوگل عرضه شد. از اون لحظه به بعد سهام گوگل روز به روز بیشتر رشد کرد. هر کس که اون روز اول سهام گوگل خریده باشه و هنوزم اونقدر خوش‌شانس باشه که داشته باشتش، الان پولش از پارو بالا میره. سه سال بعد از اون، یعنی سال دو هزار و هفت، گوگل ارزشش از شرکت‌های بزرگی مثل اینتل و آی بی ام و حتی مک‌دونالد هم بیشتر شد.


از سال دو هزار و چهار به بعد گوگل کلی سرویس مختلف عرضه کرد. جیمیل، گوگل مپس، گوگل ارث، گوگل داکس، گوگل درایو، اومد یوتیوب رو خرید، سیستم عامل اندروید رو درست کرد؛ کم‌کم گوگل از اون سرویسی که هیچکس بهش اهمیت نداد تبدیل شد به شرکتی که دنیا رو گرفته بود و این قضیه یکم برای مردم نگران کننده بود. از همون زمان تا همین امروز، خیلی‌ها نگران اینن که گوگل با اطلاعاتی که ازشون داره چیکار می‌کنه؟ چقدر حریم خصوصیشون رعایت میشه؟ این اطلاعات به کیا داده میشه؟ مثلا فرض کنید یه نفر دچار بارداری ناخواسته شده. داره سرچ می‌کنه درباره‌ی سقط جنین بدونه. اون آدم شاید به هیچ‌کس درباره‌ی این بارداری ناخواسته نگه ولی گوگل می‌دونه اون آدمی که این سرچ کرده احتمالا همچین شرایطی داره و الان تبلیغاتی که گوگل نشون میده هم بر اساس همین سرچ‌هاییه که آدما می‌کنن. این دسترسی گوگل به سرچ‌های مردم چیز خطرناکیه واقعا.


کلا این دنیای گوگل در حال حاضر یه ذره ترسناک شده. جوری شده که شما اگه به یه چیزی فکرهم بکنید، یهو میبینید که تبلیغ‌اش توی گوگل یا سایت‌هایی که بر اساس ادد وردز کار میکنن میاد براتون. یه ماجرای عجیبی بود که چند وقت پیش شنیدیم، این بود که یک دختر کم سن و سال نوجوونی بوده، که همش براش تبلیغات مربوط به بارداری و پوشک بچه و شیر خشک و این چیزا میومده. بعد دختره به باباش میگه. باباش هم شاکی، زنگ میزنه به پشتیبانی گوگل که آقا این چه تبلیغاتیه نشون میدی؟ دختر من اصلا سنی نداره. اصلا یعنی چی این چیزا؟ اونا هم کلی معذرت می‌خوان و قول میدن که دیگه تکرار نشه و این حرفا.


میگذره میگذره، می‌فهمن که دختره واقعا باردار بوده. نه خودش خبر داشته، نه خانوادش. ولی گوگل خبر داشته. این نگرانی درباره‌ی حریم خصوصی و اینکه گوگل تا کجا داره ما افکارمون رو دنبال می‌کنه یکم جدیه. البته که از توش کلی تئوری توطئه و اینا هم در میادا، منتها تو اصل قضیه تفاوتی ایجاد نمی‌کنه. فقط هم گوگل نیست البته. فیسبوک و باقی شرکت‌ها اوضاعشون حتی بدتر هم هست. چند وقت پیشا اصلا یادمونه دیگه، همین زاکربرگ رو به خاطر ماجرای فیسبوک و حریم خصوصی و اینا کشونده بودن دادگاه.


حالا جدای از این قضایای حریم خصوصی و اینا یه چیز جالبی که شاید درباره‌ی صاحبای گوگل یعنی لری پیج و سرگیی برین وجود داشته باشه اینه که اینا مثل موسس‌های شرکت‌های بزرگ، زیاد تو چشم نیستن. شاید تا قبل از شنیدن این اپیزود اسمشون هم نشنیده بودید. مثلا همه میدونن که مارک زاکربرگ موسس فیس‌بوکه یا بیل گیتس موسس مایکروسافته این صاحبان شرکت‌های بزرگ در دنیای امروز خودشونم سلبریتی شدن ولی این دو تا اون مسیر رو نرفتن اصلا. دلیل‌های مختلف هم داره این قضیه. اولا هر دوی اینا آدمای به شدت اهل علم و تکنولوژی و این حرفا ان. منتها از تجارت و روابط عمومی و این چیزا چیزی سر در نمیارن و اگه قرار باشه اینا توی یه کنفرانس خبری سخنرانی کنن، همه رسما خوابشون می‌بره. در مقابل مثلا استیو جابز و همه به سخنرانی‌های جالب‌اش واسه‌ی معرفی اون محصول‌ها می‌شناسن.


این دوتا منتها چون ظاهر خیلی جذابی واسه‌ی عموم نداشتن از یه زمان به بعد ترجیح دادند که به عنوان ویترین گوگل جلو چشم نباشن. اومدن یه بیزنس منی به اسم اریک اشمیت استخدام کردن، که بیاد به مدیرعامل گوگل. بخش اجرایی و تجاری کار رو جلو ببره. خودشون هم از پشت صحنه همه چیز رو کنترل کنن. این شد که اریک اشمیت شد ویترین گوگل و همه جا اون بود که جلوی دوربین بود؛ اون بود که سخنرانی می‌کرد؛ اون بود که جلسات رو جلو می‌برد.


این وضعیت ادامه پیدا کرد تا اینکه سال دوهزار و یازده، اریک اشمیت از گوگل رفت. این شد که خود اون لری پیج اومد دوباره شد مدیر عامل گوگل منتها یه مشکل پزشکی واسش به وجود اومد، تارهای صوتی‌اش ایراد پیدا کردن. کم کم صحبت کردن خیلی سخت شد براش در نتیجه نه میتونست توی جلسه‌ها صحبت کنه، نه توی کنفرانس‌های مختلف صحبت کنه، نه که کلا نتونه صحبت کنه ولی خب خیلی سخت بود براش دیگه. از یه طرف دیگه این لری پیج خیلیم وجودش به مذاق سهام‌داران خوش نمیومد. این یه ایده‌ای داشت که بیایم گوگل رو به شکل یک جزیره‌ی مستقل از همه چی اداره کنیم. مستقل از قوانین و سیستم‌های اداری و بدون اینکه اصلا سهامداران نقشی داشته باشن و این حرفا. قطعا خب سهامداران خوششون نمیومد از این قضیه.


درگیری زیادی بینشون پیش اومد. بعد وسط این قضایا هم سرگی برین، اون یکی موسس گوگل یک رسوایی اخلاقی درست کرد بر این که با وجود این که متاهل بود، همسرش خودش آدم معروف مهمی بود، این اومده بود با یک خانمی که مدیر بازاریابی گوگل بود یک رابطه‌ی عاشقانه‌ای برقرار کرده بود. در نتیجه با این تصویری که سرگی برین از خودش ساخته بود نمی‌تونست به جای لری پیج بیاد بشه مدیر عامل گوگل. این شد که بعد از یه مدت توی سال دو هزار و پونزده، هر دوی اینا یعنی لری پیج و سرگی برین، اعلام کردن که میخوان از دنیای اجرایی گوگل فاصله بگیرن و بشن مدیرای هولدینگ آلفابت، که گوگل هم جزوشه. مدیر عامل جدید گوگل هم یک مهندس هندی تباری شد به اسم سوندار پیچای.


بعد از چند سال هم توی سال دو هزار و نوزده، همین دو سال پیش، باز لری چیج و سرگی برین اومدن اعلام کردن که کلا از آلفابت هم جدا میشن، و این آقای سوندار پیچای شد مدیرعامل کل آلفابت. این شد که این دو تا موسس گوگل عملا هیچ وقت تو چشم نبودن چون جلوی دوربین و به عنوان سی ای او نقش خاصی ایفا نکرده بودن. در اصل اینا عشق تحقیق و اختراع کردن و توسعه‌ی محصول و این چیزا بودن. مدیریت یه بیزنس واسشون جذابیت نداشت. همون دوره‌ی کوتاه دو هزار و یازده تا دوهزار و چهارده پونزده که لری پیج مدیرعامل گوگل شد، مشخصه که سیاست گوگل اصلا رفت سمت تحقیق و توسعه. گوشی تولید کرد، روی تکنولوژی‌های پوشیدنی و ماشینهای خودران و اینا کارکرد، علمی شد دنیای گوگل. یک مرکز تحقیقاتی بزرگی شد گوگل. این دوتا کلا دنیاشون همچین چیزایی بود اهل بیزنس کردن نبودن.


بگذریم. گوگل در حال حاضر یکی از پنج شرکت بزرگ دنیاست. نزدیک یک تریلیون دلار ارزش داره. بهترین سرچ انجین دنیاست. محبوب‌ترین براوزر دنیا یعنی گوگل کروم رو تولید می‌کنه. جیمیل رو داره، یوتیوب رو داره، کلی سرویس دیگه رو داره، ولی از همه‌ی اینا مهمتر همون موتور جستجوییه که گوگل به ما داده. شاید خیلیا بگن که اینترنت اومد کلی اطلاعات مختلف رو جمع کرد به ما انسان‌ها منتقل کرد. منتها واقعیت اینجاست که گوگل بود که اومد این اطلاعات رو جمع کرد و به ما داد. بدون گوگل گشتن توی وب معنای خاصی نداشت. شما یه وبسایتی که می‌خواستی بری توش رو می‌شناختی، یا هیچ راهی برای پیدا کردن چیزی که می‌خوای نداشتی. گوگل تا حد خیلی زیادی باعث شد که اینترنت اینطوری وارد زندگی مردم بشه و زندگی ما انقدر راحت بشه. در نتیجه فارغ از تمام مشکلاتی که درباره‌ی حریم خصوصی و تبلیغات و این چیزا وجود داره، باید این رو قبول کنیم که گوگل شاید بیشترین تاثیر رو توی گسترش اینترنت و شکل دادن زندگی امروز ما داشته.



بقیه قسمت‌های پادکست چیزکست را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/بیست-و-چهار---مخزن-اسرار-|-تاریخ-گوگل-id3627404-id431647868?utm_source=virgool&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%20%D9%88%20%DA%86%D9%87%D8%A7%D8%B1%20-%20%D9%85%D8%AE%D8%B2%D9%86%20%D8%A7%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D8%B1%20%7C%20%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%20%DA%AF%D9%88%DA%AF%D9%84-CastBox_FM