قسمت ۳۴ چیزکست - تاریخ نفت (بخش دوم)
ژانویۀ ۱۹۱۸ برج لندن. چند ده نفر ژنرال درجهدار نظامی، انگلیسی، کانادایی، نیوزلندی، استرالیایی توی گردهمایی مخفی دور هم جمع شده بودن. قرار بود همۀ این نظامیای ماهر بریتانیایی که به ارتش سری بریتانیا معروف بودند، از برج لندن به یک مقصد نامشخص اعزام بشن. بهشون گفته بودن لباس مناسب برای هوای خیلی سرد و خیلی گرم بردارن و گوشزد هم کرده بودن که داروی لازم برای دو سال رو با خودشون بردارن.
هیچکس نهمیدونست قراره کجا بفرستنشون و نه این که ماموریتشون چیه. یه پچپچهایی بود که شاید قرار به چین یا ایتالیا بفرستنشون. دربارۀ خود ماموریتم فقط میدونستن که قراره یه ماموریت خیلی خیلی خطرناک و هیجان انگیز باشه. بالاخره بعد از کلی مخفیکاری و شایعه، معلوم شد مقصدشون کجاست. مقصد ارتش سری بریتانیا چند هزار کیلومتر دورتر از جبهههای جنگ جهانی بود، ایران.
سلام به قسمت ۳۴ چیزکست خوشاومدین. تو این پادکست من ارشیا عطاری، برای شما از تاریخ چیزها میگم. چیزایی که زمانی استفاده نمیکردیم. امروز استفاده میکنیم و شاید در آینده هم ازشون استفاده بکنیم.
تو این قسمت قراره بریم سراغ ادامۀ تاریخ نفت. تو قسمت قبل تاریخ نفت و از اولش با همۀ دسیسهها و دردسراش تعریف کردیم. از شروع کشف نفت و استفادههای اولیش گفتیم. از راکفلر و اون انقلابی که توی صنعت نفت راه انداخت گفتیم. بعد تعریف کردیم که چطوری صنعت خودرو اومد صنعت نفتی که در حال ورشکستگی بود نجات داد و دست خانوادههای راکفلر و روتچیلد رو باز گذاشت که هر دوز و کلک و دسیسهای که میخوان راه بندازن و به اون اهدافشون برسند و قصه رو بریم جلو و گفتیم و گفتیم تا اینکه رسیدیم به دهۀ شصت میلادی و صنعت پلاستیک و پتروشیمی و حیاتی شدن نفت برای هر کاری که انسان میخواست بکنه.
قسمت قبل تقریبا همین جا سر تاسیس اوپک تمومشد. تو این قسمت قرار ادامۀ ماجرا رو از بعد از تاسیس اوپک تعریف کنیم و ببینیم که چه اتفاقاتی تو دهۀ هفتاد افتاد که امروز هر جنگی وجود داره، هر درگیرهایی وجود داره، تهش به نفت میرسه. یعنی میایم اتفاقاتی که سیاست و اقتصاد بینالملل امروزی رو شکل دادن و معماری کردن رو باز میکنیم.
منتهی قبل از اینکه ادامۀ تاریخ جهانی نفت و بگیم میریم سراغ تاریخ نفت ایران و ماجراهای نفت ایران را از زمان کشف شدنش تا ملی شدن صنعت نفت تعریف میکنیم. بعدش میریم سراغ ادامۀ اون تاریخ جهانی نفت که قسمت قبل داشتیم تعریف میکردیم.
اگر که قسمت قبل رو نشنیدید، حتما اول برید و اون قسمت رو گوش بدید. چون که الان تقریبا وسط قصهایم. کلی اتفاق قبل از این افتاده و خیلی کاراکترهای مختلفی وجود دارند. اتفاقات مختلفی وجود دارند که تو این قسمت قراره ادامشونو تعریف کنیم. بهتره که اون قسمت شنیده باشید تا متوجه رفرنسهامون بشید. خیلی تو این قسمت مقدمهچینی خاصی نمیکنم. مقدمات توی قسمت قبل گفتیم. مستقیم میریم سراغ ادامۀ قصه.
من ارشیا عطاری هستم. تدوین این قسمت رو طنین خاکسا انجام داده و موسیقی تیتراژ هم کار مودی موسویه. بریم سراغ ایستگاه اول، قصۀ نفت ایران.
نفت توی ایران از قرنها پیش وجود داشته. کلا چون نفت سوخت فسیلیه، توی مناطقی که حیات توشون بیشتر قدمت داره مثل ایران و میانرودان که عراق امروزی میشه، منابع نفتی خیلی خیلی زیادن. منتهی تو ایران هم مثل دنیا، تا قبل از اینکه پروسۀ اکتشاف نفت شروع بشه، خیلی چیز مهمی نبوده نفت. بعضی وقتا توی مناطق خیلی خیلی نفتخیز یه کم از سطح زمین اتوماتیک میزده بیرون یا اینکه روی سطح دریا جمع میشده. منتهی خب نه کسی میدونست این چیه. نه اینکه استفادهای داشت.
همین وضعیت و رویه ادامه داشت تا اواخر قرن نوزده میلادی. قسمت قبلی رو اگه یادتون باشه، تو گفتم که اواخر قرن نوزده نفت دیگه مهم شده بود تو دنیا. پروسۀ اکتشافش راهاندازی شده بود. شرکتهای نفتی مختلف درست شده بودند. پالایشگاهها درست شده بودند. اتومبیلی که با بنزین کار میکرد اختراع شده بود. بعدشم همین زمان، لرد فیشر (Fisher)، لرد اول دریاداری بریتانیا، شروع کرد کار کردن روی اینکه سوخت کشتیهای بریتانیایی رو بیان از زغال سنگ تبدیل کنند به نفت.
این شده بود که توجه ابرقدرتها جلب شده بود به تامین نفت. همین زمان سال ۱۸۹۲ یه تیم باستانشناسی فرانسوی که ۱۵، ۱۶ سالی بود داشتن تو ایران تحقیق میکردند رو چیزهای مختلف، متوجه میشن که سمت رشته کوه زاگرس نشانههای وجود منابع نفتی هست. این میشه که اینا یه سری مقاله منتشر میکنند که توش میگن ایران، احتمالا یک منطقۀ نفتخیزه.
اینایی که این مقاله رو نوشتن، اومدن شریک شدن با یک تاجر ارمنی به اسم آنتوان کتابچیخوان که قبلا رییس گمرک ایران بود. توی زمان قصه منتهی توی پاریس زندگی میکرد. این آقای کتابچیخان کلا جوش دهندۀ معامله بود. هر اتفاقی که توی جریان نفت ایران افتاد تو این چند سال، با دلالی کتابچی خان بود.
این محققا هم اومدن با کتابچیخان شریک شدن که یک شرکتی راه بندازن که کار اکتشاف نفت ایران رو بگیره دستش. منتهی اینا کارشون استخراج نبود. واسه همین احتیاج داشتند که یک آدم اینکاره بیاد کارو اجرایی بکنه.
این میشه که کتابچی خان میره پیش وزیر مختار سابق انگلیس تو ایران و بهش میگه که ما دنبال یک آدم سرمایهدار و این کارهایم که بیاد این پروژۀ استخراج نفت رو بگیره دستش. این آقای وزیر مختار انگلیس هم میاد به کتابچیخان یک تاجر انگلیسی رو معرفی میکنه که کارش تجارت طلا بود تا اون موقع ولی میخواست بیاد وارد بازار نفت بشه. کی بود این تاجر انگلیسی؟ ویلیام ناکس دارسی (William Knox D'Arcy).
دارسی یک سری معدن طلا داشت اینور اونور دنیا و از همونا هم یک ثروت خیلی زیادی در آورده بود. تازگیا که دیده بود راکفلر و روتچیلدها دارن پول پارو میکنن از سر نفت، تصمیم گرفته بود که بیاد تو کار نفت.
این شد که وقتی کتابچیخان رو دید و پیشنهادش رو شنید، رسما فرصتی که دنبالش بود پیدا شد براش. دارسی اول مباشرش رو با یک زمینشناس فرستاد سمت ایران که اولا بررسی کنن که ایران واقعا نفت خیزه یا نه. دوما اینکه با کتابچیخان برند پیش امینالسلطان، وزیر اعظم مظفرالدینشاه که ببینن چطور میشه امتیاز نفت رو گرفت.
اینا اومدن ایران دیدن که بله به احتمال خیلی زیاد کلی نفت از ایران درمیاد. بعدشم مباشر دارسی یه جلسهای گذاشت با امینالسلطان که بیان تکلیف این امتیازو روشن کنن. امین السلطان که پیشنهاد اینا رو شنید گفت خیلی هم عالی. خیلی هم قشنگ. منتهی این وسط دو تا مشکل هست.
یکی اینکه ما الان اکثر درباریامون حقوق بگیر روسیهان. بعد اگر ما بیایم امتیاز نفت رو بدیم به یک شرکت انگلیسی، خب روسیه ممکنه قاطی کنه بد میشه برای ما. ما باید بیایم اول خبر بدیم به سفارت روسیه، اگر اجازه دادن و اوکی بود ما این قرارداد رو با شما میبندیم.
نکتۀ دوم اینکه متاسفانه هزینۀ زندگی تو ایران یه مقدار زیاد شده دیگه میدونید، کسی الان دیگه نسیه کار نمیکنه. خورشید هم اول یه پیشپرداختی میگیره بعد میتابه. نه که حالا منظوری داشته باشما، کلا میگم. مباشر دارسی هم برگشت گفت باشه بابا، باشه، باشه. بیا بگیر این ده هزار لیره رو انقدر آسمون ریسمون نباف.
امین سلطان هم گفت آقا من هی میگم از شما انگلیسیها خوشم میاد. واسه همین خوشحسابیتونه. حله آقا حله. قرارداد رو شما امضا شده بدونید. فقط حواستون باشه. من دستم در حد دربار بازه. روسیه از اونور باید اجازه بدهها. اونو من کاری نمیتونم بکنم. اینا هم گفتن حله آقا روسیه با ما.
این شد که قرارداد اکتشاف و استخراج نفت توی تمام خاک ایران، بین دولت ایران و دارسی تنظیم شد و یه نسخش هم فرستادن سفارت روسیه واسۀ کسب اجازه. سفارت روسیه هم بعد از اینکه بررسی کرد قراردادو، گفتش که ما مشکلی نداریم. میتونید بدید امتیاز نفت به انگلیسیها. فقط استانهای شمالی ایران رو که با ما همسایه میشن با روسیه همسایه میشن و از این قرارداد دربیارین. اونا رو خود ما واسشون برنامه داریم.
با اوکی دادن روسیه، سال ۱۹۰۱ قرارداد دارسی امضا شد و امتیاز کشف و استخراج نفت توی تمام استانهای ایران، به جز استانهای شمالی واسۀ شصت سال داده شد به دارسی و شرکاش. در ضمن اینا از مالیات و عوارض گمرکی هم کلا معاف بودن.
ایران بهش چی میرسید این وسط؟ ۲۰ هزار لیره نقد، اندازهی ۲۹ هزار لیره سهام و ۱۶ درصد از سود خالص. که از اونجایی که نه دولت ایران سیستم اداری درست حسابی داشت و نه شرکت انگلیسی اجازه میداد که اسناد و حساب کتابا رو ایرانیا ببینن، معلوم نیست که اصلا این ۱۶ درصد واقعا پرداخت میشد یا نه که احتمال خیلی زیاد نمیشد.
با این قرارداد، کار کشف و استخراج شروع شد. دارسی کلی پول و تجهیزات فرستاد ایران و اینا شروع کردن توی مناطق مختلف ایران عملیاتهای کشف نفت اجراکردن. هفت سال تمام دارسی اومد همۀ دار و ندارش گذاشت بر پیدا کردن نفت توی ایران، ولی دریغ از یه چیکه نفت. کمکم پول دارسی ته کشیده و پروژه داشت با سر زمین میخورد.
این شد که دارسی اکثریت سهام شرکتشو فروخت به شرکت نفتی برمه (Burmah Oil Company). برمه یک شرکت نفتی بزرگ انگلیسی بود و بروبیایی داشت واسه خودش تو بازار نفت. عملیاتهای کشف نفت زیر نظر برمه دوباره شروع شد. منتهی بازم بینتیجه بود.
سال ۱۹۰۸ دارسی و شرکت برمه که دیدن این سرمایهگذاری یه شکست به تمام معناست، به اون مهندسی که مسئول پروژه بود تلگراف زدن که پروژه رو تعطیل کنه. پرسنل رو مرخص کنه و تجهیزاتی که به جابهجایشان میارزند رو پس بفرسته انگلیس و خودشم جمع کنه برگرده انگلیس.
این مهندس هم یکم لفتش میده تا این دستورا رو عملی کنه. حالا از تنبلیش بوده یا ایدۀ دیگهای داشته معلوم نیست و مهمترین اتفاق شانسی تاریخ، همین لفت دادن این مهندسه بود. تو همین زمان که طرف قرار بود بیاد پروژه رو متوقف کنه، تو یکی از چاههای نفتی مسجد سلیمان نفت از زمین فوران کرد. فوران کردن نفت همانا و شروع یه بدبختی تازه واسۀ ایران همان.
ده روز بعد از اولین فوران نفت، توی یه راه دیگه نزدیک همون چاه اولم نفت فورانکرد. عملیات کشف نفت ایران بالاخره با موفقیت به نتیجه رسیده بود. حالا وقت استخراج بوده و شرکت نفت برمه که اکثریت سهام دستش بود، قرار بود کارو جلو ببره.
بعد از اینکه زیرساختهای لازم و درست کردن، شرکت نفت ایران_انگلیس، به عنوان زیرمجموعۀ شرکت برمه تاسیس شد و سهامش توی انگلیس به شکل عمومی عرضه شد. این شد که کنترل نفت افتاد دست شرکت نفت ایران_انگلیس. البته که اسمش ایران_انگلیس بود دیگه. این وسط ایران فقط شونزده درصد از سود خالص بهش میرسید که اونم گفتیم معلوم نیست میدادن یا نه.
چند سالی به همین منوال گذشت و شرایط معمولی پیش رفت تا اینکه سال ۱۹۱۳ وینستون چرچیل که اون زمان لرد اول دریاداری بریتانیا بود، تصمیم گرفت اون ایدۀ لرد فیشر که گفته بود بیایم سوخت کشتیهای انگلیسی رو از زغال سنگ به نفت تغییر بدیم رو عملی کنه. اما اون زمان تولید کنندههای اصلی نفت، استاندارد اویل راکفلر (Standard Oil) و رویالداتشل (Shell plc)خاندان روچیلد بودن. چرچیل هم نمیخواد سوخت کشتیهای انگلیسی رو از شرکتهای خارجی بگیره.
این شد که تصمیم گرفت نفت لازم برای کشتیهای انگلیسی رو از شرکت نفت ایران_انگلیس بگیره. در نتیجه دولت بریتانیا اومد و یک پول خیلی خیلی عظیمی تزریق کرد توی این شرکت نفت ایران_انگلیس و عملا کنترل این شرکت گرفت دستش.
اینجا بود که دیگه ایران خیلی خیلی مهم شد تو بازار نفت. دیگه صحبت یهسری تاجر و سرمایهدار نبود. بریتانیا رسما داشت سوخت کشتیهاش مهمترین وسیلۀ تجاری و نظامیش رو از ایران تامین میکرد.
در نتیجه به هیچ وجه نمیخواست که کنترل نفت ایران رو از دست بده. حالا که دولت بریتانیا داشت از پشت پرده کنترل میکرد شرکت نفت ایران_انگلیس رو، بحث نفت ایران تبدیل شد به مسئلۀ دو تا کشور ایران و انگلیس.
البته قانونا مسئله بین ایران و شرکت خصوصی نفت ایران_انگلیس بوده ولی خب در اصل کنترل شرکت هم دست دولت بریتانیا بود. اگه یادتون باشه توی قسمت قبل گفتیم که شرکت نفت ایران_انگلیس پنجاه درصد از شرکت ترکیشپترولیم که نفت عراق و عربستان دستش بود رو هم خرید. یه جورایی شرکت نفت ایران_انگلیس بازوی نفتی انگلیس توی منطقۀ خاورمیانه حساب میشد.
جنگ جهانی اول که شروع شد، کشتیهای انگلیسی سوخت بیشتر میخواستن. واسه همین اهمیت نفت ایران برای بریتانیا از قبلم بیشتر شد. سر جنگ اول، ایران اعلام بیطرفی کرد. ولی خب در طول تاریخ کی شده بود که ایران بگه بیطرفه بعد کسی کاری به کارش نداشتهباشه.
این شد که به بهونۀ شرایط جنگی و مبارزه با جبهۀ متحدین، انگلیس اومد جنوب ایران رو گرفت و روسیه هم شمال ایرانو. از یه زاویۀ دیگه ببینیدش. انگلیس اومد منابع نفتی جنوب رو که تحت کنترل شرکت نفت ایران_انگلیس بود تسخیرکرد. روسیه هم اومد منابع نفتی دریای شمال رو تسخیرکرد.
این تقسیمبندی هم سالها قبل انجام شده بود. حتی قبل از اینکه تو ایران بخواد نفت پیدا بشه. ماجرا اینجوری بود که سال ۱۹۰۵ توی ایران انقلاب مشروطه میشه و قدرت شاه کم میشه. انگلیس و روسیه هم که از کم شدن قدرت شاهی که میشد راحت خریدش نگران شده بودن، مقدماتی رو حاضر کردن که از شرایط ایرانی که به خاطر انقلاب مشروطه ناآروم شده بود، بیان استفاده کنن.
این شد که سال ۱۹۰۷ یک قراردادی نوشتن به اسم قرارداد سنپترزبورگ و این تقسیمبندی شمال مال روسیه، جنوب مال انگلیس و اونجا انجام دادن. توی اون زمان البته خب نتونستن بیان کامل عملی کنند ایده رو. ولی جنگ جهانی اول که شروع شد، بهونه دستشون اومده اومدن اون نقششون رو عملی کردن و جنوب و شمال ایران گرفتن.
انگلیس تو جنوب و روسیه تزاری توی شمال، هر جنایتی که میتونید تصورشو بکنید و کردن. ارث باباشون بود مملکت انگار. اوضاع ایران به این افتضاحی داشت پیش میرفت و جنگ جهانی اول داشت مسیر خودشو طی میکرد که زد و تو روسیه انقلاب اکتبر اتفاق افتاده و کمونیستها اومدن سرکار.
سال ۱۹۱۷ که انقلاب اکتبر اتفاق افتاد، لینین (Lenin) رهبر انقلاب که همهکارۀ این کشور تازه تاسیس شوروی بود، اون قرارداد ۱۹۰۷ رو لغو کرد و دستور داد که نیروهای روس شمال ایران را تخلیه کنند. حالا نه اینکه عاشق چشم و ابروی ما ایرانیا بودا. صرف نداشت واسشون موندن تو ایران وسط انقلابشون.
همزمان با این قضیه، به خاطر وضعیتی که انقلاب اکتبر ساخته بود، کنترل باکو عملا از دست روسها خارج شده بود و همه براش دندون تیز کرده بودن. باکو اون زمان دومین تولیدکنندۀ نفت جهان بود. خیلی خیلی مهم بود. مخصوصا وسط جنگی که سوختش داشت نفت میداد. شوروی که درگیر مسائل داخلی بود خودش کشیده بود کنار هیچی. ولی انگلیس و عثمانی که توی جنگ روبروی همدیگه بودن، نقشه کشیدن واسه گرفتن باکو و بالا کشیدن نفتش.
این وسط انگلیس خودش و توی یک موقعیت خیلی استثنایی میدید. چون الان روسها شمال ایران و تخلیه کرده بودند و انگلیس میتونست بیاد جای خالی روسها رو توی شمال بگیره دستش و اجازۀ نفوذ نده به عثمانی. یعنی به عبارتی انگلیسی که جنوب ایران همینطوری دستش بود، هدفگذاریش این بود که بیاد شمال ایران رو هم اضافه کنه به منطقۀ تحت کنترلش. نذاره عثمانی تو ایران پیشروی کنه. نهایتا هم از طریق انزلی به باکو برسونه نیروهاشو و باکو و نفتشو بگیره دستش.
واسه این ماموریت یک تیم ویژۀ مخفی فرستاده شدن از لندن به اسم دانسترفورس (Dunsterforce). ایران این وسط خود ایران وسط یک قحطی شدیدی. آدما از گرسنگی دارن همدیگه رو میخورن. از اون ورم یک همهگیری وبا راه افتاده تو ایران و اوضاع خیلی خیلی خرابه. حالا این وسط اون همه نیروی انگلیسی هم که بخواد بیاد دوباره وارد ایران بشه، باید غذا و دارو داد بهشون دیگه. در نتیجه با اومدن دانسترفورس وضعیت قحطی و بیماری بدتر از قبلم شد.
یک فاجعۀ انسانی به تمام معنا بود. ملاکا و تجار، غله و باقی غذاها رو احتکار کرده بودن. میفروختند به انگلیسیها. دارو هم کلا توی انحصار نیروهای انگلیسی بود. مردم بدبخت ایران جز کلوخ و علف چیزی گیرشون نمیومد بخورن. وضعیت به حدی رسیده بود که مادرا گوشت بچۀ مردۀ خودشون رو میخوردن. منظرۀ تهران شده بود یه سری کوه از جنازههایی که از وبا و گرسنگی زجرکش شده بودن.
ماجرای مفصلتر دانسترفورس رو پادکست پرچم سفید تعریف کرده توی اپیزود و پادکست راوکست هم دربارۀ این قحطی یک اپیزود داره. من دیگه چون ارتباط زیادی به داستان اصلیمون نداره و بسیار بسیار ماجرای دلخراشیه واردش نمیشم. اگر که دوست داشتید این دوتا اپیزود پادکست پرچم سفید و پادکست راوکست رو گوش بدید دراینباره.
این وضعیت افتضاح همینطوری رفت جلو و به آخر جنگ اول که رسیدیم انگلیس تقریبا کل ایران رو اشغال کرده بود. جنگ که تمام شد، کنفرانس صلح پاریس برگزار شد که سر و سامون بده به اوضاع بعد از جنگ. منتهی ایران نه تنها نتونست بابت این همه جنایتهای جنگی غرامت بگیره از بریتانیا، بلکه حتی اجازۀ حرف زدن هم پیدا نکرد تو این کنفرانس.
بریتانیاییها گفته بودن که ایران چون از طرفین جنگ نبوده، نمیشه که تو این جلسه بیاد و ادعایی داشته باشه. این شد که ایران کار خاصی نتونست پیش ببره و بریتانیا موندنی شد تو خاک ایران. از اونور تو خود بریتانیا مجلس عوام کمکم شروع کرد مخالفت با موندن انگلیس تو ایران. میگفت هزینش بیخوده. صرف نداره. ما همینطوری با قرارداد دارسی، صنعت نفت ایران دستمونه. ایرانم که نه ارتش منظمو درست حسابی داره، نه حکومتی که بخواد شاخ بشه واسمون. احتیاجی نیست ما بیخود نیروی نظامی نگه داریم تو ایران.
یه قضیهای که بعد از جنگ کم کم داشت انگلیس رو نگران میکرد، قدرت گرفتن کمونیستها توی شوروی بود. شورویای که زمان روسیه بودنش هم یه رقابتی با انگلیسیها داشت، حالا یه سیستم کمونیستی توش راه افتاده بود که بناش دشمنی با حکومتهای سرمایهدار و امپریالیسم (Impérialisme) بود. هر چند که اون زمان هنوز درگیری خاصی بین شوروی و انگلیس به وجود نیومده بود. منتهی انگلیس حس میکرد خطر شوروی رو.
این شد که اواخر سال ۱۹۱۸ انگلیسیها تصمیم گرفتند بیان و توی همۀ نقاطی که مستعمره دارند یک سیستم یکپارچهای راه بندازن که کنترلش راحتتر بشه و یه جورایی بشه خط دفاعی منافعشون.
از یه طرف دیگه ایران توی سال ۱۹۱۸ وسط هرج و مرج بود. ارتش منظم که نداشتیم. راهها امنیت نداشت. پر دزد و راهزن بود. تو هر ناحیه یه خانی خان زادهای چیزی واسه خودش قدرت خودمختار راه انداخته بود. هیچ نظمی نداشت هیچی. واسه همین انگلیسیها میترسیدند که اگر نیروهاشون از ایران برن، این وضعیت هرج و مرج باعث بشه که پالایشگاههای نفتی و تجهیزاتشون امنیت نداشتهباشه.
اما از یه طرف دیگه به خاطر مسائل داخلیشون مجبور بودند که نیروهای نظامیشون رو از ایران خارج کنن. سیاست انگلیس از اشغال نظامی ایران تغییر میکنه به کنترل سراسری غیر مستقیم ایران. میان احمد شاه ۲۳ ساله رو مجبور میکنن که وثوقالدوله رو نخستوزیر کنه. وثوق الدوله هم میشینه پای حرفای انگلیسیها و بعد از ۱۰۰ هزار لیره رشوه و چند جلسه مذاکره، قرارداد ۱۹۱۹ تنظیم میشه.
میگفت انگلیس بیاد ارتش ایران رو تقویت کنه. یکپارچه کنه. نظم بده به سیستم نظامی ایران. ایران هم از اونور تعهد کنه که توی مسائل سیاسی و نظامی فقط متکی بریتانیا باشه. اینطوری خطر شوروی کم میشد و ایرانم میشد یک مستعمرهای یکپارچهای که بریتانیا بتونه درست و منظم کنترلش کنه. البته ابعاد خیلی مختلفی داره این قراردادها. من خیلی خلاصه دارم ازش رد میشم.
این قرارداد ۱۹۱۹ منتهی اونطوری که انگلیس پیشبینی میکرد پیش نرفت. شرایط ایران شرایط عادیای نبود. مردم از یک جنگ سختی بیرون اومده بودن. از یک قحطی، از یک بیماری و همه ناراضی بودن. همه عصبانی بودن و رسما منتظر یک جرقهای بودن.
روزنامهنگارها و تحلیلگرها و مخالفان سیاسی هم که قضیۀ این قرارداد شنیده بودند، شروع کردن به کوبیدن قرارداد و وثوقالدوله. یه کمم غلو کردن و فاجعه رو از اونی که بود بیشتر نشون دادن و خلاصه برخلاف چیزی که همه فکر میکردن مردم ایران که اصلا قرار نبود توجه خاصی به این قرارداده بکنن، همه شدن تحلیلگر سیاسی و جو مخالفت شدید با قرارداد ۱۹۱۹ بالاگرفت.
البته که وثوقالدوله مقدمات این قرارداد چیده بود و داشت عملیش میکرد. منتهی با این جوی که درست شده بود، امکان نداشت که مجلس تصویبش بکنه. خود احمدشاه هم که ناراحت شده بود که چرا رشوهها همش به وثوق الدوله رسیده و سهمی از رشوههای قرارداد بهش ندادن، گفت من توجیهی نمیکنم قراردادو.
تو این بحبوحه و به کشمکش قرارداد، ۳ اسفند ۱۲۹۹ شمسی، رضاخان و سید ضیا کودتا کردند و ساختار سیاسی ایران زیر و رو شد. انگلیسیها هم البته که حامی کودتا بودند. البته که به انجام شدنش کمک کردن. نیرو فرستادن. آموزش دادن. همۀ اینا به کنار، ولی تنها دلیل کودتا کمک انگلیس نبود.
کودتای ۱۲۹۹ نتیجۀ کلی اتفاقات داخلی و خارجی بود که حمایت انگلیسیها هم یکیش بود. دولت کودتای سید ضیا البته به یک چشم بهم زدنی دورش سر اومد و بعدش رضاخان قدرتو گرفت دستش. همین زمان که رضاخان اسما شده بود نخست وزیر احمد شاه و رسما شده بود همهکاره، انگلیس که دید رضاخان ارتش و سر و سامون داده و اون وضعیت هرج و مرج دیگه وجود نداره تو ایران و میتونه نگران نباشه دربارۀ امنیت پایگاههای نفتی ایران، نیروهاشو بعد از گذشتن سه سال از تمام شدن جنگ اول، خارج کرد از ایران و اشغال ایران تقریبا تمام شد.
از اونور تو جنوب، شیخ خزعل، رییس قبیله بنی کعب، واسه خودش یک دولت خودمختاری راه انداخته بود و عملا کنترل خوزستان دستش بود. خوزستان که میگم یعنی کل منابع نفتی جنوب ایران و مهمترین پایگاه نفتی جهان توی اون زمان.
دولت مرکزی تقریبا کنترلی روی مناطق نفتخیز جنوب نداشت. شیخ خزئل و باقی رؤسای عشیرههای جنوب، خودشون تبانی کرده بودند با انگلیسیها و انگلیس هم که دیده بود اینطوری هم حمایت این قبایل محلی رو داره، دردسر نمیسازند واسش هم واسش ارزونتر از دولت مرکزی در میاد. خوب هواشونو داشت.
یعنی جنوب ایران و مخصوصا خرمشهر که مهمترین منطقۀ نفتی ایران بود، دست شیخ خزعل و دار و دستهاش بود که اونا هم دو دستی داده بودنش به انگلیس. رضاخان هم که نخست وزیر شده بود و شروع کرده بود شورشهای داخلی سرکوب کردن، لشکرکشی کرد به خوزستان و نسخۀ شیخ خزعل رو پیچیده و کتبسته بردش.
البته اینم بگم که هدفش اصلا این نبود که بیاد واسه انگلیسیها شاخ بشه. همون زمان به انگلیس اطمینان داد که کاری با منافع اونا نداره. فقط میخواد کنترل مناطق جنوب برگرده دست دولت مرکزی که بر هم گشت. انگلیسیها هم که سیاستهای رضاخان رو موازی منافعش میدید، مخالفتی نکرد.
خلاصه که یه چند سالی بگیر و ببند و سرکوب شورشهای داخلی گذشت و ایران به یک یکپارچگی رسید و بعدشم رضاخان شد رضا شاه و حکومت پهلوی رسما شروع شد تو ایران. حواسمون باشه همچنان اون شرایط قرارداد دارسی کم و بیش برقرارهها. از سود خالص شرکت نفت ایران_انگلیس یک درصد خیلی ناچیزی میرسه به ایران.
ایرانیا اصلا حق ندارند به حساب کتابا دسترسی داشته باشن که ببینند چقدر نفت فروش میره. نیروی کار متخصص ایرانی کلا به کار گرفته نمیشه تو صنعت نفت. از کارگران ایرانی هم عملا بردگی کشیده میشه. وضعیت رفاهی مردم خوزستان خیلی بده. کارگران ایرانی پالایشگاه توی یه شرایط خیلی سختی دارن کار میکنن. تو یه جایی به اسم کاغذ آباد زندگی میکنن که اصلا نمیشه توش زندگی کرد. اوضاع خیلی خرابه کلا.
طرفهای سال ۱۳۱۲ شمسی و ۱۹۳۳ میلادی، رضاشاه، تیمورتاش رو فرستاد که با انگلیسیها یه مذاکراتی بکنه که اصلاح بکنن این قرارداد دارسی رو. انگلیسیها هرچی تیمورتاش گفت کوتاه اومدن، ولی دو تا چیزو اصلا زیر بارش نمیرفتن. یکی اینکه درصد ایران رو زیاد کنه و یکی دیگه هم اینکه بذارن ایرانیا ببینن حساب کتابای فروش نفت رو که بتونن بفهمن همون شونزده درصدی که باید بهشون بدن در اصل باید چقدر باشه. این دوتا رو زیر بارش نمیرفت.
رضاشاه هم یهو قاطی کرد. قرارداد دارسی رو انداخت تو بخاری و کلیم داد و بیداد کرد، ولی خیلی زود کوتاه اومد. یه سریها از جمله دکتر هما کاتوزیان میگن که رضا شاه از این میترسید که همونجوری که انگلیس به خودش کمک کرد کودتا کنه و شاه بشه، دوباره بیاد یکی دیگه رو علم کنه و حکومتشو بگیره ازش.
خلاصه که این قرارداد نفتی اصلاح شد؛ ولی نه درصد ایران تغییر کرد و نه به ایران اجازۀ دسترسی به حساب کتابا داده شد. تازه جدا از اینا، قرارداده سی سال دیگه هم تمدید شد. البته که یه سری امتیازهای دیگه مثل امکانات رفاهی برای کارگرا و تاسیس دانشگاه نفت آبادان برای تربیت نیروی متخصص ایرانی و ایرانیزه کردن نیروی کار و اینا داده شد به ایران. منتهی خیلی محدود و خیلی کم بود و اواید نفتی هم همچنان همونی بود که بود.
تا اینکه جنگ جهانی دوم شروع شد و شهریور ۲۹ و اشغال دوبارۀ ایران. تا قبل از شهریور ب۲۰ تقریبا از اوایل دهۀ ۱۳۰۰ شمسی، نفت مهمترین کالای صادراتی ایران بود. اما چون عوایدش خیلی جزئی به ایران میرسید، نمیتونست یه تن کل هزینههای مدرن سازی و صنعتی کردن ایرانو بده. یه کالای صادراتی دومی هم وجود داشت که درست درآمد کلیش از نفت کمتر بود، منتهی چون درصد سود بیشتری به ایران میرسید ازش، عملا همراه نفت داشت خرج مملکتو میداد. چیو میگی؟ فرش.
فرشی که نماد فرهنگ و تاریخ ایران بوده و از وقتی شرکت دولتی فرش تاسیس شد و کنترل دولتی اومد روش، شد دومین کالای مهم صادراتی ایران بعد از نفت. یه جورایی فرش به ایران کمک کرد که توی اون آشوب اول قرن بیست زنده بمونه. فرش ایرانی هر تیکش نمایندهٔ یک بخشی از تاریخ و توی بزنگاههای مهم تاریخی به دادمون رسیده. بازوی مدرن شدن ایران بوده توی اوایل قرن بیست.
ما هم توی زندگی روزمره وقتی که میخوایم از فرش استفاده کنیم، برامون مهمه که فرشامون، قالیهامون، اینا یه فضای امروزی و مدرن هم داشته باشند. بیان به سایر اجزای خونمون.
شهریور ۱۳۲۰ وسط جنگ جهانی دوم، ایرانی که اعلام بیطرفی کرده بود اشغال میشه. شمالش رو شوروی میگیره و جنوبش رو هم انگلیس. رضا شاه رو برمیدارن. محمدرضا شاه رو میذارن جاش و یک دورۀ عجیبی شروع میشه تو تاریخ ایران.
اون استبداد و سفتی دوران رضا شاه تموم شده. مطبوعات آزاد شدن. زندانیان سیاسی آزاد شدند. هر کس دلش میخواست هر روزنامهای دلش میخواست راه میلنداخت. هرچی دلش میخواست توش مینوشت. یک انفجار آزادی سیاسی خیلی کوتاه مدتی بود.
این وسط یکی از اتفاقات مهم، به وجود اومدن احزاب سیاسی مختلف بود. تو همین دوره، شوروی میاد و کمونیستهای قدیمی ایران رو جمع میکنه. از تتمۀ آدمای احسانالله خان تو شمال بگیر تا آدمایی مثل انور خامهای و احسان طبری و باقی زندانیهای کمونیست دوران رضاشاه، اینا رو همشون و جمع میکنه و حزب توده رو میسازن.
حزب توده رسما حافظ منافع شوروی توی ایران بود. دستور مستقیم میگرفت از شوروی. اینی هم که میگیم دستور میگرفت از شوروی، نه اینکه هر کی تودهای بود آدم شوروی بودا. هدف اصلی تاسیس حزب توده این بود که بازوی شوروی باشه تو ایران. منتهی مرامنامش یک تفکر کمونیستی حمایت از زحمتکشان و این حرفا بود و تبلیغات خیلی خیلی وسیعی هم میکردن.
بعدشم اون زمان کمونیسم مد بود. هرکس تو ایران اصطلاحا روشنفکر بود میومد کمونیست میشد. اینه که از معلم و استاد دانشگاه نویسنده و شاعر بگیر تا دکتر مهندس مملکت همه تودهای شدن یه برههای. اینا همشون که نوکر استالین نبودن. آدم حسابی بودن خیلیاشون. میخواستن از حق مردمشون دفاع کنن. از زحمتکشان دفاع کنن. نمیدونستن این بوی کباب نیست. دایی یوسف داره خر داغ میکنه که.
این رو در نظر داشته باشید. جنگ جهانی که تموم شد، انگلیس و آمریکا رفتن از ایران. منتهی شوروی اومده بود که بمونه. برنامهها داشت برای ایران. از یه طرف اومده بود فرقۀ دموکرات رو نشونده بود تو آذربایجان. اینا اومده بودن دولت خودمختار تشکیل داده بودند تو آذربایجان. بحث جدایی طلبی و این داستانا راه انداخته بودن. نیروهای شوروی هم که توی شمال ایران مستقر بودند، حمایت نظامی میکردن ازشون.
تو جنگ جهانی دوم شوروی هر جا که پاشو گذاشته بود یک دولت کمونیستی هم مستقر کرده بود. کشورهای اروپای شرقی که بعدا شدن بلوک شرق هم جزو همین داستان بودن. شوروی میخواست آذربایجان دولت کمونیست مستقرش تو ایران باشه. از یه ور دیگه میخواست امتیاز استخراج نفت دریای خزر رو بگیره از ایران. از آذربایجان و حضور نیروهاش تو ایران هم به عنوان اهرم فشار استفاده میکرد.
حزب توده هم پرتوپ مدافع دادن امتیاز نفت شمال به شوروی بود. این وسط محمدرضا شاه هم که سنی نداشت ۲۵ و ۲۶ سالش بود. نه تجربهای داشت. نه اتوریتهای داشت و نه اصلا استالین جدیش میگرفت. واسۀ حل کردن این بحران، یک سیاستمدار این کار لازم بود که از شانس خوب ایران داشتش. کیو داریم میگیم؟ قوامالسلطنه.
قوام السلطنه به جد میشه گفت یکی از سیاسترین آدمای تاریخ ایرانه. با جاه طلبیش و آریستوکرات (Aristocratie) بودنش و تمایلش به انگلیس و این حرفا کاری نداریما. کار سیاستو خوب بلد بود. سیاستمدار کارکشته بود. یکی به نعل یکی به میخ زن خوبی بود.
دو دوره زمان قاجار نخستوزیر شده بود. بعد زمان پادشاهی رضاشاه به مشکل خورده بود با شاه. رفته بود خارج. ولی بعدش که رضا شاه خلع شد و اوضاع سیاسی عوض شد، برگشت ایران. یه دورۀ کوتاه نخستوزیر شد و اوایل دوران اشغال که موفق نبود خیلی. اولا بگیر ببند راه انداخت. چهرۀ خوبی نساخته از خودش. بعدشم درباری که از قدرت گرفتن قوام میترسید، انقدر کارشکنی کرد و کاسه کوزههای وضع بد اقتصادی رو سرش شکوندن، استعفا داد و خونهنشین شد.
حالا که این غائلهٔ آذربایجان پیش اومده بود و شوروی نفت شمال میخواست، دوباره لازمش داشتن. این شد که قوام دوباره نخستوزیر شد و رفت مسکو که حل کنه قضیهرو. رفت مسکو گفت که آقا شما نیروهاتون رو خارج کنید از ایران. آذربایجان رو هم ول کنید. ما هم امتیاز نفت شمال میدیم به شما. استالین اما همون اول قبول نکرد قضیهرو. شک داشت به قوام.
بعدا که ایران توی سازمان ملل رفت مطرح کرد این قضیۀ نرفتن شوروی رو، آمریکا و باقی کشورهای متحد و سازمان ملل، شروع کردن به فشار آوردن به شوروی که ایران رو تخلیه کنه. تقریبا شروع جنگ سرد دیگه. آمریکا نمیخواد شوروی یک بازوی دیگه تو ایران داشته باشه.
از اون ورم استالین توی این برهه واقعا نمیخواست برای آمریکا شاخ بشه. آمریکا بمب اتم داشت. هیچ جوره نمیخواست ریسک کنه استالین. برگشتن به پیشنهاد قوام گفتن که آقا ما نیروهامون خارج میکنیم. شما هم این امتیاز نفت شمال رو بدین به ما. قوام گفتش که خب اکی، ولی من دستم بسته است. مجلس باید تایید کنه. دولت نمیتونه از پیش خودش امتیاز بده. شما صبر کن این دورۀ مجلس تموم بشه، تو این دوره ملیگراها زیادن نمیدن امتیازو. بعد که انتخابات برگزار شد، تو دورۀ بعد میبریم مجلس طرحشو، بعدشم امتیاز میدیم بهتون.
این شد که استالینی که نمیتونست وقت تلف کنه و تو عمل انجام شده قرار گرفته بود، مجبور شد اعتماد کنه به قول نسیه قوام و نیروهاشو کامل خارج کنه. بعدشم که انتخابات مجلس انجام شد و مجلس پانزدهم تشکیل شد، این طرح دادن امتیاز نفت شمال به شوروی رای نیاورد و عملا استالین این وسط بازی خورد.
این شد که شوروی نتونست امتیاز نفت شمال بگیره. نه اینکه نیروهاشو توی ایران نگهداره. خلاصه که نیروهای شوروی از ایران خارج شدند و ماجرای آذربایجان حل شد. البته که راحت میگیم حل شد. این وسط کلی بکشبکش راه افتاد. درگیری شد. قحطی شد. ولی خب دیگه از حوصلۀ این قسمت خارجه بخوایم وارد جزئیاتش بشیم.
یه اتفاق مهمی که این وسط افتاد، همین مخالفت شدید مجلس با دادن امتیاز نفت شمال بود. این یه جورایی اولین باری بود که ملت ایران داشت از حق نفت خودش دفاع میکرد و همین موفقیت آمیز بودن مبارزۀ حقوقی برای نفت شمال باعث شد که ایدۀ ملی کردن نفت جنوب بیاد وسط.
نفت جنوبی که هنوز دست انگلیسیها بود و هنوز همون شونزده درصدش با کلی مالیات روش میرسید به ایران. انگلیس همچنان مناطق نفتی جنوب رو عین مستعمرۀ خودش میدونست. عملا منابع نفتی رو قبضه کرده بود و مردم محلی جنوب هم به بردگی گرفته بود.
جرقۀ فکر ملی کردن نفت و داشتهباشیم. از اون طرف توی دنیا، بعد از تمام شدن جنگ جهانی دوم، یک جو ضد استعماری راه افتاده بود و همه مخالف این بحث استعمار انگلیس بودن. دو سال بعد از ماجرای نفت شمال، یکی از این جنبشهای مهم ضد استعماری نتیجه داد و هند تونست استقلالشو به دست بیاره و از زیر پرچم انگلیس بیاد بیرون.
این شد که فضا کلا جوری شکل داده شد، که یه عده از ملیگراهای ایران، شروع کردن به پروراندن ایدۀ ملی کردن صنعت نفت ایران.
اشغال ایران توی شهریور بیست و خلع رضاشاه یک ویژگی دیگهای هم که داشت این بود که یک سری از سیاستمداری کارکشته که زمان قاجار بروبیایی داشتن واسه خودشون و رضا شاه خونهنشینشون کرده بود، تونستن دوباره برگردن به صحنۀ سیاست. بین اینا، دو نفر از بقیه مهمتر بودن. یکیشون همون قوام السلطنهای بود که بحثشو کردیم و اون یکی هم مصدقالسلطنه. که اون سلطنۀ اسمش دوران رضا شاه افتاد و شد دکتر مصدق.
دکتر محمد مصدق نتیجۀ عباس میرزا بود. یعنی فتحعلی شاه قاجار میشد پدربزرگ مادرش. از اونور مظفرالدین شاه قاجار هم شوهرخالهاش بود. این شد که از همون سن بچگی، توی دستگاه حکومتی بزرگ شد. سیزده سالش که بود پدرش فوت شد و جای پدرش شد مسئول مالیۀ استان خراسان.
اینطوری بود که رسما توی سن سیزده سالگی، وارد دنیای سیاست و مملکتداری شد و بعدشم توی پستهای مختلفی کارکرد. اما یه فرقایی داشت با باقی حکومتیای قاجار. آدم درستی بود. وظیفهشناس بود. باسواد بود. توی دورۀ استبداد صغیر رفته بود سوییس دکترای حقوق گرفته بود. تا شروع حکومت رضا شاه چند بار نماینده مجلس شده بود. وزیر شده بود. والی شدهبود. سیاستمدار باسابقه و تمیزی بود خلاصه.
توی دوران رضا شاه به مشکل خورد با شاه و مثل پسرعموش قوامالسلطنه اونم خونهنشین شد و یه دورهای هم زندانی شد. شهریور بیست و رفتن رضا شاه، باعث شد که مصدق که دیگه سنی ازش گذشته بود و نزدیک هفتاد سال سنش بود، دوباره برگرده به سیاست ایران.
این شد که برای نمایندگی مجلس کاندید شد و شد نمایندۀ مجلس. این همه سال سابقۀ سیاسی یه اعتبار و اسم و رسمی هم ساخته بود براش. کلیم طرفدار داشت دیگه. مصدق و طرفداراش یکی از قطبهای مهم این جریان ملیگرایی بودند که امتیاز نفت شمال به شوروی نداد و بعدشم به فکر ملی کردن نفت افتاد.
سال ۱۳۲۷ ملیگراهای مجلس که مصدق رهبرشون بود، دولت تحت فشار گذاشتن که قرارداد نفتی با انگلیس رو اصلاح کنه. یکم بعدشم مصدق اومد و گروههای مختلف ملیگرا رو جمع کرد و یک اعتلافی درست شد که بعدا اسمش شد جبههملی.
این البته باید در نظر داشته باشیم که مصدق تنها فرد مهم جبهۀ ملی نبود. اینطوری نبود که یه دونه مصدق باشه که سوپرمن طور اومده باشه و جبهه ملی راه انداخته باشه و بعدا هم یه تنه کارهایی که به ملی کرد و جلو بردهباشه. مصدق رهبر جبهۀ ملی بود.
چهرۀ اول جبهۀ ملی بود، درست. منتهی چون با سابقه بود و اعتبار داشت و افکار عمومی رو بلد بود چطوری دستش بگیره تو چشمتر بود از بقیه وگرنه یه سری چهرۀ دیگه هم توی جبهه ملی بودند که هم اعتبار و قدرت زیادی داشتن. هم زحمت زیادی کشیدن واسه چیزایی که بعدا جبهه ملی بهش رسید. این رو در نظر داشته باشیم. از اینجا به بعد اگر که میگم جبهۀ ملی، صحبت فقط مصدق نیست. یه گروه آدم بانفوذ سیاستمدار ملیگرا رو داریم دربارشون حرف میزنیم.
کم کم گروههای مذهبی که اکثریتشون طرفدار آیتالله کاشانی بودن هم اضافه شدن به این جریان و یواش یواش این کشاکش حقوقی برای ملی کردن نفت جدی شد. گفتیم که جبهه ملی دولت رو گذاشته بود تحت فشار که اصلاح کنه قرارداد نفت رو. نتیجۀ این اصلاحات شد قرارداد الحاقی گسگلشاییان که یه چیزایی اضافه میکرد به قرارداد اصلی، ولی همچنان سهم ایران توش خیلی خیلی پایین بود.
تو این گیر و دار سپهبد حاجعلی رزمآرا میشه نخستوزیر. کی بود رزمآرا؟ رئیس ستاد ارتش. یه آدم نظامی با سابقه، خیلی باسواد و خیلیم خوشخدمت. سالها تو ارتش کار کرده بود. رفته بود فرانسه علوم نظامی یاد گرفته بود. برگشته بود ایران علم جغرافیای نظامی رو تو ایران راه انداخته بود. کلی کتاب مهم نوشتهبود. ولی همۀ این خدماتش به کنار، کارایی کرده بود که سابقۀ خوبی بین مردم و جبهۀ ملی نداشت.
رزمآرا خب نظامی بود دیگه. در نتیجه توی عملیاتهای نظامی اواخر قاجاریه و زمان رضا شاه و بعدش نقش اساسی داشت. یه سری از عملیاتهای کشتار عشایر و بعدشم لشکرکشی به آذربایجان زمان فرقه دموکرات و بکش بکشهای اون موقع، همش زیر نظر رزمآرا انجام شده بود و الحق هم نظامی خشنی بود رزمآرا. از یه طرف دیگه سر و سری هم داشت با انگلیس و آمریکا و همین حمایت انگلیس بود که باعث شد نخست وزیر بشه.
این عوامل همشون دست به دست هم دادند و باعث شدند که زمانی که رزمآرا نخستوزیر شد اصلا آدم محبوبی نباشه. شاید اگر جاهطلبیشو و کنترل میکرد و تو ارتش میموند و نمیومد سمت نخست وزیری میتونست یک نظامی خوش خدمت باقی بمونه. اما رزمآرایی که دنبال قدرت بود و کلی خوابای مهم دیده بود واسه خودش، نتونست بیخیال نخستوزیری بشه.
این شد که توی این برهۀ حساس که همه دنبال ملی کردن رفتن و همه یک بدبینی شدیدی نسبت به انگلیس دارن، رزمآرا با حمایت انگلیس شد نخست وزیر و منفور شد بین طرفداران ملی کردن نفت. اما موقعیت رزمآرا بدتر از این حرفا بود. نه تنها ملیگراها و مذهبیون باهاش مشکل داشتن، بلکه خودش شاه هم باهاش مشکل داشت. چون معروف بود که رزمآرا یک رضاخان دومه. یه نظامیه که اومده نخستوزیر شده. حمایت انگلیس رو هم داره و دیر یا زود احتمالش هست که کودتا کنه و شاه رو از سلطنت بندازه و دیکتاتوری نظامی را بندازه.
در نتیجه خود محمدرضا شاه هم به نوعی میترسید از قدرت گرفتن رزمآرا، ولی خب چارهای نداشت. تحمیل شده بود رزمآرا بهش از سمت انگلیس. تو این موقعیت خاص و حساس، رزمآرا شد نخست وزیر و وظیفۀ اصلیش حل کردن این جریان نفت بود.
اون زمان آمریکا اومده بود با عربستان و ونزوئلا یک توافق پنجاه پنجاه کرده بود سر نفتشون. رزمآرا معتقد بود که ایران تکنولوژی و علم لازم رو نداره واسۀ ملی کردن نفت. حتی تو مجلس برگشت گفت که ما یه آفتابه هم نمیتونیم بسازیم. چه برسه به اینکه صنعت نفت و بخوایم اداره کنیم.
این شد که این جریان پنجاه پنجاه به نظرش اومد و شروع کرد به مذاکره با انگلیس واسه اینکه سهم ایران از شونزده درصد بشه پنجاه درصد. انگلیس هم عمرا زیر بار نمیرفت. تو این بگومگو و مذاکره و این جریانا، مجلس اون قرارداد گسگلشاییان رو بالاخره کاملا رد کرد و انگلیس که دید این وسط راهی نداره، با اکراه به پنجاه پنجاه رزمآرا راضی شد.
اما همۀ این مذاکرات و بحثها علنی نبود. پشت پرده داشت انجام میشد. رزم آرایی که گفتیم دنبال قدرت بود، بهشدت کمالگرا هم بود. در نتیجه میخواست این توافق رو توی یک موقعیت عالی به عنوان یک دستاورد دست اول رو بکنه. حتی هیات وزیران هم خبر نداشتن. شریف امامی که اون زمان وزیر راه دولت رزمآرا بود، اینطوری تعریف میکنه ماجرارو.
یک جلسۀ قبل از اینکه او را بکشند، در هیات دولت، از جیبش یه پاکتی درآورد رزمآرا. گفت مسئلۀ نفت رو حل کردم. ولی به ما چیزی نگفت هنوز. چون میخواست که پختش بکنه و بعد هم به مجلس و اینها چیز بکنه ببره که او به نظر من میاد که باز رفت کار خودشو کردش. به نظر بنده. ولی به هر حال کشتنش و اون کاغذ و راهحلی که گفت اینا دیگه ما ازش چیزی هیچوقت نفهمیدیم.
در نتیجه وقتی که وزرای رزمآرا هم از ماجرا خبر نداشتند، مسلما اونور داستان سمت مردم و مخالفاشم کسی خبر نداشت از این توافقا. البته که اگر این توافق علنی هم میشد احتمالش خیلی زیاد بود که جریانی که دنبال ملی کردن صد درصد نفته مخالفت کنه باهاش.
خلاصه که رزم آرایی که همۀ گروههای سیاسی ازش متنفر بودند، روزبهروز منفور و منفورتر میشد. مخالفت با رزمآرا، نقطۀ مشترک تمام دستههایی بود که تو حالت عادی به خون همدیگه تشنه بودند. ولی سر تنفر از رزمآرا با هم تفاهم داشتن. این وضعیت به حدی رسید که دیگه تنها راه ملی شدن نفت، حذف رزمآرا بود.
اینجوری شد که رزمآرایی که داشت لفت لفت میکرد که توافق پنجاه پنجاه رو تو یک موقعیت مناسب علنی کنه، روز ۱۶ اسفند ۱۳۲۹ توسط یکی از اعضای فدائیان اسلام ترور شد و خب ترور رزمآرا هم هیچکس ناراحت نکرد دیگه. حتی اردشیر زاهدی، میگه که اسدالله علم که همراه رزمآرا بود، بعد از کشته شدنش بدو بدو میاد و به شاه میگه که کشتنش و راحت شدیم.
یه تئوریهایی هم هست که البته میگن کار دربار بوده کشتنش. ولی خب دیگه وارد اونا نمیشیم. خیلی دیگه از ماجرای اصلی دور میشیم اونجوری. ولی به طور کلی هیچکس از حذف رزمآرا ناراحت نشد. خلاصه که رزمآرا کشته شد و اینطوری سد راه ملی شدن کامل نفت برداشتهشد.
حالا که رزمآرا از سر راه برداشته شده بود، راه باز بود برای اینکه این جریان ملی شدن نفت که چند سالی بود کلی گروه مختلف داشتن روش کار میکردند، به نتیجه برسه. این شد که یکم بعد از ترور رزمآرا توی ۲۹ اسفند ۱۳۲۹ لایحۀ ملی شدن نفت توسط مجلس تصویب شد و نفت قانونا ملیشد.
بعد از چند ماه مذاکره و صحبتهای مختلف هم دکتر مصدق نخست وزیر شد تا ملی کردن نفت برسونه به فاز اجرایی. کارا جلو رفت و مقدماتش انجام شد و یک تیم فرستادن جنوب که صنعت نفت از انگلیس تحویل بگیرن و پروسۀ خلع ید انگلیس از نفت رو عملی کنن. اما بعد از یه مدت کوتاه، معلوم شد کار به این سادگیها هم نیست.
مسئلهای که ایران داشت این بود که درسته نیروهای ایرانی میتونستن عملیات روزانۀ نفت جنوب تا حدی انجام بدن، ولی در کل به خاطر اینکه همۀ این سالها کنترل دست انگلیس بوده و نیروی متخصص ایرانی زیادی نبود تو زمینۀ نفت، نمیشد یه شب کل صنعت نفت از انگلیس گرفت.
گفتیم دیگه انگلیس تو تمام این سالها کل اطلاعات صنعت نفتو پنهان کرده بود از ایران دیگه. نذاشته بود ایرانیها بفهمن اصلا چجوری سیستم. این شد که ایران از انگلیس خواست که تا یه مدت با همین سیستم پنجاه پنجاه بمونن تا دولت ایران کار دستش بیاد و کامل بتونه صنعت نفت و دستش بگیره و خب انگلیسی هم که لج کرده بود، طبعا قبول نکرد و به چشم بهم زدنی تمام نیروهاشو با کشتیهای نظامی از ایران خارج کرد و بعدشم به خاطر اینکه ایران اون قرارداد رو نقض کرده بود. قراردادی که با انگلیس داشت رو نفت ملی کرده بود، به دادگاه لاهه شکایت کرد.
این شد که نفت ایران قانونا ملی شده بود، ولی تو مرحلهٔ اجرایی به سکته خوردهبود و مصدق حالا باید از یه سمت این اقتصاد ورشکسته رو با صنعتی که ایران هنوز ساز و کارش و نمیشناخت جمع میکرد و از یه سمت دیگه هم درگیریهای سیاسی با دربار بریتانیا رو سر و سامون میداد.
وخامت اوضاع نفت زمانی به اوج رسید که بریتانیا اومد یک تحریم دریایی کامل کرد صادرات نفتی ایران رو. اینطوری دیگه نه خود بریتانیا از ایران نفت میخرید، نه باقی مشتریهای نفت ایران جرات میکردند از ترس بریتانیا بیان نفت بخرن.
این شد که اوضاع اقتصادی که همچین تعریفی نداشت، بدترم شد و اوایل سال ۳۱ تولید نفت ایران کاملا متوقف شد. دولت مصدق روی لبۀ ورشکستگی بود. درگیریهای خیابانی بین گروههای مختلف زیاد و زیادتر میشد. وسط این هاگیر واگیری، کمکم گروههایی که با جبهه ملی و مصدق اعتلاف کرده بودن صداشون در اومد و از مدیریت ضعیف مصدق ناراضی بودن. کسایی مثل مظفر بقایی، خلیل ملکی، آیتالله کاشانی و حسین مکی که هر کدومشون طرفدارای خودشون داشتن، دونه دونه راهشون از مصدق جدا کردن و شروع کردن به کوبیدنش.
اما محبوبیت مردمی مصدق همچنان پابرجا بود. مخصوصا وقتی حکم دادگاه لاهه اومد و حق به ایران داده بود، مصدق که نماد این جریان نفتی بود محبوبترم شد. اما وضعیت سیاسی اقتصادی خراب بود دیگه. درگیری مصدق با دربار بیشتر و بیشتر میشد. مصدق اختیارات بیشتر میخواست. شاه هم کوتاه نمیومد.
تیر ماه سال ۳۱ مصدق از شاه خواست که فرماندهی کل قوا که اون زمان دست شاه بود رو بدن بهش تا بتونه با قدرت بیشتری رسیدگی کنه به کارا. شاه هم مخالفت کرد و مصدق استعفا داد. بعد از استعفای مصدق، شاه قوامالسلطنه رو دوباره کرد نخستوزیر. قوام حتی رای اعتماد گرفت از مجلس. منتهی سی تیر مردم به طرفداری از مصدق ریختن بیرون و یک کشت و کشتاری شد که در نهایت شاه دوباره مصدق نخست وزیر کرد و اختیارات جدیدم داد بهش.
خیلی ماجرای قیام سی تیر جنبههای زیادی دارهها. من دارم گذری ازش رد میشم. به خاطر اینکه وقت این اپیزود نمیرسه بخوایم کامل بررسیش کنیم. پادکست این حکایت چندتا اپیزود خیلی عالی داره در همین زمینه. اگه دوست داشتید اونا رو گوش بدید. مفصل ماجرا رو توش تعریف کردن.
وضعیت به همین منوال پیش رفت و پیش رفت تا اینکه کمکم وقت حذف مصدق رسید. مصدقی که وسط مخمصه گیر کرده بود و یه سری از حامیهاشو از دست داده بود، موقعیت حساس تری از زمان شروع نخستوزیریش داشت. همین باعث میشد ایدۀ کنار گذاشتنش جدیتر بشه و یه مثلث اصلی شکل بگیره برای حذفش.
یه ضلعش بریتانیا بود که سر ماجرای نفت کفری بود از دست مصدق. یه ضلع آمریکای وسط جنگ سرد بود که نگران قدرت گرفتن تودهایها توی بلبشوی سیاسی دوران مصدق بود. ضلع سومش شاه بود که اختیاراتش روز به روز داشت کمتر میشد و میترسید مصدق سرنگونش کنه.
نتیجۀ این جریان این شد که مرداد ۳۲، سی آی ای (CIA) و ام آی سیکس (MI6) اومدن ایران و برنامۀ سرنگونی مصدق رو اجرایی کردن و نتیجهش شد کودتای ۲۵ مرداد و بعد از اون کودتای ۲۸ مرداد.
نتیجۀ کودتای ۲۸ مرداد، شد سرنگونی دولت مصدق و قدرت گرفتن دوبارۀ شاه و شروع یک دورۀ جدید توی تاریخ سیاسی ایران. نتیجۀ کودتا برای نفت ایران چی بود؟ روی کاغذ، نفت ایران ملی در نظر گرفته شد و شرکت ملی نفت هم به قوت خودش پابرجا موند. منتهی ایران اومد یک قرارداد پنجاه پنجاه بست با یک شرکت هلدینگ بینالمللی که کنسرسیوم نفتی ایران میگفتن بهش.
قرار شد کنسرسیوم بیاد عملیات استخراج و پالایش و فروش بینالمللی رو انجام بده و دولت ایران هم کار پخش نفت توی داخل کشور انجام بده و فقط هم نفت ایران به شرکتهای کنسرسیوم فروخته بشه. البته گفته میشد که دولت ایران نظارت هم میکنه به عملیاتهای نفتی جنوب، ولی حداقل تا آخر دهۀ 30 ایران نقش چندانی توی پروسۀ تولید نداشت.
این کنسرسیومی که بحثشو کردیم مثل شرکت نفت ایران_انگلیس نبود. اون سیستم استعماری رو پیاده نمیکرد. به بردگی نمیگرفت نیروی کار ایرانی رو. ولی همچنان کل فرایند تولید دست خودش نگه میداشت. همچنان هم به ایرانیها اجازه نمیدادند حساب کتابا رو ببینن و توی هیاتمدیرشون هم ایرانیا رو راه نمیدادن.
کلا البته اون سیاست استعماری صرف انگلیس دیگه طرفدار نداشت. وسط دهۀ پنجاه میلادی بودیم. دنیا عوض شده بود. فرمت این کنسرسیوم بیشتر کنترل روی منابع در عین دادن یک امتیازاتی به ایران بود. حالا چی بود اصلا این کنسرسیوم؟
یک اعتلافی بود بین شرکت نفت ایران_انگلیس که دیگه اسمش شده بود بریتیش پترولیوم . هفت تا شرکت بزرگ نفتی که بهشون میگفتن هفت خواهرون. چهل درصد کنسرسیوم مال همون بریتیش پترولیوم بود. شصت درصد مال هفتخواهرون. البته این چهل درصد و شصت درصد که داریم میگیم از همون پنجاه درصدی که سهم کنسرسیوم بود داریم میگیم دیگه. سهم ایران که همون پنجاه درصد بود.
حالا کدوم شرکتها بودن این هفت خواهرمون؟ استاندارد اویل کالیفرنیا و نیوجرسی و نیویورک، تکزاکو (Texaco)، گالف اویل (Gulf Oil)، رویال داچ شل (Shell plc) و کمپانی نفت فرانسه. این شرکتها امروز البته ترکیب شدن با هم. اسماشون عوض شده. شدن شوران (Chevron) و اکسانموبیل (Exxon Mobil) و شل (Shell) و توتال (TotalEnergies).
کنترل بازار نفت جهانی تا اواسط دهۀ هفتاد دست همین هفت خواهرون بود. خلاصه این شد که نفت ایران بعد از تلاش برای ملی شدن یه عقبنشینی کوتاه، پنجاه پنجاه تقسیم شد بین ایران و کنسرسیوم. این سیستم ادامه پیدا کرد تا سال ۱۳۵۲.
سال ۵۲ ایران اعلام کرد که قرارداد با کنسرسیوم رو که سال ۵۷ منقضی میشه، تمدید نمیکنه و نفتو دیگه شریک نمیشه بعد از اون. البته که این جریان بالا پایین زیاد داشت و چند سال بعدشم اصلا انقلاب شد و کلا سیستم کاری شرکت نفت عوضشد. تو همین دهۀ پنجاه ایران که دهۀ هفتاد میلادی بود، کمکم باقی کشورهای عضو اوپک شروع کردن به ملی کردن نفتشون و این شد که شروع دهۀ هفتاد، شروع قدرت گرفتن اوپک بود.
تا قبل از اون کشورهای عضو اوپک، به خاطر اینکه شرکتهای انگلیسی و آمریکایی شراکت داشتن تو نفتشون، خیلی نمیتونستن عرض اندام کنن. ولی با شروع شدن این جریان ملیسازی نفت، دیگه تعیین کنندۀ سرنوشت بازار نفت، اعضای اوپک بودن. نه هفتخواهران.
و همین دهۀ هفتاد هم بود که یه اتفاقی افتاد که دلیل اصلی اینیه که الان هر جنگی تو دنیا پیدا میشه، یه سرش به نفع وصله. چه اتفاقی؟ عرض میکنم خدمتتون.
از اینجای قصه به بعد دیگه نفت ایران میبندیم پروندشو. برمیگردیم به ادامۀ تاریخ جهانی نفت از دهۀ هفتاد میلادی. واسۀ اینکه ادامۀ ماجرا رو تعریف کنیم باید یه سری چیزا رو از قبل بدونیم. برای همین اول برگردیم به اواخر جنگ جهانی اول. از قرن نوزده تا آخر جنگ جهانی اول پوند انگلیس واحد پولی بود که کل جهانو میچرخوند. اکثر معاملات جهانی با پوند انگلیس انجام میشد.
اما از آخر جنگ جهانی اول کمکم پوند شروع کرد قدرتش رو از دست دادن و دلار آمریکا شروع کرد قدرتگرفتن. گذشت و گذشت تا اینکه جنگ جهانی دوم شروع شد و همچنان دلار در حال رشد بود و پوند در حال ریزش.
اواخر جنگ جهانی دوم متفقین که توی راسشون آمریکا و انگلیس و شوروی بودن، دیگه تقریبا مطمئن بودند که برندۀ جنگن. این شد که یکی از اون کنفرانسهای بینالمللی گذاشتن که توش واسۀ سرنوشت کل جهان بعد از جنگ تصمیم میگیرن. رهبرای ۴۴ تا کشور بزرگ جمع شدن تو این کنفرانس تا تصمیم بگیرن اقتصاد جهانی بعد از جنگ جهانی دوم چطوری کار کنه.
تا اون زمان سیستم پولی جهان بر اساس طلا بود. یعنی هر کشور باید اندازۀ همۀ پولایی که چاپ میکرد طلا میداشت. اما دیگه دوران جدیدی رسیده بود. یه سیستم جدید باید میومد. تو این جلسه، اول یه پیشنهادی مطرح شد که ما بیایم یک واحد پول بینالمللی درست کنیم که مال هیچ کشوری نباشه. هیچ کشوری روش کنترل نداشته باشه و معاملات جهانی رو با این انجام بدیمو منتهی نمایندههای آمریکا زیر بار نرفتند و یه پیشنهاد دیگه دادن. چی بود پیشنهادشون؟
این که دلار آمریکا، بشه پایۀ تمام معاملات جهانی. آمریکا هم تعهد کنه که به همان مقداری که دلار چاپ کرده طلا داشته باشه. یه قیمت ثابت اون ۳۵ دلار برای طلا تعیین کردن. یعنی همۀ کشورها به آمریکا اعتماد میکردند که همونقدری که دلار چاپ میکنه طلا داره و اینطوری دلار میشد پشتیبان اقتصاد جهانی. حالا چرا آمریکا اصلا تونست بقیه رو متقاعد کنه؟
چون آمریکا طلا زیاد داشت. خیلی خیلی زیاد داشت. خود کشور که منبع طلا بود هیچی، یه سیستم درست حسابی نگهداری امن طلا هم ساخته بودند که باعث شده بود باقی کشورها بیان طلاهاشونو بدن آمریکا براشون نگهداره. یعنی عملا اکثریت طلای فیزیکی جهان تو آمریکا بود.
این شد که وقتی آمریکا میگفت به اندازهٔ پشتوانۀ کل اقتصاد جهانی طلا دارم، حرف بیراهی نزده بود. در نتیجه همه به آمریکا اعتماد کردن که هر وقت لازم باشه، آمریکا طلای کافی برای طاق زدن با دلار داره و اینطوری ارزش دلار کنترل شده و بینقص میمونه.
خلاصۀ قضیه، این شد که دلاری که طلا پشتیبانش بود، شد پول معاملات جهانی. دلار شد پول خرید و فروشهای بینالمللی، سرمایهگذاریهای بینالمللی، بانکهای بینالمللی و البته که آمریکا هم سر قولش موند.
توی چند دهۀ بعد آمریکا شد یک قدرت اقتصادی سوپر قدرتمند و تقریبا تمام اتفاقات مالی جهان پولش از سمت آمریکا با دلار تامین شده بود. خوبیشم این بود که چون با طلا پشتیبانی میشد، آمریکا نمیتونست هر وقت دلش بخواد برای خودش دلار چاپ کنه و راحت خرج کنه. دلار بیشتر، باعث میشد که دلار زیاد شه، منتهی طلا همونقدر بمونه دیگه. در نتیجه ارزش دلار میفتاد اگه قرار بود اضافی چاپ شه.
فکر کنید مثلا صد گرم طلا داریم، صد دلار پول. ارزش هر دلار با هر گرم طلا برابری میکنه. بعد حالا مایی که طلایی بیشتر نداریم، بیایم صد دلار پول اضافه چاپ کنیم. اینطوری پولمون شده دویست دلار ولی طلا هنوز صد گرم دیگه. پس ارزش هر گرم طلا میشه دو دلار. این میشه که دلاری که با یک گرم طلا برابری میکرد حالا با نیم گرم طلا برابری میکنه. پس ارزش دلار کم میشه.
در نتیجه آمریکا نمیتونست هر وقت دلش خواست پول چاپ کنه واسه خودش. اگر آمریکا میتونست که هر وقت دلش خواست دلار چاپ کنه، یعنی میتونست پول تجارت کل جهان رو هر وقت خواست بیشتر کنه و عملا اقتصاد کل جهان دست خودش بگیره. اما خب با این سیستم دست و پاشون بسته بود دیگه.
تا این که اوایل دهۀ شصت همه چیز عوض شد. سال ۱۹۶۳ جان اف کندی رییس جمهور آمریکا ترور شد و معاونش جانسون (Johnson) شد رئیس جمهور آمریکا. روی کار اومدن جانسون باعث شد آمریکا کلا یک رویکرد اقتصادی جدیدی بگیره دستش و کلی هزینه درست بشه برای آمریکا. جانسون یه برنامۀ اجتماعی داشت به اسم جامعۀ بزرگ. این شامل یک سری برنامههای رفاهی بود که فرصتهای برابر و حق رای و خدمات درمانی و این چیزا میداد به مردم.
در ذات برنامۀ خیلی خوبی بود. به نفع مردم آمریکا بود. ولی برای دولت خیلی خیلی هزینه داشت. حالا شما بیا اینو جمع کن با شرایط جنگ سرد. آمریکایی که وسط جنگ ویتنامه، همزمان داره سعی میکنه توی تجهیزات نظامی و تکنولوژی با شوروی رقابت کنه. هزینه، هزینه، هزینه. چیزی که مشت آخرو میزد، این بود که آمریکا هزینۀ کل جنگ ویتنام و وام گرفته بود از باقی کشورا. قوز بالا قوز بود رسما. تنها کشوری که کل جهان انقدری به ثروتمند بودن خوشحسابیش اعتماد داشت که کل سیستم مالی جهان داده بودن دستش، خودش داشت و بدهی دست و پا میزد.
کم کم کشورهای مختلف شروع کردن نگران شدن. بانکهای ملیشون طلاشون گذاشته بودن تو آمریکا، بعد حالا آمریکا داشت بدبخت و بدبختتر میشد. حتی فرانسه یک ناو جنگی رو فرستاد نیویورک که کل طلاهاشونو از آمریکا پس بگیره. این دیگه یه فاجعۀ اقتصادی بود. این شد که آمریکا تصمیم گرفت حالا که قوانین بازی به نفعش نمیچرخه، خودش تغییرشون بده.
درسته داشت تو قرض و بدهی غرق میشد، ولی هنوز روی کاغذ حرف اول اقتصاد جهان باید آمریکا میزد. هر چی آمریکا میگفت باقی کشورها باید گوش میدادن. این شد که نیکسون رئیس جمهور اون موقع آمریکا، چند روز بعد از اینکه کشتی فرانسوی اومد تو نیویورک، پاشد اومد تو تلویزیون و خبر از تغییرات بزرگ داد. گفت آمریکا در حال حاضر توی وضعیت بدیه و در نتیجه ما نمیتونیم طلای هیچ کشوری رو برگردونیم.
یعنی عملا روی تنها قانونی که باعث میشد قابل اعتماد بشه دلار آمریکا، یه خط بطلان تمیز کشید و بعدشم با لبخند صحنه را ترک کرد. این شد که قرار شد موقتا باقی کشورا طلاشون رو نخوان. آمریکا رو هم بازخواست نکنن تا آمریکا یه گلی بگیره به سرش.
و این اتفاق باعث چی شد؟ به خاطر شرایط خاص، کلی دلار چاپ شد که هیچ پشتوانهای هم نداشت و چون کسی هم بازخواست نمیکرد آمریکا رو که اونقدر طلا داره یا نه، ارزش پول هم نمیافتاد. البته که قرار بود موقتی باشه قضیه. ولی خب همین اتفاق، باعث شد که آمریکا بتونه پول بیشتر چاپ کنه، بدون اینکه دچار تورم بشه و در نتیجه دوباره برگرده به صدر جدول و اوضاع اقتصادیش اوکی بشه. وقتی هم که آمریکا اوکی شد اوضاع اقتصادیش، باقی کشورها بیخیال پس گرفتن طلاهاشون شدن. چون که دیدن آمریکا اوضاش خوبه و عملا قضیه ماستمالی شد.
این وسط آمریکا همچنان داشت بی پشتوانه و بی تورم پول چاپ میکرد. تا این که سال ۱۹۷۳ یه بحران جدید اتفاق افتاد. سال ۱۹۷۳ جنگ چهارم اعراب و اسرائیل یعنی جنگ یوم کیپور اتفاق افتاد. تو این جنگ، آمریکا و باقی کشورهای غربی از اسرائیل حمایت کردند. این شد که اوپک، کارتل نفت جهانی که اکثریت اعضای کشورهای عرب بودن، آمریکا و باقی کشورهای حامی اسرائیل رو تحریم نفتی کرد و قیمت نفت رو هم چندین و چند برابر کرد. ایران البته توی این تحریم نفتی شرکت نکرد. منتهی از بالا رفتن قیمت نفت، یک سود عجیب و غریبی کرد.
اوضاع واسۀ آمریکا از همه خرابتر شد. آمریکایی که بزرگترین مصرفکنندۀ نفت بود، اون همه صنعت نفتی داشت، به وضعی افتاده بود که بنزین و جیره بندی کرده بودن و بعد از یه مدت اصلا بنزینی نبود که دیگه بدن به مردم. این گرون کردن نفت، عملا باعث شد که کشورهای عربی عضو اوپک و مخصوصا عربستان سعودی، یهو کلی پول برسه دستشون. رسما یه شبه از کوخ به کاخ رسیدن.
این بحران نفتی ۱۹۷۳ بعد از کلی بگومگو آخرش تقریبا حل شد. ولی آمریکا تو این جریان خیلی خیلی ضرر کرد. این شد که میخواست مطمئن بشه همچین بحرانی دیگه هیچوقت اتفاق نمیفته. اگرم اتفاق بیفته، به آمریکا ضرری نمیزنه. آمریکا باید کاری میکرد که هر اتفاقی در جهان بیفته دلار تهش برنده باشه. یه جمع بزنیم وقایع رو.
عربستان کلی پول داره که نمیدونه باهاش چیکار کنه و آمریکا میخواد ارزش دلار بالا نگهداره. نتیجه؟ آمریکا تصمیم گرفت کاری کنه که عربستان نفتش رو فقط به دلار بفروشه. یعنی هر کشوری میخواد نفت بخره، باید دلار بگیره، بیاد به عربستان دلار بده. اینجوری ارزش دلار بالا و بالاتر میره. در مقابل آمریکا چی داد به عربستان؟ اسلحه و محافظت نظامی.
بعد از یه مدت باقی کشورهای اوپک هم تحت تاثیر عربستان اومدن و نفتشون رو فقط به دلار قیمتگذاری کردن. یعنی دنیایی که با نفت میچرخید، فقط میتونست با دلار نفت بخره و در نتیجه همه برای نفت خریدن به دلار احتیاج داشتن و اینطوری دلار همچنان میتونست پول جهانی باقی بمونه و از همه مهمتر دیگه لازم نبود آمریکا برای دلاری که چاپ میکنه ثابت کنه طلا داره. چون نفت فقط به دلار فروخته میشد و باید برای اینکه کشورها بتونن نفت بخرن دلار تولید میشد.
حالا دیگه آمریکا میتونست هر وقت دلش خواست نفت بخره. فقط کافی بود پول چاپ کنه براش. یعنی عملا پشتوانۀ پول جهانی شد خود دلار و همین قضیه یه جورایی باعث شد که آمریکا بتونه جنگ سردو ببره. چون که شوروی باید با بدبختی یا نفت استخراج میکرد یا کلی بابتش پول میداد. ولی آمریکا میتونست پول لازم برای نفت چاپ کنه و راحت باهاش نفت بخره.
حالا که آمریکا به فرمول سلطه روی اقتصاد جهان رسیده بود و واحد پولش عملا شده بود پشتوانۀ پول جهانی، دیگه به هیچ قیمتی نمیخواست این سلطه رو از دست بده و همین قضیه، شروع بدبختی مدرن کشورهای نفت خیز بود. هر کشوری که تصمیم میگرفت نفتشو به دلار نفروشه محکوم به فنا بود. یه خوششانسیم که آمریکا آورده بود، این بود که اکثر این کشورهای نفت خیزی که واسش شاخ میشدن، یه رهبر دیکتاتورم داشتن. بارزترین مثالش صدام و قذافی دیگه.
صدام سال دو هزار اعلام کرد که دیگه نفت عراق به دلار نمیفروشه. به یورو میفروشه. آمریکا هم یهو یادش افتاد که ای وای این صدام که ما این همه سال پولشو دادیم چقدر آدم بدیه. چه دیکتاتوریه. چه سلاحهای کشتار جمعی داره. این شد که محض رضای خدا اومد کلی پول و نیرو و سوزوند که بره مردم عراق رو از دست دیکتاتورشون نجات بده.
و سال ۲۰۰۳ وقتی که آمریکا عراق و گرفت و صدام برانداخت، اولین اقدام مهمی که شد چی بود؟ نفت عراق دوباره به دلار قیمتگذاری شد. همین جریان برای قذافی هم پیش اومد. قذافی گفته بود که نفت لیبی رو به دلار نمیفروشه. با طلا معاوضه میکنه. یهو میلیون میلیون دلار پول خرج کرده آمریکا که این دیکتاتور خبیث و پایین بکشه از حکومت و بعدشم نفت لیبی رو دوباره به دلار قیمتگذاری کنه.
اینایی که میگم نه اینکه مثلا صدام و قذافی آدمای خوبی بودن و آمریکا توطئه کرده بود علیهشون و این حرفا. نه خودشون به اندازۀ کافی خباثت داشتن که مردمشون بر علیهشون قیام کنن. ولی خب این خباثت اینا شد کاتالیزور (کنشیار) واسه این که آمریکا بیاد به هدفاش برسه و جنگ راه بندازه و باقی اتفاقایی که میدونین.
هنوزم که هنوزه همین اوضاعه. هر اتفاقی، هر جنگی، هر تحولی یه سرش به نفت وصله. نفت توی سیاست، توی اقتصاد، توی علم توی هر چیزی نقش اساسی داره و همچنان دنیا پر از میلیاردرهای نفتیه. این یه واقعیت تلخ قرن ۲۱ که اگر توی کشور نفت داشته باشی توی اروپا و آمریکا نباشی، یه روزی بهت حمله میشه یا اینکه یه توطئهای برعلیهات انجام میشه. توی دنیای امروز، نفت یکی از چیزایی که در هر زمینهای حرف اول میزنه و سرنوشت جهان رو تعیین میکنه.
چیزی که شنیدید قسمت ۳۴ چیزکست بود. چیزکست که هر دو هفته یک بار توی اپلیکیشنهای پادگیر مثل اپل پادکست و کستباکس و گوگل پادکست منتشر میشه. علاوه بر این همۀ قسمتهای چیزکست که است با یک قسمت تاخیر، توی کانال تلگرام چیزکست منتشر میشن. ممنون از اینکه شنوندۀ چیزکست هستید. منتظر قسمت بعدی باشید.
بقیه قسمتهای پادکست چیزکست را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۴۰ - پودر سفید مرموز | تاریخ نمک
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۲۳ چیزکست- تاریخ اینترنت
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت ۲۹ چیزکست- تاریخ رادیو