کتاب خوندن + فرمول یک + کار = کدفرند
مشتری یابی به روش شیطان!!?
سلام...
چند ماهی میشه که دارم روی یک محتوا آموزشی برای کدفرند کار می کنم.و هر از گاهی به منابعی که قبلا ازشون یادگرفتم و یا استفاده کردم رجوع می کنم.
امروز یک متنی رو در کتاب چگونه بیشتر از رقبایتان بفروشید دیدم که سال ۹۴ یا ۹۵ خونده بودم متنی از این کتاب برام جالب بود برای همین با خودم گفتم اینجا این متن جالب رو منتشر کنم که همه استفاده کنند.
شاید هم اصلا قابل استفاده نباشه!!
موضوعی که داشتم مطالعه می کردم راجع به اعتماد سازی بود که در این کتاب یک مثال جذاب اورده نویسنده که باهم می خونیم.
فرد فروشنده ای به گونهای غیر مترقبه فوت کرد و در کنار دروازه های بهشت پیتر مقدس رو دید که داره به پیشوازش میاد.
پیتر مقدس گفت: خوش آمدید و از اینکه در اینجایید تبریک می گویم.زمان بسیار خوبی رسیدهاید زیرا در ماه های اخیر سخت تلاش کردیم تا سطح سرویس دهی به مشتریان را بهبود ببخشیم.حال ما می توانیم دو گزینه برای انتخاب به شما پیشنهاد دهیم و آن اینکه شما می توانید یک روز را در بهشت و روز دیگر را در جهنم سپری کنید،سپس قادر خواهید بود انتخاب کنید که تا ابد در کجا زندگی کنید.
از آنجا که یک فروشنده باید دید وسیعی داشته باشد،در نتیجه قهرمان داستان ما از اینکه می توانست در هر دو سناریو نقش آفرینی کند بسیار خوشحال بود.
جهنم اولین ایستگاه بود که در آنجا شیطان به استقبال وی امد و او را به یک هتل ییلاقی زیبا با باشگاه تفریحی برد.پس از یک بازی گلف،انها به اتاق پذیرایی رفتند که در آنجا با همکاران مرحوم ملاقات کرد که همه در حالی که لبخند میزدند و لباس های مرتبی به تن کرده و کراوات مشکی بسته بودند و از شام و نوشیدنی و کاباره بسیار لذت میبردند.این لذت بخشترین شبی بود که فروشنده تا آن زمان به خاطر داشت.
روز بعد وی به بهشت رفت و با وجود این که لمیدن بر روی ابرها و نواختن چنگ بسیار عالی بود اما احساس میکرد که گمشده ای دارد.
بنابراین روز بعد نزد پیتر مقدس رفت و گفت : من جهنم را انتخاب کردم.پیتر مقدس بزرگوارانه وی را در آسانسور گذاشت و به پایین فرستاد.دوباره شیطان به پیشواز او امد.
اما اینبار با بیابانهای برهوت و متروکهای روبهرو شد که پوشیده از آشغال بود و دوستان سابق وی لباس های مندرسی پوشیده بودند و داشتند آشغال ها را جمع می کردند.
فروشنده فریاد زد : صبر کن دیروز هتل ییلاقی در اینجا بود و ما بهترین غذا ها را می خوردیم و شراب می نوشیدیم!! چه اتفاقی افتاده است؟؟
شیطان لبخند زد?و گفت : ساده است،دیروز یک مشتری احتمالی بودی اما امروز مشتری دائم و بالفعل هستی...
مطلبی دیگر در همین موضوع
نعمت نداشته ای که نعمت بود
مطلبی دیگر در همین موضوع
چطوری سختترین تصمیم زندگیم را گرفتم؟
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
داستان یک پرداخت؛ مسابقه نویسندگی پیمان در ویرگول