آخرین سْروهایٰٰٰ یک جانی!

مثل هر روز ظهر منتظر دختر بودم که از مدرسه بیرون
بیاید سال آخری بود.همیشه اورا زیرنظر داشتم امّا مدرسه شلوغ تر بود و کارم را مختل میکرد.داشتم برای بار نود و ششم از صبح آن روز اهنگ متن اینتراستالر روز یکم را گوش می‌کردم او آهنگ بیکلام دوست دارد.همیشه معتقد بودم داستان ها دو جور بیشتر نیستند یا انهایی که ادامه دارند یا انهایی که هرگز شروع نمی‌شوند.یک دسته داستان ادامه دارند و هیچ جایی تمام نمی‌شوند فقط راوی جایی که دوست دارد متوقف میشود. قرار نیست امروز اتفاقی بیافتد و داستان را ادامه می‌دهم.

دختر به سفر رفت من هم با او رفتم .‌ در یک عصر زشت و زنندهٔ دیگر به کافه مورد علاقه اش رفته بود اسپرسویی خورد و تمام شب را کاملا از ترس من بیدار ماند سپس رفت حمام . تمام تلاشم را کردم که او زیر آب خفه شود که به مقصودم برسم ولی او تقلا کرد! چهره ام را نشناخته بود؟! نمیدانم. به من التماس میکرد.ناگهان گفت‌«« امروز صبح قرار ملاقات دارم تو را خدا و معبودت، بگذار به آن برسم اگر بخواهی بعد از آن میتوانیم قرار بگذاریم و تو هر‌کار دوست داری انجام دهی.»» با تکان دادن سر قبول کردم و رفتم.

بعد از آن قرار نمی‌توانستم او را پیدا کنم.مدتی بعد از سفر برگشت و من او را در خانه پدری اش یافتم. انگار در و دیوارش با من حرف می‌زد و می‌خواستند مرا همراهی کنند.«« از مادرم متنفرم او تورا به زندگی من وارد کرد. کاش بمیری تو خیلی پلیدی»» دختر زار زار گریه میکرد گلو می‌درید و به هستی چنگ میزد. واقعا باورم نمیشد؛چطور کسی اورا نمی‌شنید؟او نمی‌توانست دستش را از دست من جدا کند. با هم رفتیم توی اتاق زیرشیروانی اتاقی که همیشه دوست داشت که بود و کتابخانه ای در آن می‌داشت پراز کتابهای آشنا و ناآشنا.
از نرده‌هایی که میخواست با معشوقه اش از آن بالا برود و به ماه نگاه کند، بالا رفتیم. روی یکی از لبه های شیروانی دست توی دست هم آهنگ اینتراستالر را برای بار ششصد و شصت و ششمین بار گوش کردیم.دستش را گرفتم به من نگاهی کرد و چشمانش کی‌لرزید ، پشتش ایستاده بودم قصد کردم هلش بدهم امّا او به سمتم برگشت و مرا هل داد و روی سقفِ معمولی یک آپارتمان سه طبقه افتادم.

•°• خیلی می‌ترسیدم از او جنگ دور و درازی که با وی در پیش خواهم داشت بااین وجود با تمام توانم هلش دادم . او افتاد کفِ پشت‌بامِ همیشه نامطلوبِ آپارتمان. باتمام سرعت از لبه دیوار پایین پریدم یک سنگ توی دستم بود! توی دستم چرخاندمش و لبه تیزش را به سمت قلبش نشانه گرفتم بی جان شده بود حتی قبل از برخورد سنگ! داشت بخار می‌شد و بوی تعفن تنش مرا تا حد خفقان برد. توی قفسه سینه اش دنبال قلبش گشتم چیزی پیدا نکردم.با گریه و شگفتی آکنده از ترس زیاد فریاد زدم« برای همین اینقدر دوست داشتی بمیری؟ تو دیگه...» از حرف زدن دست کشیدم...

محکم تر مرا میزد ماسکم را برداشت از چیزی که دید تعجب نکرد هر دومان از همان اول نقش بازی کردیم!!خودم را نمیدانم ولی او آن زمان ترسیده بود و تنها! میبینید چه خوب میشناسمش؟ تمام صورتش خیس بود«« از تو متنفرم از تو متنفرم از زندگی ای که تو میشوی همراهم متنفرم»» سنگ را توی دیده هایم زد دستانش را محکم توی شنیده هایم فروکرد انقدر محکم که صدای خون توی گوشم پیچید. تمام اندام های تنم را دانه به دانه پاره کرد من که او بودم چرا مرا دوست نداشت؟

•°• ««چرا مرا دوست نداری؟ چرا؟»»ملتمسانه گفته بود . رو کردم بهش گفتم ««تو برای چی زنده ای به خودت نگاه کن !توی رگ هات چی جریان داره؟ تو برای هیچ، برای نیستی ای، ولی من میخوام زندگی کنم توی زندگیم به نبودن احتیاجی نیس پاشو و بمیر.»»

هندزفری را توی گوش هایش جابه جا کرد و بلند شد. اشکهایش را پاک کرد . با صدای بلندی ازمن پرسید «همزادت کجاس گاما؟» حرفی نزدم اما خنده اش را می‌فهمیدم؛نکند او را پیدا کرده بود؟ اشک هایش که دانه دانه می‌ریختند را پاک نمیکرد. داشت فحش میداد به همه چیز، به مادرش، به خواهر بزرگترش، به معشوقه اش که مرده،کمی جان گرفتم. پا شدم دستش را گرفتم به او گفتم«« حرو#مزا#ده ها من هنوز زنده ام »»برگشت و با لحن بدی چیز‌ی گفت که معنایش را نمیدانستم. رفتیم ، شبیه‌تر به او و قوی‌تر از من‌ شدیم.

•^°پیدایش کرده بودم، حالا باید سه تایی می‌رفتیم شبیه‌تر به من و قوی‌تر ازو.

درباره سْرو بدانید•°•°

منِ گُم را تو پیدا کن.