برای آدم ها...

دلی و شاید موقت.

دوستام که نیستن، انگارهیچکس نیست انگار دنیا خالیه ساکته،دلم میخواد پیام بدم : چند نفر بودین که نبودنتون انقدر زیاده! نرفتن که نیان ولی دل تنگی زبون نفهمه...

عجیبیه وقتی هم بودن کاری بهشون نداشتم اما همین‌که حضورشون حس میشد مهم بود الان خونه ی مامان بزرگ انگار خالیه همه هستنا حتی دایی کوچیکه هست که از خواهرم بپرسه چی میخوای؟ و اون محجوبانه بگه هیچی و من از ته خونه داد بزنم :من بستنی میخوام و اضافه کنم :با طعم هندونه لطفا!! که وانمود کنه بی تفاوته اما با بستنی برگرده؛ که وانمود کنم بی تفاوتم ولی لبخندم جمع نشه! همیشه همین بوده نمیدونم چرا انگار محبتش به من رو با اذیت کردنم نشون میده اما من می‌فهمم من متوجه حمایت نامحسوسش میشم وقتی جلوی جمع مؤاخذه میشم و با خجالت سرم رو مینذازم پایین از خودش مایه میزاره از خاطرات و گندکاری هاش میگه تا حواس جمع پرت بشه و من بتونم راحت بغضم رو قورت بدم...

مامان بزرگ هست که به جونش غر بزنم : آخه کی تو دمای چهل درجه چایی میخوره بعد میگن گرمه!

که با تموم کردن چایی دومش خودش رو باد بزنه و بگه : راست میگه یلدا کی تو گرما چایی میخوره.

و چایی سومش رو بریزه!

مامان مامان بزرگم هست که مامان بزرگ رو دعوا کنه و من به شوخی داد بزنم : سااکت

یجوری برگرده نگام کنه که ناخودآگاه بگم : غلط کردم! که در مقابل ماساژ پاهاش برام شعر بخونه. (کلا خیلی بامزه است غرغرو اما بامزه محاله باهاش حرف بزنین به قهقهه ختم نشه) بقیه هم هستن خاله ها بچه هاشون،داییام،فامیلای مامان بزرگ که گاهی سر میزنن.

اما اینا باعث نمیشه بتونم خونه ی مامان بزرگ رو بدون اونا تحمل کنم ترجیح میدم بمونم خونه یا نه خودم رو بچپونم تو باغ،پاتوقم زیر سایه ی همون درختی که هیچوقت کشف نکردم چیه صدامو آزاد کنم داد بزنم : نمانده در دلم دگر توان دوری...

حتی دیگه حرف زدن با محدثه هم سر ذوقم نمیاره ولی هنوزم حالم خوبه ها حالم خوبه چون حوض هست که آبش روزی دوبار پر و خالی بشه و من صبحا یه آبتنی حسابی توی آب یخ مانندش داشته باشم و نفهمم گرما چیه...که شاخه ی نخل ها رو بگیرم و خودم رو رها کنم رو آب آزاد و رها به آسمون زل بزنم؛ که بینیم رو بگیرم و برم زیر آب و برای لحظاتی از تمام دغدغه هام خالی بشم که فقط به نفس کشیدن فکر کنم و قدر زندگی رو بیشتر بدونم.

که زندگی همچنان جریان داشته باشه...

تنهام؟نه نیستم عمو هست که هزار گیگ خاطره ایی که باهم داریم رو مرور کنیم که وقتی ازش میپرسم بلدی با برگ اکالیپتوس سوت بزنی؟ بگه : مگه دلقکم؟ بعد زیر درخت انار با فلاکس چایی بشینیم و من در حال سوت زدن بگم : یعنی من دلقکم‌؟ بگه : نه! و دقیقا همون لحظه که نیشم باز شده بگه : فوق دلقکی?(کلا خانوداه ارادت خاصی به من دارن)ولی خودم که میدونم اون ته ته قلبم حس میکنم تنهام همه هم باشن تنهام هر چقدرم که دورم شلوغ باشه اصلا به قول اورهان سمفونی مردگان : تنهایی را فقط در شلوغی می‌توان حس کرد.

مثلا هنری
مثلا هنری

اولین بار نیست که رفتن اما اولین باره که تو تابستون رفتن! به سرم میزنه برم پیش مریم یا مهمونی یکی از همکلاسیای دبيرستان تا احساس تنهایی عمیقی که از وقتی رفتن بهم دست داده رو فراموش کنم که حس کنم هستم وجود دارم حقیقت دارم اما خیلی زود یادم میوفته شعار میدادم : فهمیدن حقیقت حتی اگه بسیار تلخ باشه...واسه همین میرم روان درمانی اگزیستانسال رو باز میکنم بخش مربوط به تنهایی رو بارها و بارها میخونم؛و میزارم داریوش بخونه : در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود/شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود.

که به خودم ثابت کنم حال خوبم به هیچ کسی و هیچ چیزی بستگی نداره و تنها هم میتونم از زندگی لذت ببرم:)

آخرشم رفتم پیش مریم?
آخرشم رفتم پیش مریم?