نوشته⁸ شعر³
دچار به واهمه ام...
اما بیزار از هر دهلیز گریزی؛
میشنویشان؟
تازیانه های طاغی افکار
نیمه شب بر سرم هجوم میآورند.
بیخبر درها را میشکنند؛
پردهها را آتش میزنند
میسوزانند، میسوزانند...
تمام کاغذینْ اشیاء عزیزم را
و تنها من و تو ایم...
در میان گزمههای آتش و جنون
که آدمیزادیم...
آب، آب بریز بر سرشان ساقی
این سایهها را خاموش کن.
این موجودات مجنون را...
از تنم بیرون بران.
شیطان را دور کن
خداوند را سلانهسلانه
بر سر این سفره بخوان؛
بسمله گو، استعاذه کن.
بر من پناه آور
بر تو پناه بردم…
با من راز و نیاز کن
با تو راز و نیاز کردم.
آیاتت را میبوسم
مرا وضوء کن ای چشمه سپیدی!
مرا زنده کن از پی عشق
بیسجده شر شیطان شک؛
بینیاز از همگان
تو مرا زندهکن.
بینیاز که نیستی…
محتاجی و محتاجم
انسانی و انسانم
که در گاه صدق الله…
میبوسیم دهانههای صدق را
و مفتون میشویم
دریچههای تمنّا را
که پس میرویم
و دم میزنیم و باز دم
هوای زنده ماندن را.
هر دو رهان ایم و رهیده،
هر دو در عمق خاکستری؛
مبهوت، نشانههایی داریم
برای ایمان به زیستن...
من مبتذلانه تو را، سراب دور دست یافتم
و تو سرمستانه میخندی.
در همین سحرگاه معمولی؛
عادت عاشقی هلول کرد
و آن چه تقدس میخوانمش
ظهور...
خداوندی ما بر من
بر عالم من یقین شد.
این ماست، من و تو…
یک حضور…
که در آن تا دندان مسلّح ایم
برای کشتن هر غم
برای وحشیانه زیستن
برای عقلانیتِ طاعونزده را
مُثله کردن…
ما گلوگاه شب را داریم،
برای بریدن و خون جهیدن
برای مردن و زاده شدن.
به وقت شبیخون رذالتها
ما آغوش هم را داریم…
ما سایههای هم را در غار
درخشش ستارهٔ قطبی را
در طغیان گمراهی ها،
ما سیبهای گناه زیادی
برای جدایی از جمع کلیشهها
و ترک کردن کلیساها
و برای دوری از نادوستان
داریم…
ما عشق را داریم…
برای آنکه آن شمع سرخ
در آینه کوچک جان ما
نمیرد…
برای آنکه آن ترس سرد
در گرماگرم یک پناهگاه
آب شود…
ما یکبار، معجزه را زیستهایم
یک سرنوشت انکار ناپذیر را.
زین پس شاید باهم، یا جدا؛
لیک در آن گرگ و میش،
یک انسان بود.
یک انسان بود
که خودش و جهانی را
به آنی فرا گرفت.
یک انسان بود…
که بار دگر
در رحِمی امن؛
خودش را یافته بود
که با رهایی تمام
در وصالِ جهان میگروید
تو را نمیبینم، جز در همین آینه...
سرخی جهش عشق در گونهات
افسانه ای بیش نیست؛
از ترس و خشم، سرخیم و ملتهب
اما با این وجود
از چه هنوز هستی؟
ای تازه سر برآورده
از میان ذکور!
از چه خدایی میکنی؟
بر زمینی که تنها برادرانت را
وارثانش گماشته بودند...
منی که گذشته در بندت آورد!
زن باش!
انسان باش!
به حق خود چنگ بزن!
آزاد باش و زنانه بجنگ
در آینه زندگانی کوچکت
یا در درازنای تاریخ.
تو نسیمی خُرد،
اما رسته از پروا باش.
تو آن روشنی سرخ باش؛
به وقت زاده شدن روز.
سکوت نکن
که به رخسار روز قسم
پس ازین شب
فردا، تمام آزادی
از سرخی جان ما
زنده و آینده خواهد شد
شکست خورده از شب
هرگز دستش به روز نمیرسد
تمام آن چه که رنج بردی
تمام زخمههای تو
روزی صوت کسی میشوند...
تا آن روز خودت را
و زخمت را
با هم تاب بیاور کن
و درآن روزگاری
کز زیستنت نفرت داشتی
بگذر
نفرت است دیگر
پشت سر میرود
پیش میآید
پشت سر میرود
پیش میآید...
و راستش را بگویم؟
به جهنّم
نفرت است دیگر پیش میآید
نمردهای که بیزاری
زاری و شکوه پیش میآید
نمردهای که! خستهای
خستگی و سکون پیش میآید
نمرده ای که! زنده ای
جز این...
باقی... پیش میآید
زاگرو به او نگاه کرد و مردد گفت: «دوست ندارم جدی صحبت کنم. چون در این صورت فقط یک چیز میمونه که دربارهی اون حرف بزنم؛ توجیهی که میتونی برای زندگی داشته باشی. من نمیدونم چطور این پاهای فلج رو توجیه کنم.»
مورسو بی آنکه برگردد گفت: «من هم نمیدونم.»
زاگرو زد زیر خنده. «سپاسگزارم، جایی برای توهّم نمیگذاری.» لحنش را عوض کرد: «حق داری سختگیر باشی. ولی هنوز یه چیزی هست که میخوام بهات بگم.»و برای لحظهای از حرف زدن باز ایستاد. مورسو به او نزدیک شد و کنارش نشست. زاگرو ادامه داد: «به من نگاه کن و گوش بده! یکی رو دارم که کمکم کنه، من رو توالت ببره، بشوره و خشکم کنه. بدتر از همه اینه که بابت این کار به یکی پول بدم. با این حال، هیچ وقت اقدامی نمیکنم که این زندگی رو که این قدر به اون باور دارم کوتاهش کنم… حتی تن به بدتر از اینها هم میدم: کوری، کری، همه چی، تا زمانی که اون آتش تیره رو که در من زندهس، احساس کنم. فقط چیزی که باعث میشه از زندگی سپاسگزار باشم اینه که به من اجازه داده تا همچنان بسوزم.» زاگرو که دیگر نفسش در نمیآمد، به پشتی صندلی لم داد. جز بازتاب نور سفیدی که پتو روی چانهاش میانداخت، چیز دیگری از وی دیده نمیشد. سپس ادامه داد: «و تو مورسو! با این ترکیب، یکی از وظایفت اینه که زندگی کنی و شاد باشی.»
مرگ خوش
_آلبرکامو_
فارسیِ احسان لامع
پینوشتها:
عکس نخست از پینترست، آنها که بینام و نشاناند را از قبل داشتم؛ نمیدانم از که هستند.
آسمان: خودم گرفتم.
تصویر دوم: چند ماهِ پیش، تفأل زدم به جایی، این نقاشی را دادند دستم.
دروغهای کوچک بزرگ
امیدوارم دوستان ازین فرجام خشنود باشند.
مناسبات ارزندهٔ زین پس را، پیشاپیش گرامی میدارم. روز زن بر همه مردان عزیز مبارک باد (◠‿◕) بانوان گرامی روزمان مبارک ◉‿◉
«آنکس که با هیولا میجنگد، باید مراقب باشد که خود بدل به هیولا نشود. اگر مدتی طولانی به پرتگاهی بنگری، پرتگاه نیز به تو چشم میدوزد.»
_نیچه_
تو هیولا نیستی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
همیشه شنیدنی ترینی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشتی بر کتابِ مرگ ایوان ایلیچ
مطلبی دیگر از این انتشارات
به یاد آرزو هایی که می میرند، سکوتی می کنم به سنگینی ِ فریاد!!!