وقتی دنیا علیه من است ...

تکیه داده‌ام به دیوار سرد راهرو. جایی که هر وقت با سردبیر بحث می‌کنم، پناهگاهم می‌شود. سعی می‌کنم نفس عمیق بکشم تا ضربان قلبم به حالت عادی برگردد. حالم خوب نیست، و برای فهمیدنش لازم نیست پزشک باشی. نگاهت که به قیافه‌ی رنگ پریده‌ام بیفتد همه چیز را می‌فهمی: رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر درون...

من نادیده گرفته شده‌ام. احساس بدی دارم. سرزنشم کرده‌اند. و حالا توی این راه‌پله‌ی سرد و بی‌روح و تلخ، مردد مانده‌ام که گریه کنم یا نه. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. می‌نشینم روی پله و چشمانم را می‌بندم.

دخترک هشت ساله را می‌بینم که روی پله‌های حیاط مدرسه نشسته و زانوهایش را بغل کرده. او برای گریه کردن تعلل نمی‌کند و صدای هق هق‌اش حیاط خالی مدرسه را پر می‌کند. بعد از ظهر که به خانه می‌رود، توی دفتر یادداشت‌های روزانه‌اش - که بابا روز عید نوروز بهش داده بود و ازش خواسته بود هرشب اتفاقات آن روز را بنویسد– یک ماجرای خیالی می نویسد از روزی که گذشت، از حس تنهایی‌ای که وجودش را پر کرده بود، و از دختر جسوری که با یک شمشیر جادویی همه‌ی آدم‌بدهای تمام مدرسه‌های شهر را کشت. شب که بابا می‌آید و کنارش دراز می‌کشد تا برایش قصه بگوید، دخترک اصرار می‌کند: «این دفعه من قصه بگویم.»

بوی عطر بابا توی دماغم می‌پیچد.

چشم‌هایم را باز می‌کنم و تصویر دیوار بد رنگ روبرویم تار می‌شود. اشک‌ها بی‌اجازه سر می خورند روی گونه‌هایم. دلم دخترک شجاع را می‌خواهد و دنیای قصه‌هایش. دلم یک خودکار بیک آبی می‌خواهد و یک دفتر که عید نوروز هدیه گرفته باشم. دلم آغوش بابا را می‌خواهد و امن بودنش و پناه بودنش. دلم قصه می‌خواهد.

دخترک درونم سرک می‌کشد و با نگرانی نگاهم می‌کند: «حالت خیلی بده؟»

الکی لبخند می‌زنم: «نه. بدتر از وقتی که میم رفت نیستم.»

دخترک می‌خندد و دندان‌های سفیدش برق می‌زنند، مثل چشم هایش. «آخ آخ گفتی میم! یادته با میم کجا آشنا شدی؟»

آب دهانم را قورت می‌دهم. از یادآوری گذشته‌ها هم غمگین می‌شوم هم ته دلم غنج می‌رود. «آره. توی کلاس داستان‌نویسی. فرهنگسرای ارسباران. دخترک 19 ساله‌ی ساده و شاد. یادش بخیر!»

دخترک می‌آید روبرویم می‌نشیند. «وقتی عاشق شدی، قصه نوشتی. وقتی رفت، قصه نوشتی. وقتی طردت کردند قصه نوشتی. وقتی نه ساله بودی و پسردایی جانت مُرد، قصه نوشتی. وقتی بابا‌ومامان بخاطر کار بدی که کردی دعوات کردند، قصه نوشتی. وقتی مامان‌جون رو گذاشتن توی قبر، وقتی عمو برای همیشه رفت، وقتی دوستات رفتن و دوستای جدید اومدن، همیشه و همیشه یه صدایی توی ذهنت قصه گفت و تو نوشتی. حالا هم بنویس. اذیتت کردند؟ دوستت ندارند؟ تنها‌ترین آدم دنیایی؟ من هستم. بیا قصه بنویسیم. بیا یادمون بره دنیا سیاهه.»

بلند می‌شوم، لباسم را می‌تکانم و از پله‌ها پایین می‌روم. شانه‌هایم فرو افتاده‌اند و انگار که کیلومترها دویده باشم، خسته‌ام. اما حالم به بدی چند دقیقه پیش نیست. بوی کیف‌آور کاغذ و خودکار بیک می پیچد توی دماغم. دخترک ته دلم دارد آواز شادی را می‌خواند و برای خودش می‌رقصد. موبایلم زنگ می خورد؛ باباست. گوشی را برمی‌دارم و می‌گویم: «یک عالمه قصه دارم که برایت بگویم بابا.»

دنیا سیاه نیست. شاید خاکستری روشن است. شاید هم صورتی چرک.

* * *

من اینجایم تا قصه بگویم. قصه‌های آدم‌ها و خودم را، وقتی دنیا علیه من است. چون قصه پناه است و من این روزها سخت بی‌پناهم.