جدال برای چه؟


در ایران یک طبقه‌ی متوسط جعلی وجود دارد که به دلیل سیاست‌های دوران پهلوی و تداوم آن در سال‌های پس از انقلاب در مبارزه با اشراف سنتی و ریشه‌دار و خاندان‌های پرنفوذ چند صد ساله به وجود آمد. این طبقه‌ی متوسط جدید بی‌ریشه است و عمدتا افرادی با پیشوندهای مهندس، دکتر، جناب آقای، حجت الاسلام و آیت الله را در بر می‌گیرد.

نظام جمهوری اسلامی به سبب گرایش به نخبه‌ سالاری، خود اقدام به چسباندن پییشوند نخبگی به این طبقه‌ی جعلی و بی‌هویت می‌کند تا به قول عامه بعدا برایش شاخ شود. از یک سو رانت اعطایی نخبگی از سوی حکومت به آنها آزادی کافی را می‌دهد تا از حکومت به راحتی انتقاد کنند و مخالفت خود را ابراز کنند (کافیست سری به برنامه‌های شبکه‌های چهار بزنیم)، و از سویی به دلیل گرایش حکومت به نخبه سالاری، این افراد با محافل قدرت ارتباط نزدیکی داشته و از وضعیت معیشتی و امنیت اقتصادی بهتری برخوردارند (همان منتقدان سرسخت - برای مثال محمد فاضلی - خود مسئول وضع کنونی هستند).

لذا می‌بینیم که یک کارگردان یا بازیگر، پزشک، حقوقدان، یک سرمایه‌دار و یک حجت الاسلام به راحتی امکان ابراز انتقاد در عین برخورداری از منافع نظام را دارا می‌باشند.

این شاید در نگاه اول خیلی بدیهی باشد به این دلیل که طبیعتا کسی که پزشک است با آدم‌های مهم بیشتری ارتباط دارد تا شخصی که کارگر است. یا کسی که خانه‌اش در بالا شهر است از کسی که در پایین شهر زندگی می‌کند با آدم‌های سطح بالاتر بیشتری ارتباط دارد.

اما نکته اینجاست که نخبه گرایی برای طبقه‌ی متوسط جدید با امتیازاتی همراه است که نشان می‌دهد آنها از سوی کارگزاران نظام «پذیرفته» شده و به درون حلقه‌ی محرم‌ها یا خودی‌ها وارد شده اند.

به عنوان یک مثال ملموس‌تر، یک کارگردان یا تهیه کننده که عقاید ضدملی و ضددینی دارد صرفا به این دلیل که فلان شخص مهم در وزارت ارشاد او را از نزدیک می‌شناسد و می‌داند که نیتی علیه نظام ندارد و سرش برای این چیزها درد نمی‌کند، می‌تواند فیلم بسازد و هر چه دلش خواست بگوید و هر محتوای مبتذلی که دلش خواست بسازد اما کارگردان دیگری که عقاید ضدملی و ضد دینی هم ندارد صرفا به دلیل خارج بودن از این حلقه‌ها از چنین فرصتی بهره‌مند نیست و برای تهیه‌ی جواز فیلم از هفت خوان رستم باید بگذرد. می‌توان گفت که چاپ یک کتاب یا تولید یک فیلم حتما نیازمند وابستگی به این حلقه‌های نخبه پروری است و با همین فرمول خیلی مسائل روشن می‌شود.


هدف اصلی انتقادات علیزاده همین طبقه‌ی متوسط جعلی است که وصف آن گفته شد. این گروه برخلاف منتقدان سنتی و فسیل‌های خارج از کشور، ارتباط ارگانیکی با نظام اسلامی دارند یعنی تمام هستی و وجودشان از برکت نظام است و اگر این نظام مستقر نمیشد بسیار بعید بود که به جایگاهی که دارند برسند. اما برخلاف دسته‌ی دیگر مخالفان که در سال‌های اخیر حضور پررنگی در خیابان‌ها داشته‌اند (۹۶-۹۸-۱۴۰۱)، دلیل مخالفت و انتقادشان اقتصادی نیست. دلیل مخالفت اینها گرایش به ارزش‌های جهانی است.

طبقه‌ی متوسط سنتی در ایران به طور تاریخی زمیندار بودند و مالکیت بر روی زمین، از آن جهت که زمین را نمی‌توان با خود جا به جا کرد، نوعی علاقه، درک مختصات زمانی و مکانی، احساس تعلق، حس میهن دوستی و تعهد به خاک اجدادی (تاریخ و سرزمین) به همراه دارد.

اما طبقه‌ی متوسط جدید به کلی فاقد چنین حسی است زیرا منشاء طبقاتی آنها زمین یا به طور کلی سرمایه‌ی خانوادگی (انباشته) غیرقابل تحرک نیست. آنها صرفا به واسطه‌ی عناوین نخبگی صاحب چنین جایگاهی شده‌اند و این عناوین را می‌توانند با خود به هر جایی ببرند. برای مثال (یک مثال تا حدودی ساده انگارانه) در موارد زیادی دیده می‌شود که املاک خود را فروخته و با پول آن در یک کشور غربی سرمایه‌گذاری می‌کنند.

لذا نگاه این دسته «جهانی» است و ایرانی نیست. اکثرا یک پایشان در ایران است و پای دیگرشان در خارج از ایران و نگاهشان به جای آنکه معطوف به ایران باشد به خارج از ایران است. جهت انتقادات این افراد رو به خارج است و همیشه وقتی نقد می‌کنند ایران را (ایران منهای خودشان) با ممالک غربی قیاس می‌گیرند. همچنین مال و سرمایه‌ای که دارند از ایران به خارج انتقال داده می‌شود و نه بالعکس (در هند، ونزوئلا، مکزیک و بسیاری کشورهای دیگر، این جهت کاملا برعکس است).


وجه مشترک علیز با گروه عدالتخواه یا طرفداران ایجاد نظم جدید در ایران بدون تغییر حکومت در نقد همین طبقه‌ی متوسط جعلی است.

برخورد نظام با این منتقدان و مخالفان تاکنون بیشتر انفعالی بوده. یعنی همیشه منتظر می‌مانده تا مشکلی به وجود آید و بعد به رفع آن مشکل (معمولا یعنی پاک کردن صورت مساله) برسد. مثلا می‌بینیم دو تن از اساتید دانشگاه (محمد فاضلی و بیژن عبدالکریمی) که در محافل نزدیک به نظام حضور دارند و صاحب منصب دولتی نیز بودند و در شبکه‌ی چهار انتقادات سختی را ابراز می‌دارند، به دلیل دیدگاه‌هایشان از دانشگاه اخراج می‌شوند.

اما نظام به تدریج متوجه می‌شود که باید به جای نخبه پروری با دیدگاه جهانی و بر اساس ارزش‌های جهانی یا انسانی، نگاهی تمرکزگرایانه و رو به داخل داشته باشد و این دایره‌ی تنگی است که امثال علیز دیگر در آن نمی‌گنجند.

اینکه آیا نگاه تمرکزگرایانه‌ی رو به داخل موفق می‌شود یا نه به نظرم هنوز خیلی روشن نیست. تمرکز رو به داخل اگر منجر به احیای طبقه‌ی متوسط ملی‌گرا نشود باز همان آش است و همان کاسه و حتی شاید اوضاع را بدتر کند. برای این کار مخصوصا باید روی «ملیت» و سرزمین ایران تاکید وجود داشته باشد تا دوباره در ورطه‌ی دیدگاه‌های جهان‌گرایانه گرفتار نشویم. همچنین یک سیاست ساده و بی‌ضرر مثل ممنوعیت خروج از کشور برای منتفذان و مسئولان، و نیز ممنوعیت خروج فرزندان و خویشان درجه‌ی اول آنها، و ممنوعیت خروج از سرمایه، که البته قطعا مخالفت‌های زیادی را برمی‌انگیزد، می‌تواند به شکل گیری این طبقه‌ی متوسط ملی‌گرا کمک کند. کما اینکه تشدید تحریم‌ها و افزایش انزوای ایران از سوی غرب نیز به عنوان یک عامل بیرونی یا نیروی کمکی به متمرکزتر شدن این سرمایه‌ها در درون ایران خواهد انجامید.

به نظر می‌رسد کنار گذاشتن سلایق سیاسی متفرقه در انتخابات‌های اخیر، رها کردن برجام، افزایش سختگیری‌های عرفی به خصوص روی حجاب برای راضی نگه داشتن قشر مذهبی و روحانیون، برخوردهای بی سابقه‌ای که اخیرا با تعدادی از سلبریتی‌ها صورت گرفت، و نیز طرح موسوم به مولدسازی نشانه‌ی آغاز این روند باشد که نگاه تمرکزگرای معطوف به داخل دارد جایگزین رویکرد نخبه سالاری می‌شود. اینکه آیا این روند موفقیت آمیز خواهد بود یا نه بستگی به همان عاملی دارد که گفتم یعنی متعهد ساختن سرمایه‌ها به حضور در بافت زمانی و مکانی ایران که تاکید بر ملیت و بی‌تحرک سازی سرمایه‌ها (جلوگیری از خروج ثروتمندان و مسئولان از کشور) دو راه‌حل حصول این امر هستند.

علیز به دلیل جهت انتقاداتش در ظاهر نگاهی همسو با این جریان تمرکزگرای داخلی دارد اما این صرفا یک شباهت ظاهری است. او از سلبریتی‌ها، چهره‌های اصلاح طلب، اساتید بی‌ریشه‌ی دانشگاه و بی‌هویتها انتقاد می‌کند که همگی پرورش یافتگان نخبه سالاری و جزو طبقه‌ی متوسط جعلی هستند. اما ارزش‌های او همچنان جهانی است.

برای مثال در یکی از ویدئوهایش راجع به آرمان علی وردی اینطور می‌گوید که «کشته شده اما خودشون میگن شهید شده». این نگاه که میان خود و «خودشون» مرزی را ایجاد می‌کند و مبنا را بر این می‌گذارد که چه شما به این فرد بگویید کشته شده و چه بگویید شهید فرقی نمی‌کند، این نگاه ایرانی نیست و همچنان جهانی است.

محور کار علیز رسانه است و سعی می‌کند بیشترین موافقان را از طریق نمایش دادن تناقض‌های منطقی جلب کند. این تناقضات منطقی فاقد ارزش دینی و میهنی هستند و همچنان بر ارزش‌های جهانی مانند برابری زن و مرد یا حق آزادی بیان استوارند. لذا سعی می‌کند با فرض درستی ارزش‌های جهانی، مثل فمنیسم و حقوق زنان، این تناقضات را نشان دهد و تا جایی که امکان دارد از وابسته نشان دادن خود به عقاید ملی و دینی اجتناب کند.

دلیل همگرایی موقتی علیز با جریان تمرکزگرای داخلی گرایش او به چپ است. اما چپ‌ها همیشه در معرض خطر انترناسیونالیسم، جهانی بودن، بی‌ریشه بودن، یا بی‌هویتی دینی و ملی هستند. ارزش‌های چپ از دید ما فرق چندانی با ارزش‌های آمریکایی ندارد. مثلا مشکل علیز با فمنیسیم امپریالیستی است و نه خود فمینیسم. مساله‌ی علیز امپریالیسم است و نه ایران.

انتقادات علیز از صدا و سیما (که هدف ثابت همه‌ی انتقادات حتی از طرف خود صدا و سیما است) از همین جهت است که صدا و سیما بر اساس فرهنگ ایرانی همچنان بر روی برخی ارزش‌ها پافشاری می‌کند و صرفا به رسانه‌ای برای جنگ تبلیغاتی، یعنی رسانه‌ای فاقد ارزش مبدل نشده. مثلا وقتی کسی کشته می‌شود صدا و سیما می‌رود و با خانواده‌ی او مصاحبه می‌کند چون می‌داند که خانواده هنوز در ایران دارای ارزش است و حتی در قوانین نیز مثلا ممکن است دارا بودن خانواده باعث تخفیف در مجازات یک محکوم شود. اما علیز این صحنه‌های آبکی و احساساتی را خلاف اصول جنگ رسانه‌ای اش می‌داند.

به طور خلاصه، جدال علیز، جدال «با» آمریکا، اصلاح طلب و اصولگرا، صدا و سیما، ایران اینترنشنال، ارزشهای دینی، پادشاهی و سلبریتی است اما جدال «برای» ایران نیست.