درباره‌ی امید دانا


اصطلاح «نخبگی» را اگر در سایت‌های خبری جستجو کنیم با مطالبی راجع به حق نخبگی، مزایای نخبگی و نظایر اینها مواجه می‌شویم که به عنوان یک امر نیکو و یک مبنای شایسته سالاری و به عنوان عامل رستگاری ملت تبلیغ می‌شوند که بعضا قوانینی هم در راستای اعطای حقوق و مزایای خاص به این به اصطلاح نخبگان تصویب می‌شود و در نتیجه همگان تصور می‌کنند که اگر اختیار امور در دست این نخبگان باشد و مزایای خاصی صرفا به دلیل دارا بودن عنوان نخبگی در اختیارشان قرار گیرد اوضاع بهتر خواهد شد (مثلا اگر رئیس جمهور اقتصاددان باشد وضع اقتصادی بهتر می‌شود). یک بنیادی هم به اسم نخبگان تاسیس می‌شود که علیرغم آنکه در ظاهر مزایایی در اختیار نخبگان می‌گذارد اما در عمل باعث نمی‌شود که این نخبگان تاثیر محسوسی بر زندگی مردم داشته باشند. برای مثال خدمت سربازی آسان برای نحبگان تنها راهی برای خلاصی از خدمت اجباری در اختیار آنان می‌گذارد و به نوعی رانت ویژه‌ای را در اختیار آنان می‌نهد بدون آنکه این کار ثمرات مثبتی برای جامعه داشته باشد. یا دانشگاهی مثل صنعتی شریف بیشتر به عنوان فیلتر یا ترنسفورماتور برای جداسازی و تقویت استعدادهای محتمل و ارسال آنها به کشورهای دیگر عمل می‌کند و خود در اعطای عنوان نخبگی به دانشجوها و فراهم کردن تسهیلات مادی (مثل اساتید و امکانات آموزشی) و معنوی (اعتبار و برند دانشگاه) و در واقع نخبه سازی آنها می‌کوشد. این را می‌شود بررسی کرد که این مزایا چگونه راه مهاجرت این به اصطلاح نخبگان را هموار می‌کند که نتیجه‌ی عکس می‌دهند و می‌شود آنطور که مولانا در داستان کنیزک و پادشاه می‌گوید: «گفت مقصودم تو بودستی نه آن، لیک کار از کار خیزد در جهان».

از قضا سرکنگبین صفرا فزود

روغن بادام خشکی می‌نمود

از هلیله قبض شد اطلاق رفت

آب آتش را مدد شد همچو نفت

کاربرد دیگر نخبگی در بحث امواج مهاجرت است که همیشه با عباراتی مثل «فرار مغزها» توصیف می‌شود. باید توجه داشت که تعریف نخبگی مهاجرتی برای کشورهای مهاجرپذیر با تعریف نخبگی مورد نظر دولت ایران (معمولا به معنی تحصیلات بالای دانشگاهی و داشتن مقالات علمی و ارتزاق از راه فروش حق نخبگی) کاملا متفاوت است. نخبگی مهاجرتی صرفا به معنی توانایی انطباق و به کارگیری در جامعه‌ی مقصد است (معنی واقعی نخبگی همین است و از لوله کش تا پرستار و کشاورز را ممکن است شامل شود) و عده‌ی زیادی از افرادی که مهاجرت می‌کنند هرگز با تعریف نخبگی که در ایران به کار می‌رود (یعنی تعریف منتج به نخبه سالاری) نخبه به حساب نمی‌آیند. در واقع این تصور غلطی که در ایران می‌گوید نخبگان باید در صدر امور قرار گیرند و به نظریاتشان اهمیت داد در عین غلط بودن، در مورد نخبگان مهاجرتی اصلا صدق نمی‌کند.

عبارت «رانت نخبگی» را یادم نیست کجا خوانده بودم. اگر اشتباه نکنم یک روزنامه‌ی داخلی نوشته بود ایرانی‌های معترض در کشورهای میزبان سرخورده شده و طالب آن هستند که به ایران برگردند و از «رانت نخبگی» که در اثر مهاجرت آنان حاصل شده استفاده کنند.

تعریف نخبگی مهاجرتی با تعریفی که در ایران برای شایسته سالاری به کار می‌رود و امتیازات خاصی برای نخبگان قائل هستند و همگان آن را طبیعی می‌شمرند فرق دارد. بسیاری از مهاجران ممکن است در رستوران و اوبر کار کنند و شاید برای بیشترشان بتوان گفت که بزرگترین موفقیتی که در زندگی کسب کرده‌اند (از دید خودشان و اگر از خودشان بپرسید) کسب اقامت و شهروندی یک کشور خارجی بوده است.

حال مساله اینجاست که همین نخبگان مهاجرتی به عنوان کارشناس و تحلیلگر سیاسی در شبکه‌های اجتماعی فعالیت می‌کنند در حالیکه تا وقتی که در ایران بودند مثل هر ایرانی دیگری، نه به عنوان یک «کارشناس و تحلیلگر» بلکه به عنوان یک آدم معمولی نظریات سیاسی خاص خود را داشته‌اند. اما رانت نخبگی باعث می‌شود که یک راننده‌ی اوبر، برخلاف راننده‌های شریف تاکسی و اسنپ در ایران، نه به عنوان یک شهروند آزاد بلکه به صورت تحلیلگر ظاهر شود. بسیاری از این افراد در اثر اطلاق عنوان «کارشناس» نظریات خود را بالاتر از مردم ایران دانسته و در مواردی دیده شده که به راحتی به مردم ایران توهین می‌کنند در حالیکه همین افراد در کشور میزبان همه‌ی اعتقادات و هنجارها و حتی عقاید خرافی و رسوم و سننی را که به نظر ما خیلی هم مسخره می‌رسد به راحتی می‌پذیرند.

این نکته هم مهم است که میان دو دسته‌ی مهاجران معمولی و پناهندگان تفاوت زیادی هست و این کشورها (مثل سوئد که امید دانا به آنجا رفته) احترام و شانی برای پناهندگان و کسانی که به هر دلیلی به جز شایستگی مثل اسپانسرشیپ ازدواج یا پناهندگی اقامت دریافت کرده‌اند قائل نیستند. در واقع جوامع مقصد به خوبی توان تشخیص این را دارند که چه کسانی نخبه و چه کسانی سربار هستند. نخبه‌ی مهاجرتی کسی است که طیفی از قابلیت‌های انطباق با جامعه‌ی مقصد را دارا باشد و پنانسیل آن را داشته باشد که منشاء اثرات مثبت و سازنده برای آن جامعه باشد یا در کل بتواند سوراخی را پر کند. مثلا سرمایه‌ای داشته باشد، مهارت تخصصی داشته باشد، به لحاظ شخصیتی آماده‌ی پذیرش فرهنگ غرب باشد، و جوان باشد و سالم که در نتیجه بتواند کار کند. حال ممکن است این شخص به اصطلاح نخبه صرفا ترکیب سرمایه و فرهنگ را داشته باشد. مثلا پدر پولداری داشته و از بچگی با فرهنگ ایرانی پرورش نیافته و توانایی تطبیق با فرهنگ جهانی را داشته (تماما فیلم خارجی می‌بیند، موزیک خارجی گوش می‌کند، فوتبال تیم‌های داخلی را نگاه نمی‌کند، روزی چند ساعت را در یوتیوب سپری می‌کند، از بچگی کلاس زبان رفته و از نویسندگان خارجی کتاب می‌خواند و با هر چیزی که مربوط به ایران باشد - حتی دیده‌ام چیزی در حد کله پاچه و آبگوشت - غریبه است). یا صرفا تخصص داشته و توانسته از بهترین دانشگاه‌های ایران مدرک بگیرد اما سایر پارامترها را نداشته. به هر حال این شخص نخبه‌ی مهاجرتی یک قابلیتی داشته و توانسته از این قابلیت استفاده کند و به امید داشتن یک زندگی بهتر مهاجرت کند. اما کسی که پناهندگی عقیدتی می‌گیرد (مانند امید دانا - که بنا بر اظهارات خودش به کیش زرتشتی در می آید) حتی همین هم نبوده و در کشور میزبان صرفا به عنوان یک انگل پذیرفته می‌شود و حتی اگر قوانین این کشورها در ظاهر از او حمایت کنند، این شهروند تا آخر عمرش برچسب ننگین پناهندگی را بر پیشانی خواهد داشت. از این رو می‌توان گفت که «رانت نخبگی» برای پناهندگان حائر اهمیت و ارزش بیشتری است و آنها تلاش بیشتری برای استفاده از این رانت دارند زیرا در جامعه‌ی خود پشیزی اعتبار ندارند و استفاده از این رانت نیز تنها در صورتی برای آنها امکان پذیر است که به ایران بیایند زیرا در ایران است که جعل عنوان نخبگی می‌تواند مزیت به همراه آورد. در واقع برای این افراد، منزلت اجتماعی که در غرب به واسطه‌ی شغل و پرداخت مالیات بدست می‌آید صرفا از راه جعل عنوان نخبگی حاصل می‌شود. اینها دقیقا کسانی هستند که هیچ شان و احترام و منزلت اجتماعی ندارند مگر در ایران به واسطه‌ی اینکه توانسته‌اند مهاجرت کنند و نخبه باشند.



اما چرا رانت نخبگی. چه چیزی باعث می‌شود زائده‌هایی مثل امید دانا که در هفت آسمان هیچ ستاره‌ای ندارند از این رانت بهره‌مند باشند.

جمهوری اسلامی چهار دوره‌ی تاریخی را تاکنون سپری کرده. در سال‌های ابتدایی و دوران جنگ، گفتمان عدالت و استقلال، حق طلبی، مبارزه با استکبار و به طور کلی «عدالت» و «عزت» گفتمان رایج بود و به جز معدود مخالفینی که عمدتا خارج از کشور زندگی می‌کردند یا گروه‌های افراطی چپ و ملّیون عمده‌ی مردم با این گفتمان موافقت داشتند. جامعه‌ی آن روزها یک جامعه‌ی منسجم و یکدست بود. گفتمان «عدالت» محور سیاست‌های داخلی و گفتمان «عزت» محور سیاست‌های خارجی بود.

در دوران سازندگی و اصلاحات، در اثر تعدیل و وفاق چپ استکبار ستیز سابق و راست بازاری سنتی، گفتمان لیبرالیسم هم در بعد سیاسی (آزادی اندیشه و توسعه‌ی فرهنگ) و هم اقتصادی (توسعه‌ی زیرساخت‌ها، بازار آزاد و تعامل با غرب) محور کلی سیاست‌های نظام است. همزمان با تجربه‌ی مشابه در شوروی که به فروپاشی و انقلاب‌های متعدد می‌انجامد، جناح دیگر که وفاداران پایبند به نظام بودند در تقابل با این جریان شکل می‌گیرد. شکاف عمده‌ی میان این جناح که همچنان پیرو گفتمان عدالت و عزت هستند با نواندیشان و نوکیسگان بهره‌مند از منافع توسعه از همینجا شکل می‌گیرد.

در اواخر دوران ریاست جمهوری خاتمی و سراسر دوران احمدی نژاد و سال‌های ابتدایی روحانی روندی که عمدتا شاهدش بودیم دخیل شدن توده‌ی مردم در منافع جمعی بود که تا پیش از این ناشناخته بود. تا قبل از این تاریخ، گفتمان لیبرالیسم بیشتر در میان دانشجوها و روزنامه‌ها بود و اکثریت مردم اگرچه شاید در اثر تبلیغات رسانه‌ای حامی آن بودند (مانند ۲۲ خرداد) اما این گفتمان تاثیر چندانی بر زندگی آنها نداشت و تنها توانسته بود از فشارهای بی‌دلیل تندروهای مذهبی بر روی چیزهایی مثل حجاب و ویدئو و موسیقی و سانسور کم کند. به لحاظ وضع معیشت، فساد دولتی و سازمان یافته به دلیل تداوم ارزش‌های دوران اول کم بود، عدالت نسبی میان اکثریت مردم همچنان برقرار بود که نگاهی به گستره‌ی کاملا محدود کالاها و تجملات در آن دوران این را به خوبی نشان می‌دهد. عدالت نسبتا برقرار بود و گفتمان عدالت برخلاف لیبرالیسم به طور واقعی در متن جریان زندگی مردم بود و فقدان شکاف طبقاتی موید این موضوع است.

اما شریک ساختن توده‌ها در منافع جمعی و دولتی که از اواخر دوران خاتمی شروع می‌شود در واقعیت ضد عدالت بود. گفتمان این دوران اگرچه ظاهرا عدالت نام داشت اما در اصل باید آن را گفتمان «رقابت» نامید. در اینجا بود که معمولی‌ترین افراد جامعه به واسطه مزایای بانکی، رشد مسکن سازی و قیمت زمین، توسعه‌ی شهرها، مزایای ویژه‌ی نخبگی (مثلا برای پزشکان و صاحبان شرکت‌های فناوری)، مزایای ویژه‌ی کارمندی به خصوص در جاهای خاص (مثل بانک‌ها، وزارت نفت و گمرکات) و کسب سود از طریق کاغذبازی و بورس، به طور ویژه از مزایایی برخوردار شدند که در هیچیک از ادوار تاریخ ایران برای عمده‌ی مردم دسترس پذیر نبود. اینجاست که راهی پیش روی محرومین گشوده می‌شود که یا از منافع جمعی و دولتی بهره‌مند شوید و یا روز به روز فقیرتر شوید. اینجاست که می‌بینیم هر ساله چند میلیون ایرانی به مسافرت خارج از کشور (ترکیه و حاشیه‌ی خلیج فارس) می‌روند، مدارک دانشگاهی بیش از هر زمانی فراگیر می‌شود و امکان داشتن زندگی متوسط به شرط تحصیل در دانشگاه برای محرومان مهیا می‌شود، معماری‌های لوکس علیرغم عدم استحکام ساختمان‌ها رواج پیدا می‌کند، فاصله‌ی قیمت مدل‌های رنگارنگ خودرو یا مسکن به هزاران برابر می‌رسد (یک خانه‌ی چند صد میلیاردی در شمال تهران در مقایسه با خانه‌ای با یک هزارم قیمت - در غرب شاید این نسبت در حدود بیست سی برابر باشد) و کوچکترین مزیت رقابتی در میان افراد - مثلا در اثر یک گرایش خاص از یک رشته‌ی تحصیلی یا نوع کسب و کار (مثلا کاشت ناخن در برابر آرایش) یا رانت اطلاعاتی در اثر داشتن فامیل خوب یا پیگیری مداوم اخبار - سبب به وجود آمدن بزرگترین اختلاف‌ها در درآمد و جایگاه اجتماعی و محل سکونت افراد می‌شود. طبیعتا اکثریت محروم جامعه که تا الان به واسطه‌ی گفتمان «عدالت» حامیان اصلی نظام بودند تضعیف می‌شوند زیرا محرومین به سختی می‌توانند حتی در صورت برابری در توزیع این مزایا از وجود این مزیت‌ها مطلع شوند و راه‌های منتفع شدن از آن را بیابند.

تضعیف محرومان و از دست دادن لااقل بخشی از پایگاه اجتماعی حکومت بزرگترین دستاورد مخرب این دوران بود. پس از آن است که در دوران چهارم (پنج شش سال اخیر) دامنه‌ی آسیب پذیری حکومت گسترده‌تر شده، حلقه‌ی محاصره تنگ‌تر و حکومت به حمایت مذهبی‌های همچنان وفادار دلخوش می‌کند که در هر شرایطی به آن وفادار می‌مانند. این در حالیست که محرومین یا مستضعفین سابق یا از مزایای اشتراکی محروم مانده و دلسرد شده و یا حتی در صورتی که خود بیشترین منفعت را از آن برده باشند به مخالفین درجه‌ی یک نظام مبدل شده‌اند. مثلا در یک پرونده‌ای که در اعتراضات اخیر خیلی دیده شد، همزمان یک زوج پزشک با درآمد بالا و چند کارگر و دست فروش محروم را در صف متهمان می‌بینیم. یا در مثالی دیگر، سریال امنیتی سقوط را می‌توان نام برد که دو بازیگر اپوزیسیون (حمید فرخ نژاد و آن مجری برنامه‌ی ممیزی) نقش‌های اصلی آن را ایفا می‌کنند و آنطور که شنیده شده دستمزدهای بالایی هم گرفته‌اند. در واقع اپوزیسیون در عین مخالفت با نظام خود شاید بیشتر از هر کس دیگری از منافع آن بهره‌مند می‌شوند.

کوچک شدن حلقه‌ی محاصره به گفتمان موسوم به جهاد تبیین می‌انجامد که توسط جهادگران تبیین یا به طور کلی مذهبی‌های وفادار پیاده می‌شود. اینجاست که حتی از مسئولان امور بوروکراتیک و صرفا اداری و خدماتی مثل شهرداری هر کدام یک حساب کاربری در توییتر باز می‌کنند تا به کسب مشروعیت برای حکومت کمک کنند اما تناقض و نکته‌ی عجیب مساله اینجاست که جمهوری اسلامی به عنوان یک حکومت مستقر و بالفعل، یا یک دولت رسمی که مورد پذیرش سازمان ملل و جامعه‌ی بین الملل است، و نظامی که به صورت یکپارچه بر سر کار است، چرا باید به فکر کسب مشروعیت از طریق بسیج نیروهای طرفدار سرسخت باشد. این جایی است که به جای قانون و به جای قرارداد اجتماعی مبتنی بر مرزهای تاریخی، جغرافیایی، و فرهنگی و سرزمینی ایران، مقبولیت به عنوان ابزار تحقق مشروعیت اعتبار پیدا می‌کند. زائده‌هایی مثل امید دانا محصول این دوران عجیب و غریب هستند که به دلیل نیاز داخلی نیروهای مذهبی وفادار به کسب مشروعیت مجال رشد و بهره‌برداری از رانت نخبگی اعطایی را پیدا می‌کنند.