معمای اتوبوس۴
در حیاط قدیمی مسجد فقط صدای فواره ی حوض می آمد.ناصر سواربر موتور سیکلت وارد حیاط شد.نگاهی به داخل شبستان کرد و امام جماعت را با دو ردیف نمازگزار مرد در حال خواندن تشهد نماز دید.موتور را خاموش کرد و تلفن همراهش را نزدیک گوشش آورد:
+...الو!بگو طاهره؟
_سلام.کجائی؟
+علیک.جائی کار دارم.میام.
_ببین یادت نره امشب مادرم مهمونمونه،زود بیا .
+باشه.
_یه شیشه آبلیمو هم بگیر و بیا.خداحافظ!
+...
مرد ها یکی یکی داشتند از شبستان بیرون می رفتند.ناصر رفت یک گوشه نشست :
_الو!ناصر چیه؟
+الو طاهره!ببین!اون قضیه بود که عصری بهت گفتما!
_کدوم؟
+گفتم صاحب کارگاهمون گفته برای تائید قراردادم یه معتمد محلی هم لازمه امضاء کنه.
_گفتم که فکر نکنم این دور و بر کسی حاضر بشه...خُب...کسی را پیدا کرده ای؟
+آره.می خوام برگه م را بدم سید کاظم امضاء کنه.نظرت چیه؟
_ناصر چی می گی؟تو با اون قضیه ی هفته ی گذشته ت که ....نمی دونم.امید به خدا!هر جور می دونی عمل کن.کاری نداری؟
+خودمم دو دلم در مورد اون مسئله حرفی بزنم یا نه.عزت زیاد!بای!
_...
تقریبا دیگر کسی در مسجد نبود.امام جماعت هم بلند شد که عصا زنان از شبستان بیرون برود.
+سلام آقا سید کاظم!
_سلامّ علیکم...به به آقا ناصر خودمون.اهلأ و سهلأ...چطوری مومن؟کجائی شما؟
+به مرحمتت حاجی آقا!دعا گوئیم !
_...
+راستش حاج آقا غرض از مزاحمت...البته...یه زحمتی داشتم.
_چه زحمتی!چی شده؟من در خدمتم.
+آقا سید!چند روز پیش یه نفر زنگ زد در مورد کیف اون زنه سوال می کرد...بهش گفتم من که چیزی نمی دونم.شوهرش بود حاج آقا؟
_عجب.استغفرالله!بیا جوون بشینیم اینجا دو کلوم با هم حرف بزنیم!یا الله!بفرما...
_عرض کنم،چند روز پیش شوهر همون خانوم اومد دم مسجد که؛شما در مورد کیف زن من اطلاعاتی نداری؟گفتم چی توش بوده؟گفت طلا و پول.راستش اون روز توی ساک دستیم را که نگاه کردم دیدم اتفاقا کیف اون بنده خدا توی ساک من افتاده.اما من مصلحت ندونستم به شوهرش بگم که کیف پیش من بوده و حالا نیست.
+چرا سید؟
_کیفه که توش طلا نبود.آقا ناصر شما کیف را از توی ساک برداشتی؟
+نه!...من؟...
_ببین جوون!من حواسم بود که تو اون روز دنبالم میای اما از حقم نباید گذشت؛من خطائی ازت ندیدم.چیزیم که ندیدم نباید بگم دیده ام.اما برام سوال شده که چرا کیف غیب شد؟
+...
_ناصر !من فکر می کنم تو تکلیفت با خودت مشخص نیست.خدا می دونه اگه بابات را نمی شناختم این طور باهات حرف نمی زدم.آدم رُک و صافی بود.تو چی صادقی؟حاضری راست بگی؟
+راستش...حقیقتش سید من برای چیز دیگه ای اینجا اومده بودم ولی الان فکر می کنم دیگه جای بحثش نیست.
_بگو بابا! هر خدمتی از دستم بر بیاد اگه بتونم دریغ نمی کنم.کارت گیر چیه؟
+سید من چند روزیه سرِ یه کار جدید میرم.صاب کارم ازم یه معرف معتمد خواسته که برگه ام را امضاء کنه اینه که...
_بده من برگه را .خودکارتم بده.
ناصر دست هایش کمی می لرزید.دکمه لباسش را باز کرد و یک برگه و خودکار در آورد:
+بفرما سید!...
_یا الله!
سید کاظم برگه را امضاء کرد و به قصد ترک مسجد بلند شد.ناصر مصمم بود که باز هم با طرفش صحبت را ادامه بدهد:
+سید صبر کن...من هم حرف دارم.
سید کاظم برگشت دو دستش را به عصا تکیه داد و برای شنیدن حرفهای ناصر ساکت ماند.
+خیلی وقت بود دلم می خواست با یکی غیر از زنم درد دل کنم حاجی!امشب شاید وقتش باشه.من جوونِ سر به راهی نبودم.بابام خدا بیامرز خیلی غصه م را می خورد.روزی که مُرد حس کردم دست راستم را قطع کرده اند.همون جا به خودم قول دادم که اهل بشم و یه کار درست و درمون پیدا کنم.الحمدلله زن خوبی هم گیرم اومده که غمخوارمه.اما آقا سید دوباره افتادم توی کار خلاف و...البته توئونش (خسارتش)را هم پس دادم.اما دیگه توی در و همسایه احترام نداشتم.چند وقت پیش به خودم گفتم بسه دیگه.هرچی ول گشتی بسه.دستت را به زانوت بگیر و برو دنبال یه کار خوب بگرد.عموی زنم یه کارگاه مبل بهم معرفی کرد و الان چند روزه اونجا مشغولم.خدا شاهده دیگه سرم توی کار خودمه اما نمی دونم چرا بعضی وقتا دوباره بعضی چیزا یادم میره.ناغافلی(ناگهانی)کاری می کنم که بعد پشیمون می شم.
چشم های ناصر کمی سرخ شده بود. تا وقتی او حرف می زد سید کاظم از روی خطوط گلیم کف مسجد چشم بر نمی داشت.
+خدا شاهده من اون کیف را انداختم دور...می دونم کارم اشتباه بوده ولی...
_خدا خیرت بده!همینه!همین که فهمیدی باید آدم بیشتر حواسش را جمع کنه کلی از راه را رفته ای.
خادم مسجد داشت لامپ های مسجد را یکی یکی خاموش می کرد.امام جماعت و ناصر به طرف در خروجی رفتند.سید کاظم با صدای بلند از خادم خداحافظی کرد و به زبان محلی حلالیت طلبید.ناصر به سراغ موتورش رفت.سید کاظم ایستاد و گفت :
راستی دیشب اون آقای صادقی بهم زنگ زد.منم نگران تو بودم که اشتباهی تهمتی چیزی بهت نزده باشم.آدم خیلی باید حواسش را جمع کنه.می گفت کیف زنش پیدا شده؟
+جدی!...خُب اللهی شکر!
_می گفت کیف را یه نفر پیدا کرده.می خواسته غیر از مژدگانی به خاطر عکس توی کیف از طرف اخاذی هم بکنه که اونا هم به پلیس اطلاع میدن و طرف دستگیر می شه.
+طلا ها چی سید؟
_نه.پیدا نشده.
ناصر موتور را روشن کرد سوارش شد و گفت:
+امری نداری سید؟
سید کاظم توقف کرد.نگاه کاملی به ناصر انداخت و گفت:التماس دعا بابا!ما را حلال کن.خدا پشت و پناهت.
+خداحافظ...
قسمت بعدی؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
معمای اتوبوس۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
معمای اتوبوس۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای یک عشق کلیشه ای