معمای اتوبوس۲


_حالا کارگاه چی هست اونجا؟

+کارگاه مبله.کارگرها می گفتن طرف آدم خوبیه و وضع کاسبیش هم بد نیست.اگه درست بشه که عالیه.

_خدا را شکر!درست میشه ان شاءالله.حالا چرا ناراحتی؟ فردا بازم برو.امید به خدا!بیا بریم تو،سفره پهنه.بیا!

همین طور که داشتند وارد اطاق می شدند ناصر پرسید:ناهار چیه؟زن گفت:الان که آبدوغ خیار می خوریم.تصمیم داشتم اگه کارِت درست شه امشب پلو مرغ بپزم،بعدش مادرمَم بگم بیاد و جشن بگیریم.ناصر با تمسخرگفت:

_عجب!حالا دیگه خوردن مرغ و برنج توی این خونه را باید جشن گرفت!

+ناشکری نکن!سرِکار که رفتی هر وقت خواستی می تونی پلو بخوری.

ناصر لباسش را عوض کرد و رفت سر سفره و صدا زد:طاهره!زن پارچ آب را آورد و نشست سر سفره؛

_چیه؟

+تو «سید کاظم» را می شناسی؟

_سید کاظم؟امام جماعت مسجد «جُندابه» را میگی؟آره.اتفاقا از فامیلای مادرمه.چطور مگه؟

+امروز وقتی داشتم از اتوبوس اصفهان پیاده می شدم یه اتفاقی افتاد.«سید»توی اتوبوس پیش من نشسته بود و دو تا زن جلومون بودند.سرِحرف را باز کرد و من را شناخت.خودش می گفت بابام را هم می شناسه .می گفت پدرت مرد خوبی بوده.البته من تا امروز این حاجی را ندیده بودم.آخه من اصلا یه بار هم توی مسجدش نرفته ام. بهش گفتم دارم میرم دنبال کار بگردم.خیلی باهام گرم گرفت و دعام کرد.وقتی به ترمینال رسیدیم و اومدیم پیاده شیم فهمیدیم کیف یه زنه را زده اند،راننده مجبور شد همه را به صف کنه و بگرده .

_خُب...پیدا شد؟

+نه بابا... کیف کجا بود؟راننده و شاگردش همه را گشتند و زنه هم تمام زن ها را وارسی کرد.آخرشم دست خالی و هاج و واج موندند که کیف چی شده.راستش را بخوای من شَکَم به «سید کاظم »میره!

_خدا مرگم بده. تو چیکار داری به اون پیر مرد؟این همه آدم توی اتوبوس بوده اند ...ناصر! به مردُم تهمت نزن.

دقایقی به سکوت گذشت.ناصر از سرِسفره بلند شد و گفت:شَکَم به سیده!طاهره با ناراحتی گفت:بسه دیگه ناصر! نکنه چیزی دیده ای؟راست بگو!

ناصر از روی طاقچه سیگاری برداشت. روشنش کرد،پُکی به آن زد،نشست و گفت:راستش را بخواهی کیفِ اون زنه را خودم برداشتم طاهره!

ناصر مکثی کرد.




طاهره از خوردن دست کشید و با غضب به شوهرش نگاه کرد.ناصر گفت:البته از دومَنِش (دامنش)که کَش نرفتم،کیفه افتاده بود روی زمین ؛من فقط بَرِش داشتم...

_یعنی چه؟دَله دزدی؟دوباره رفتی دنبال این کارها؟ناصر مگه ما با هم حرف نزده بودیم؟مگه تو قول نداده بودی؟نکنه داری سرِکارم میذاری؟بگو که دروغ میگی!

+آره...خیلی وسوسه ام می کرد که بَرِش دارم.مخصوصأ که اون دو تا زن هم به نظرم خیلی پر رو می اومدن...آخرشم بَرِش داشتم.حقشون بود.از بس یه ریز حرف می زدند حواسشون به مالشون نبود که!

طاهره بلند شد و با عصبانیت گفت:ناصر!دوباره؟دوباره خلاف؟دوباره اذیت؟...باید پَسِش بدی،همین حالا!ناصر ناامیدم کردی...و شروع کرد به گریه.

لحظاتی گذشت.ناصر ساکت بود.طاهره که انگار متوجه اشکالی در حرف های ناصر شده بود یواش یواش گریه را قطع کرد.خودش را کشید جلوی ناصر.توی چشمهایش خیره شد و گفت:قشنگ و پاکیزه بگو چی شده.کی کیف را برداشته؟چرا میگی به سید مشکوکی؟ناصر ارواح پدر و مادرت درست حرف بزن.تو چیکار کرده ای؟سید این وسط چه کاره ست؟

ناصر سیگار را خاموش کرد و گفت:قضیه اینه؛من کیف زنه را از کف اتوبوس برداشتم. می خواستم بعد از این که داد و فریادش رفت بالا ،بیرون از اتوبوس کیف را بهش پس بدم که حالش را گرفته باشم.همین و همین!وقتی شاگرد شوفره خواست همه را بگرده اول خواستم کیف را بندازم کف اتوبوس اما وقتی زنه گفت طلا توشه وسوسه شدم و انداختمش توی ساک حاجی.از قضا ساک اون بنده خدا را نگشتن.یعنی کلا سید را به احترام سنش نگشتن.وقتی اومدیم پائین و هر کی رفت سیه خودش،من سید را تعقیب کردم که کیف را بردارم.سوار تاکسی شد .منم یه تاکسی در بست گرفتم و رفتم دنبالش.ظهر شده بود و رفت توی وضوخونه یه مسجد.اونجا فرصتی شد که توی شلوغی کیف را از توی ساک قاپیدم.اومدم سرِخیابون و بازش کردم.یه مقدار پول و یه عکس و چند تا خِرت و پِرت توش بود ولی اصلا النگویی توش نبود طاهره!منم انداختمش کنار جوی آب و رفتم دنبال بدبختیم.

طاهره هنوز بهت زده ناصر را نگاه می کرد.ناصر گفت:باور کن طاهره،من هیچ چیزی برنداشتم.نه پول نه طلا.یه کرایه تاکسی الکی هم پیاده شدم.طاهره آرام پرسید:راست می گی؟

+به ارواح آقام .من که چیزی از تو مخفی نمی کنم.

_پس طلا ها کجاست؟

+چه می دونم؟شاید سید برداشته.گفتم که تنها چیز به درد بخورِکیف،یه مقدار پول بود.کیف که قبل از من دست سید بوده.باورش سخته ولی...

_زبونت را گاز بگیر ناصر!کیفِ مردم را بدون اجازه برداشته ای که اذیتشون کنی،چرا؟دنبال سید کرده ای که کیف را برداری،برای چی؟حالا هم به اون پیرمرد تهمت می زنی؟از خدا بترس مرد.

+ببین طاهره!من می تونستم چیزی از این قضیه بهت نگم.اماگفتم و تمام ماجرا را هم گفتم.چون قبولت دارم.چون دیگه نمی خوام به گذشته برگردم.آره من کیف را انداختم توی ساک حاجی.اما به مسجد که رسیدیم خدا شاهده چیزی توش نبود.همه ی قضیه همینه.




چند لحظه ای سکوت برقرار شد.بالاخره طاهره به حرف آمد و گفت:باشه قبول.ولی آقا ناصر! جون هر کی دوست داری دیگه از این کارها نکن.دیگه حوصله ی دردِسر ندارم.ان شاء الله کار جدیدت جور بشه و از این بی پولی و بدبختی در بیاییم.طاهره این را گفت و رفت که سفره را جمع کند.





قسمت بعدی؛

https://virgool.io/daastaan/%D9%85%D8%B9%D9%85%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%AA%D9%88%D8%A8%D9%88%D8%B3-ekdwicyzmrev