معمای اتوبوس۳
مرد که وارد خانه شد متوجه شد همسرش بیرون رفته است.هنوز روی مبل ننشسته بود که تلفن همراهش به صدا در آمد:
_بله؟
+آقای صادقی؟
_بله.در خدمتم.
+آقا من ناصر هستم.مثل این که دیشب شما اومده بودین درِخونه ی ما.من که نبودم شماره تون را به زنم داده بودید.
_بله آقا ناصر!خودم بودم.من صادقی هستم.حال شما خوبه؟
+ممنون.
_حقیقتش من نشونی خونه ی شما را از یه آقا سیدی گرفتم.قضیه مربوط میشه به دو روز پیش.راستش کیف پول همسر بنده را دو روز پیش توی اتوبوس نائین که شما هم سوارش بودید می زنن.همون روز من اومدم از مسافربری پرس و جو کردم گفتن چیزی توی ماشین پیدا نکرده اند .بهشون گفتم از مسافرا کسی آشنا نبود که برم ازش یه سئوالی بکنم آخه زنم توی کیفش طلا داشته.یه راننده اونجا بود که آدرس یه آقا سیدی را توی راه نائین به اصفهان بهم داد.منم گفتم برم پیشش شاید یه سرِنخی چیزی دستم بیاد.سید بنده خدا گفت چیزی نمیدونه ولی شاید بغل دستیش یعنی شما چیزی بدونین.آدرستون را از اطرافیان پرسید و داد به من.منم مزاحم شدم که تشریف نداشتین.شماره م را دادم به خانومتون.
+من نمیدونم کی بوده که نشونی من را به شما داده.ولی خدا شاهده من اون روز چیزی ندیدم.
_اسمش سید کاظم بود.اشکالی نداره.اگه چیزی ندیدید که ببخشید مزاحمتون شدم.روزتون بخیر!
+خواهش می کنم آقا!خداحافظ!
_خداحافظ!
چند لحظه بعد تلفن خانه به صدا در آمد.صادقی گوشی را برداشت:
_بله بفرمائید!
+سلام حَج آقا!
_سلام،بفرمائید!
+آقا ببخشیدا!شوما تازگیا یه چیزی گُم نکرده اید؟
_نه!یعنی چی؟جنابعالی؟
+بیبینید!من یه کیف دَمی دری یه مسجد پیدا کرده ام،شماره شوما توش بوده اگه کیف مالی شوماس نشونیاشا بِدِین تا بیارم خِدمِتتون...اگه هم نیست که هیچی!
_صبر کن آقا!زن من یه کیف زنونه ی مشکی رنگ گُم کرده.خدا خیرتون بده.دستت درد نکنه داداش!اگه زحمتی نیست بگین کجا بیام تحویلش بگیرم مژدگانیتونم محفوظه.
+خُب...اون که البته...(خنده) اما اول شما باید نشونیاشا بِدِید تا من مطمئن بشم مالی خودتونه س.
_ببین یه کیف زنونه س.یه عکس و دویست هزار تومن پول و یه مقدار طلا با فاکتور توش بوده.قیمتشم بگم؟سی میلیون حدودا.
+...طلا؟...بیبینید...خُب...نشونیات درسته.فقط بگو چه قذری طلا توش بوده؟
_چهار تا النگوی سنگین بوده.
+باشه...من کیفا براتون میارم حج آقا!
_خیلی خیلی ممنون!ان شاءالله جبران کنیم.
+نه...بیبینیند!بالاخره مام که بی کار نیستیم .بالاخره باید کرایه تاکسی بدیم تا اونجا بیایم،امروزا از کار و زندگی افتاده ایم تا شوما را پیدا کونیم...
+فرمایش شما درست.عرض کردم از خجالتتون در میام.میخواید خودم بیام اونجا؟
_با اجازه تون من همین دویست تومن را از کیفی پول برمیدارم.البته کیفا خودم میارم خدمتتون!
+.....صاحب اختیارید!
_آدرسا بدِید تا من همین حالا بیام.
+یادداشت کنید؛........
مرد گوشی را با خوشحالی گذاشت،هنوز از روی صندلی بلند نشده بود که متوجه شد زنش از خرید بیرون برگشته.با صدائی بلند رو به زن گفت:مژده بده مهری!مژده بده!
+چی شده سعید؟
_کیفت پیدا شده؟
+پیدا شد؟...خدا را شکر!کجا بود؟
_یه بنده خدائی پیدا کرده،مثل این که شماره ی خونه هم توی کیفت بوده.طرف زنگ زد و ازم نشونی گرفت و بعدش گفت نشونیات درسته.دویست هزار تومن مژدگانی می گیرم و کیف را میارم دم در خونه.
زن ساکت بود.مرد گفت:چیه مهری خوشحال نیستی؟
+نشونی هائی که بهش دادی چی بود؟
_طلا بود و پول بود و چه میدونم عکس و این جور چیزا!
زن خرید هایش را روی اوپن آشپزخانه گذاشت و نشست روی مبل.
_خُب...چیه؟توی فکری!چیزی شده؟
+....نه!فقط هر وقت اومد منم میام دم در!
چند دقیقه بعد زنگ آیفون به صدا در آمد.مرد و زن که توی ایوان منتظر بودند با شنیدن صدای آیفون به طرف درِخانه هجوم بردند.در که باز شد کسی پشت در نبود فقط کیف دمِ در افتاده بود و یک موتور سوار سریع از کوچه رد شد.مرد سریع زیپ کیف را باز کرد ولی از دیدن محتویات کیف خشکش زد؛
+چی شده سعید؟
_پس النگو ها کو مهری؟
همینطور که زن و مرد به طرف ساختمان می رفتند مرد گفت:مرتیکه!پول ها را که برداشتی به اسم مژدگانی.پس چرا النگو ها را تیغ زدی؟...عجب!...کیف خالی برام آورده ای که چی؟
توی پذیرائی که رسیدند مرد سریعا رفت به طرف تلفن و گوشی را برداشت؛
+می خوای چیکار کنی سعید؟
_معلومه می خوام به این یارو زنگ بزنم و بگم مردک طلاهای من کو!
+لازم نیست!
_چرا؟
+...طلا ها پیش اون نیست!
سعید گوشی را گذاشت:
_چی میگی مهری؟ نکنه پیش خودته؟مگه گُم نکرده بودی؟
+نه!طلا ها را گم کرده ام ولی توی کیف نبوده،توی جیبم بوده!
_لا اله الا الله .معلومه چی میگی؟قضیه چیه؟
+قضیه مربوط میشه به زن عموت.من طلائی گُم نکردم ولی وانمود کردم که گُم شده تا حالِ زن عموت را بگیرم.
_خُب این را که چند روزه داری میگی،میگی طلاهام توی اتوبوس گُم شده،همه ی مسافرها را گشتن ولی چیزی پیدا نشده.میگی شکت به زن عمومه که پهلوت نشسته بوده.من نمیفهمم تو چی میگی!نکنه کیف خالی را از اتوبوس پرت کرده بودی بیرون و طلا ها پیش خودت بوده که به زن عموی من تهمت بزنی؟آره مهری؟یعنی تو همچین آدمی هستی؟
+آره من همچین آدمی هستم سعید.من همینم که هستم.از زن عموت هم متنفرم.می خواستم کار دستش بدم،ولی انگار کار دست خودم داده ام.
_آروم باش!آروم باش و اصل قضیه را به من بگو تا کمکت کنم.این بار فقط حقیقت را بگو.باشه؟
+من کیف بدون النگو را انداختم کف اتوبوس.می خواستم وقتی کیف پیدا شه به زن عموت بگم پس النگوهای داخلش کو؟وقتی انکار کرد بیام توی فامیل جار بزنم که زن عموت دستش کجه.می خواستم بغض این چند سال را خالی کنم.
_مهری!مهری!وای از دست تو.برای همه دردِسر درست می کنی.فکر نکردی من توی این چند روز چی کشیدم و چه قدر به زن عمو شک کردم؟لا اقل به شوهرت حقیقت را می گفتی زن حسابی!
+حقیقت؟...حقیقت اینه که زن عموت فضول زندگی منه،با حسادتاش زندگیم را تلخ کرده.مدام توی زندگیم سَرَک میکشه.تو هم که بی خیالی.حقیقت این بی تفاوتی های توئه سعید.
_خیلی خُب.بسه دیگه.وقت برای نق زدن همیشه هست.حالا بگو بدونم طلا ها کجاست؟
+نمیدونم؟
_چطور؟
+من کیف را انداختم کف ماشین.نمیدونم کی بَرِش داشت.وقتی رسیدم خونه دیدم طلاها پیش خودم هم نیست.کلافه شده بودم.همون وقت زن عموت زنگ زد که دوباره فضولی کنه.بهش برگشتم و سَرِش داد زدم.به تو هم گفتم که کارِ خودشه.اما حالا واقعا نمیدونم چی شده.
سعید ساکت و مبهوت بود.مهری ادامه داد:این آقائی که بهت زنگ زده کیف بی النگو را پیدا کرده.پول ها را بر داشته.نمی دونم چرا کیف خالی را آورده دم خونه؟بعد نگاهی به محتویات کیف کرد و گفت:سعید!عکسم نیست!
سعید چهره اش بر افروخته بود.چند دوری دور پذیرائی زد و بالاخره تصمیم گرفت به پلیس زنگ بزند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معمای اتوبوس۵
مطلبی دیگر از این انتشارات
معمای اتوبوس۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
مختار نامه