او

چشمهای زشتی دارد . مثل اهریمنی تشنه خون ، نگاهم میکند . سفیدی چشمهایش سیاه شده است . دیگر زندگی را معنا نمیبخشند . دو گیتی مورد علاقه من تبدیل شده به دو تیله آهنی . تصویر تغییر میکند . سرخی خیره کننده ای میان دو چشمانش پدیدار میشود . آهن چشمهایش ذوب میشود و جایش را چشمان دلقک معروف سیرک ها پر میکند . گوی بزرگ قرمز رنگ ، دماغش ، نگاهم را به خود جلب میکند اما گویی جدالی است میان اجزای صورتش که قطره اشکی ، شبنم مانند صحنه را به خود معطوف میکند . این شور مزه ی بی روح ، آرایش دلقک را با تمام سرخی و سفیدی میشورد . پس چهره پریزادی ، نه چهره ملکه ای خبیث آشکار میشود . چشمان بی روح ملکه را نگاه میکنم دلقک گریان دوباره برمیگردد . مگر چند نفر در یک نفر وجود دارد ؟ دوباره اشک ، دوباره قطره آب ظالم دلقک را میراند و جایش را زن معمولی با گونه های سرخ و چشمان گود میگیرد .

روی گونه هایش ، روی چانه اش ، راه های رفته اشک نقش بسته است . کاش دیگر اشکی نباشد . کاش دیگر این موجود را نبینم . کاش روزی آیینه تصویر مرا نشان دهد ؛ نه این زن زشت ، این دلقک ، این نفرین ، این من جدید . کاش روزی من جدید به من جدیدتر ببازد .