دلتنگی

تجربه جالبیه دوست داشته شدن

انقدر جالب که انگار دوباره متولد شدی و زندگی کردن رو یادمیگیری

هیچوقت بهت نگفتم ولی زمانی که کنارت بودم کودک درونم رو میدیدم...حسش میکردم

انقدر خوشحال بود که جای خالیت مریضش کرده

وقتی بودی همه چی رنگ داشت. خیابونا قشنگ بودن درختا سبز بودن آسمون آبی بود هوا تمیز بود آدما مهربون بودن زمین تمیز بود خنده ها واقعی بود گریه ها بهونه برای آغوش بود از وقتی رفتی....


حالا که نیستی کودک درونم مثل دختر بچه ای که جنگ شهرشو نابود کرده وسط خرابه ها ایستاده و دور و برش تماشا میکنه

بغضش سنگینه انقدر که هرچی گریه میکنه آروم نمیشه

صورتش خاکی شده گوش هاش از موج انفجار سوت میکشه لباساش کثیف و سیاه شده

یادش میاد که پدر و مادرشو روزمین دیده و فرارکرده حالا نمیدونه کجاست...

یادش میاد که همه چیز خوب بود و حالا همه چیز خراب شده

خسته و گرسنه زیر آسمونی که آبی نیست..زمینی که امن نیست...آدمایی که مهربون نیستن و بغضی که از درده

دنبال نقطه امنش میگرده که چند ساعتی رو بخوابه

خوابی که وقتی چشماشو بازکرد ببینه هنوز نقطه امنش رو داره..هنوز یکی هست که وقتی لبخند میزنه شهر جنگ زده اش سامان میگیره...رد اشک هاش روی صورتش نمیمونه چون دست های نقطه امنش نمیزارن اشک روی گونه هاش بشینه

البته اگه اجازه بدی چند دقیقه ای رو سر روی شونه هات بزاره و فقط کمی بابت دلتنگی و جای خالی این روزهاش برات بگه

آخه خیلی دوید...دست رد به سینه عقلش زد...قلب خیلی هارو پس زد تا عاشق تو بمونه...با بغض التماس خیلی هارو کرد که دعاکنن برگردی...خیلی شبا با شیشه عطرت صبح شد براش. کابوس های زیادی رو تجربه کرد و تو نبودی.نقطه امن نبود

گفتم دعا....انگار گلوله آخر اسلحه ام شدی به هدف بخوره و برگردی یه شهرو نجات میده...خطا بره و نیای کمینه میکنه و مستقیم وسط پیشونی خودم میشینه

دلتنگی همینقدر دردناکه عزیز قلبم