داستان کوتاه آموزنده_16

داستان کوتاه آموزنده
داستان کوتاه آموزنده

یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود .


در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید:


آیا وقت من تمام است؟


خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید .


در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد


کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم .


فقط به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!!!


از اونجايي كه او زمان بيشتري براي زندگي داشت از اين رو او تصميم گرفت كه بتواند بيشترين استفاده را از اين موقعيت (زندگي) ببرد.


بعد از آخرين عملش او از بيمارستان مرخص شد


در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد .


وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟


خدا جواب داد :من شمارو تشخیص ندادم !!!


نتیجه 1: اونقدر روی شانس های دوباره سرمایه گذاری نکن !

نتیجه 2: اونقدر خودتو عوض نکن که خدا هم نشناستت