داستان کوتاه آموزنده_18

داستان کوتاه آموزنده_
داستان کوتاه آموزنده_

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.

پیرمرد از دختر پرسید:

- غمگینی؟

- نه.

- مطمئنی؟

- نه.

- چرا گریه می کنی؟

- دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟

- چون قشنگ نیستم

- قبلا اینو به تو گفتن؟

- نه.

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

- راست می گی؟

- از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...!!!!