شاعر _ نویسنده _ فعال محیط زیست / تلگرام : https://t.me/ab0lghasemekarimi
داستان کوتاه آموزنده_31
پدر خسته از كار روزانه به خونه اومد. او روز سختي رو گذرونده بود و تنها چيزي كه دلشميخواست، يه دوش آب گرم و چند ساعت استراحت بود. اما به محض ورود به خونه، دختركوچولوي هفت سالهاش جلو دويد و با لحني بچگانه گفت: “سلام بابا واسهام چي خريدي؟” پدر اصلاحوصله سر و كله زدن با اونو نداشت، بنابراين با بيحوصلگي گفت: “هيچي عزيزم. بابا مستقيم از سر كار بهخونه اومده و فرصت خريدن چيزي رو نداشته”. دخترك بغضي كرد و گفت: “اما خودت گفتي كه امشبواسهام اون جعبه موسيقي رو ميخري و...” پدر با كلافگي كلام دخترش رو قطع كرد و گفت: “خيلي خب.باشه براي يه وقت ديگه. الان اصلا حوصله ندارم. كسي تو اين خونه نيست، بياد و اين بچه رو بگيره؟”صداي بلند مرد، پرستار پير بچه رو به سالن خونه كشوند. زن با لبخند به مرد سلامي كرد و از دختركخواست تا به اتاقش بره و بازي كنه. دخترك نگاهي پر از سرزنش به پدرش انداخت و سرش رو پايينانداخت. اما پدر نه تنها نگاه اونو نديد بلكه مثل هر شب، دستي از نوازش هم سرش نكشيد! رفتار پدر،پرستار پير رو هم ناراحت كرد. او بعد از رفتن دخترك به مرد گفت: “نميخوام در مسائل خانوادگي شمادخالت كنم. اما اين دختر مادر نداره و تمام اميدش به محبت و توجه شماست. خوب بود لااقل يه دستي بهسرش ميكشيدين”. حق با پرستار بود و پدر خجالت كشيد. اما با خودش گفت: “بعدٹ سر فرصت از دلش درميارم. حالا بهتره برم و كمي استراحت كنم”.
فردا روز تولد پدر بود و او اصلا اين موضوع رو به خاطر نداشت. دخترش به او تلفن زد و ازشخواست تا چند ساعتي زودتر به خانه برگرده. اما پدر اونقدر سرگرم كار شد كه قول به دخترش روفراموش كرد. او مطابق معمول، غروب به خونه برگشت و از ديدن تزيينات خونه، حسابي جا خورد. دختركوچولوش به همراه پرستار تمام در و ديوار خونه رو با كاغذهاي رنگين آراسته بودند و بوي غذاي مطبوعيدر فضا پيچيده بود. پدر ناچار لبخندي زد اما فكرش درگير پروندههاي زير بغلش بود كه امشب بايد رويآنها كار ميكرد. در دلش گفت: “خدا كنه تولد بازي زود تموم بشه تا بتونم به كارهاي عقب موندهام برسم”.او حتي به درستي نفهميد كه چه نوع غذايي سرميز شام خورده و اصلا متوجه اسمارتيزهاي رنگارنگ رويكيكش نشد. اسمارتيزهايي كه دخترش با سليقه دور تا دور كيك خانگي شكلاتي چيده بود! دخترش كهاصلا بدقولي اونو به روش نياورده بود، بعد از شام با خوشحالي از جا پريد و به اتاقش رفت. او لحظاتي بعدبا بستهاي كادوپيچي شده، نزد پدر بازگشت. پدر لبخندي زد و بسته را از دست دخترك گرفت. ناگهان تلفنهمراهش زنگ زد. تلفن رو برداشت. يكي از همكارانش بود كه سر موضوع مهمي با يكديگر درگيريداشتند. كلام آمرانه و آرام مرد خيلي زود به داد و فرياد تبديل شد و لحظاتي بعد تلفن رو بدون خداحافظيقطع كرد. دخترك تمام مدت با چشمان درشت عسلي رنگش به صورت پدر نگاه ميكرد. پدر با عصبانيتزير لب فحشي به همكارش داد و از جا بلند شد. دخترك با عجله گفت: “بابا. هديه ات رو باز نكردي!” پدر بابيحوصلگي مجددٹ به روي صندلي نشست و بسته رو برداشت. روبان دور آن را باز كرد و هديهاش روبيرون كشيد: جعبهاي طلايي رنگ كه دخترش در گوشه آن با خط بچگانهاي اسم خودش رو نوشته بود. پدربا ناراحتي گفت: “اما اين جعبه نامههاست كه از چند سال پيش توي دكور خونه بوده. وسايل داخل اونوچكار كردي؟” دخترك گفت: “اونارو بسته بندي كردم و در يه كيسه كوچك گذاشتم”. پدر گفت: “كه چهبشود؟” دخترك گفت: “كه بتوانم هديه شما رو در اون بگذارم. آخه شما اون جعبه موسيقي رو برايم نخريديو من جعبه ديگهاي نداشتم”. پدر سعي كرد عصبانيت خودشو كنترل كند و در جعبه رو باز كرد. اما جعبهخالي بود. به دخترش نگاه كرد. دخترك با خوشحالي به او خيره شده بود. با عصبانيت گفت: “اما اينكه خاليه.منظورت از اين كارهاي بچگانه چيه؟ مگه نميدوني كه امشب چقدر گرفتارم و با اين كارهاي مسخره داريوقتم رو تلف ميكني؟!” اشك چشمان دخترك رو پر كردو با گريه گفت: “اما اين جعبه خالي نيست. توي اونبيش از ده تا بوسه وجود داره كه براي شما فرستادم. آخه من فقط شمردن تا عدد ده رو بلدم”. مرد بهشونههاي لرزان دختر كوچولوش نگاه كرد كه هنگام دويدن به سوي اتاقش، لرزانتر شده بود. بعد به جعبهنگاه كرد و ناگهان وجودش سرشار از عشق و محبت شد. اون قشنگ ترين هديهاي بود كه تا به حال دريافتكرده بود: جعبه طلايي عشق!
با خودش گفت: “همه ما بايد جعبه طلايي عشق در زندگي داشته باشيم و اونواز بوسهها و محبت اطرافيانمون پر كنيم. اون وقت هر موقع از كسي يا چيزي ناراحت و عصباني شديم، بهسراغ جعبه بريم و آرامش بگيريم. اون جعبه، گذشت و مهربوني رو به يادمون ميياره و بغض و كينه رو ازدلمون پاك مي کنه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه آموزنده_5
مطلبی دیگر از این انتشارات
گردآوری:داستان کوتاه آموزنده_58
مطلبی دیگر از این انتشارات
گردآوری:داستان کوتاه آموزنده_104