داستان کوتاه آموزنده_32

داستان کوتاه آموزنده_32
داستان کوتاه آموزنده_32

در نيمه روز قورباغه ها جلسه اي گذاشتند.

يكي از آن ها گفت: اين غير قابل تحمل است.

حواصيل ها روز ما را شكار مي كنند و راكون ها شب كمين ما را مي كشند.

ديگري گفت: بله. هريك به تنهايي به حد كافي بد هستند

اما هر دو، حواصيل ها و راكون ها با هم يعني ما يك لحظه آرامش نخواهيم داشت.

بايد حواصيل ها را از آبگير بيرون كنيم. بايد دورشان كنيم.

بله، همه ي قورباغه ها تاييد كردند.

حواصيل ها را دور كنيم، حواصيل ها را دور كنيم.

اين صدا توجه حواصيلي را كه آن نزديكي ها در حال شكار بود جلب كرد.

گفت: چي شنيدم ، كي رو دور كنيد؟

قورباغه ها به منقارش نگاه كردند كه مثل خنجر بود.

فرياد زدند: راكون ها را، راكون ها را بايد دور كرد.

حواصيل گفت: من هم فكر كردم همين رو گفتيد وبه ماهيگيري ادامه داد.

قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنيم!

بعد از اين تصميم مشكلي پيش آمد ، حالا چه كسي بايد به راكون ها حكم اخراج را مي داد .

يكي بعد از ديگري انتخاب مي شدند و كنار مي كشيدند . بالاخره قورباغه امريكايي انتخاب شد.

«البته از همه بزرگ تر و براي اين كار ازهمه بهتره.»

قورباغه امريكايي كه در تمام مدت ساكت بود گفت:

«بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر هستند. من يكي ام اما اونا يك لشكر.»

يكي از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو مي آم..»

«بله ما هم مي آييم.» قورباغه ها موافقت كردند.

«بله ما همه مي آييم ما همه خواهيم آمد.»

قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوري كه شد شما با من مي مونيد»

يكي از قورباغه ها گفت :« مثل سايه همراه تو خواهيم آمد.»

قورباغه هاي ديگر موافقت كردند : «بله مثل سايه، مثل سايه»

قورباغه امريكايي هنوز بي ميل بود . بقيه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداريشان بودند.

بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سايه دنبال او خواهند بود و او پذيرفت نماينده آن ها باشد .

خورشيد غروب كرد. حواصيل ها به آشيانه شان در بالاي آبگير پرواز كردند.

هنگام شفق قورباغه امريكايي گفت:

«راكون ها به زودي خواهند آمد. اما شما همه كنارم خواهيد بود مثل سايه ، نه؟»

قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سايه، مثل سايه»

ستاره ها در آسمان بدون ماه مي درخشيد. هوا خيلي تاريك بود.

نور ستاره ها اينقدر بود كه بشود راكون ها را ديد

وقتي كه بالاخره از زير بوته ها ظاهر شدند. يك مادر و بچه هايش.

قورباغه امريكايي به درون بركه جست زد و فرياد كشيد: پست فطرت ها دور شويد.

راكون هاي ياغي از اين بركه دور شويد. شما تبعيد شديد.

مادر راكون گفت: راستي؟

بچه راكون ها شروع كردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودي كردند.

با اين كه قورباغه امريكايي از ترس مي لرزيد اما خودش را نباخت.

به دستور چه كسي ما تبعيد شديم؟

قورباغه امريكايي گفت: همه ما . منتظر بود جماعتي از او حمايت كنند.

اما فقط سكوت بود و قورباغه بزرگ درست قبل از بلعيده شدن، برگشت و ديد كه تنها است.

بيشتر دوستان كمي قبل از اينكه اقدام كنيد قول خود را فراموش مي كنند ،

چون حتي سايه شما در تاريكي ترکتان مي كند!