گردآوری:داستان کوتاه آموزنده_47

گردآوری:داستان کوتاه آموزنده_47
گردآوری:داستان کوتاه آموزنده_47

مرد وزن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند . آن ها عاشقانه يک ديگر را دوست داشتند .

زن جوان : « يواش تر برو عزيزم . من می ترسم . »

مرد جوان : « نه . اين جوری خيلی بهتره . »

زن جوان : « خواهش می کنم . من خيلی می ترسم . »

مرد جوان : « خوب ولی بايد بهم بگی که دوستدارم . »

زن جوان : « دوست دارم . حالا می شهيواش تر برونی . »

مرد جوان : « منو محکم تربگير . »

زن جوان : « خوب . حالا می شه يواش تربری . »

مرد جوان : « باشه ولی به شرطی که کلاهايمنی منو برداری و روی سر خودت بذاری ؛ آخه نمی تونم راحت برونم . اذيتم می کنه . »

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود .« برخورد موتور سيکلت باساختمان حادثه آفريد . در اين سانحه که به دليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد ؛يکی از دو سر نشين زنده ماند و ديگری در گذشت . »

مرد جوان از خالی شدنترمز آگاهی يافته بود . بدون اينکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه ايمنی خودرا بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرين باردوستت دارمرا از زبان اوبشنود و خودش رفت تا او زنده بماند .