گردآوری:داستان کوتاه آموزنده_49

گردآوری:داستان کوتاه آموزنده_
گردآوری:داستان کوتاه آموزنده_

خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی میکردند.

کلبه ان ها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای.

اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه ان قدر گیرشان می امد،

که شکم شان را به سختی سیر کنند.

اما یک سال بدون هیچ علتی محصول،

کمی بیش تر از حد معمول به دست امد.

در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول به دست اوردند.

زن کاتولوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد.

همچنان که صفحات ان را یکی یکی ورق می زد.

افراد خانواده هم دورش جمع می شدند.

بالاخره زن اینه بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید

که از همه چیز بهتر است.پیش از آن هرگز اینه ای نداشتند.

از ان جا که پول کافی برای خریدش داشتند،زن آن را سفارش داد.

در حدود یک هفته بعد وقتی که همه در مزرعه سرگرم کار بودند،

مردی سوار بر اسب از راه رسید.او بسته ای در دست داشت.

و خانواده به استقبالش رفتند.

به محض اینکه امضاء دادند و

بسته را تحویل گرفتند، همه در کلبه دور مادشان جمع شدند.

زن، اولین کسی بود که بسته را باز کرد و در اینه نگاه کرد،

و جیغ زد: مرد تو همیشه میگفتی که من زیبا هستم.من واقعا زیبا هستم!!!

مرد اینه را به دست گرفت،در آن نگاه کرد ، لبخندی زد و گفت:

تو همیشه میگفتی که من خشن هستم.

ولی من جذاب هستم.

نفر بعدی دختر کوچک شان بود که در اینه نگاه کرد و گفت:

مامان ، مامان ،چشم های من شبیه تو هست!!!

اتفاق ناخواسته این بود که

پسر کوچک شان که مثل همه بچه ها بسیار پر انرژی بود، از راه رسید و پیش از هر اقدامی از سوی آن ها آینه را قاپید.

او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده و صورتش از ریخت افتاده بود.

او فریاد زد:

من زشتم!!! من زشتم!!!

در حالی که میلرزید به پدرش رو کرد و گفت:

پدر، آیا من همیشه همین ریخت بودم؟؟

بله پسرم.همیشه همین ریخت بودی

با این حال تو من را دوست داری؟؟

بله پسرم، دوستت دارم.

چرا؟؟؟برا چه من را دوست داری؟؟؟

چون که مال من هستی!!

....

و من هر روز صبح وقتی که صادقانه به خودم نگاه میکنم

میبینم درونم زشت است، از خدا میپرسم،

آیا دوستم داری؟ و او همیشه جواب میدهد:بله

وقتی که میپرسم چرا دوستم داری؟

او میگوید:

چون مال من هستی.