تنها بر صندلی چوبی پارک نشسته بود. سعی میکرد خود و ذهنش را از همه چیز دور کند. دلش تنها یکی از آن کارکتر های بغل کردنی را در کنارش میخواست. شاید با در آغوش گرفتن آنها میتوانست به دنیای خیالات و بچگیهایش سفر کند و از خود، سوال احمقانهی قاتل کیست؟ را در صحنهی یک خودکشی که از قبل حرفهایش زده و اقداماتش انجام شده بود؛ نپرسد.
به آسمان شبی زل زده بود که مانند قلبش بی ستاره بود و به دنبال پلوتو میگشت. درحالی که مدتها بود حتی ستارهی قطبی را نیز نمیافت. اما که میداند شاید همین، به دنبال نیافتنی ها گشتن، گم گشتنش در افکار را توجیه میکرد.
بارها از او پرسیده بودند "چه شده؟" او میگفت "هیچ"، راست هم میگفت، هیچ نشده بود فقط قلبش کمی تاریک و بیاعتماد شده بود. دیگر حتی به خود و تواناییهایش اعتماد نداشت. اتفاقی نیوفتاده بود اما بیش از این یک عدد او در کنار خواهرش نبود بلکه تنها حکم مترسکی را داشت که در سیاهی بیاعتمادی و قضاوتهای مخرب میسوخت و سنگباران میشد.
پیش از این که آخرین نور های قلبش خاموش شوند، با زمان دوستانه شاخ به شاخ میشد، میجنگید، به ابرها نگاه میکرد و آنها را مانند کشتیهایی در آسمان تصور میکرد، حتی به دنبال فرمول پیچیدهی اندوه هم میگشت تا پاد زهری بیابد. اما همهاش بعد از تاریک شدن قلبش، شدند خاطراتی بیمعنی در کنج ذهنش.
پ.ن: این پست زارا هم یکی از باحال ترین پستایی بود که تا حالا تو ویرگول خوندم. نشد تو متن جاش بدم ولی حیف بود نذارمش خدایی!
باز هم با تشکر از نقاد اعظم :))