احساس نا امنی چگونه در من شکل گرفته است؟



اکنون که این متن را می‌نویسم، ۳۷ سال سن دارم، مردی که مقداری پخته محسوب می‌شود و تا حدودی سرد و گرم روزگار را چشیده است. من هنوز ازدواج نکرده‌ام و بیشتر مردان هم سن من، همسر و چند فرزند دارند، یعنی مردی که در این سن قرار دارد، می‌تواند ستون یک خانواده را تشکیل دهد و بقیه به او تکیه کنند. او نیز پشتیبانی برای همسر و فرزندان خود محسوب می‌شود.

این مقدمه را بدین جهت گفتم که با این که من از نظر اجتماع یک مرد تقریباً کامل محسوب می‌شوم اما هنوز چون کودکی می‌باشم که به وقت مشکلات، به دنبال یک حامی و یک آغوش مطمئن می‌گردد اما او را پیدا نمی‌کند. آری من هنوز در قسمتی از وجودم رشد نکرده‌ام و آن کودکی هستم که در موضع ضعف قرار دارد و در مقابل مشکلات بسیار آسیب‌پذیر است.

اما این سوال را همیشه از خود می‌پرسم که چرا من هیچ وقت احساس امنیت نمی‌کنم و ریشه‌ی این مشکل چگونه شکل گرفته است. چرا من با اینکه بزرگ شده‌ام و با وجود اینکه می‌توانم از خود در برابر تعرض دیگران مراقبت کنم، باز احساس ترس و رها شدگی در وجودم قالب می‌شود و رفتارم دقیقاً شبیه کودکی است که رها شده و هیچ حامی هم ندارد.

می‌دانم که اولین چیزی که به ذهن شما می‌رسد، نقش والدین من به عنوان حامی است، آری درست حدس زده‌اید.

قبل از این که وارد اصل مطلب بشوم، لازم به توضیح است که بایستی مقداری از کودکی خود را برای شما شرح دهم. مامانم هیچ گاه به فرزندانش اجازه نمی‌داد که داخل کوچه بازی کنند یا ارتباط با دوستان را محدود می‌کرد و ما تقریباً شبیه جوجه‌هایی بودیم که همیشه در پناه مادر خود بزرگ می‌شدند. شاید از نگاه اول این نوع محدودیت خوب باشد و باعث جلوگیری از وقوع هر گونه اتفاق ناگواری بشود اما از طرف دیگر این باعث می‌شد ما نتوانیم طریقه‌ی درست ارتباط با دنیای بیرون از خانه را یاد بگیریم.

از طرف دیگر مامان هیچ شناختی از روحیه‌ی فرزندان خود نداشت، اینکه آنها چه گونه احساساتی دارند، حساس هستند یا جنگجو، خجالتی هستند یا اجتماعی، و همین عدم شناخت باعث بروز مشکلاتی شد که حالا شش انسان بزرگسال را درگیر مشکلات روحی حادی کرده است.

این بیگانگی والدین نسبت به فرزندان شاید ناشی از جو آن زمان جامعه هم باشد. کشور درگیر انقلاب و جنگ بود و انگار مردم آن زمان مسخ شده بودند به طوری که فقط فرزندآوری می‌کردند بدون اینکه بدانند حتی روش زندگی کردن را یاد داشته باشند.

نمی‌خواستم توضیحاتی که می‌دهم این قدر طولانی شود، اما موضوع مورد بحث کمی پیچیده است و برای اینکه خواننده را به تمام زوایای این موضوع آگاه کنم تا درک آن برایش راحت‌تر شود، مجبور هستم که مساله را کاملا باز کنم.

بخش دیگری هم بود که باعث می‌شد که والدین ما هیچ گونه توجهی به فرزندان نداشته باشند و آن مهم این بود که ازدواج آنها از روی اجبار شکل گرفته بود و این زن و شوهر همیشه باهم مشکل داشتند و دعوا بین آنها در طول زندگی استمرار داشت.

در جایی خواندم که کسی که حس امنیت را از خانواده نگرفته باشد، هیچ گاه آمادگی لازم را برای خروج از خانه و مستقل شدن را پیدا نمی‌کند و فکر کنم به همین دلیل است که من ۳۷ ساله هنوز در خانه‌ی پدری زندگی می‌کنیم.

همه چیز تا حدودی خوب بود، اینکه می‌گویم تا حدودی به این علت که با وجود دعوای والدین و رفتار نامناسب آنها با فرزندان، من هنوز قدم به دنیای بیرون نگذاشته بودم و مشکلی به مشکلات دیگر اضافه نشده بود.

مامان فقط یک بار به مدرسه آمد و آن هم روز اول مهر بود. او یک کودک با روحیه‌ی حساس را به مدرسه‌ای سراسر آشوب پسا جنگ سپرد و دیگر هیچ وقت به مدرسه مراجعه نکرد. شما تصور کنید که یک بچه شش هفت ساله باید خودش هر روز به مدرسه می‌رفت بدون اینکه سرویسی داشته باشد، در راه مورد هجوم ولگرد‌ها قرار می‌گرفت، در مدرسه از طرف بقیه‌ی دانش‌آموزان مورد اذیت و آزار قرار می‌گرفت و تمام سال‌های مدرسه، جرات این را نداشت که این مشکلات را به مادر خود بروز دهد. من نفهمیدم که چرا هیچ‌گاه نتوانستم به مامان بگویم که من در راه مدرسه مشکل دارم، از آدم‌های و بچه‌های ولگرد می‌ترسم، در مدرسه من را اذیت می‌کنند، معلم‌ها به من زور می‌گویند. و شاید تنها دلیل، دیکتاتوری مامان بود، او به هیچ یک از فرزندانش اجازه نمی‌داد که از لحاظ عاطفی به او نزدیک شوند. از طرفی بابا هم هیچ ارتباط عمیقی با ما نداشت. برای او فقط دو چیز مهم بود، سیر شدن شکم و ارضای غریزه‌ی جنسی.

ما تقریبا با فقر بزرگ شدیم، هم فقر پولی و هم فقر فرهنگی. و این شد که پدر و مادر ما از تربیت فرزندان خود غافل شدند و هیچ گاه این موضوع را درک نکردند که فرزندآوری باعث ایجاد بار مسئولیتی سنگینی خواهد شد. بابا همیشه از زیر بار مسئولیت شانه خالی می‌کرد، برای او فقط غریزه مهم بود و نه چیز دیگر.

حال من بعد ۳۷ سال زندگی، به خاطر کوچک‌ترین مساله‌ای که برایم پیش می‌آید، دچار شدیدترین حمله‌های عصبی می‌شوم. خودم را همچون کودکی می‌بینم که گم شده است و به دنبال والدین خود می‌گردد ولی هیچ آنها را پیدا نمی‌کند. احساس نیاز به کسی دارم که از من حمایت کند، نیاز به آغوشی دارم که من را در برگیرد تا احساس امنیت کنم تا بدانم نیرویی بالاتر از نیروی شر وجود دارد و من می‌توانم به آن پناه ببرم.

در شرایط بحرانی فقط می‌توانم به اتاقم پناه ببرم و در تنهایی شاهد این باشم که آن کودک هراسان، آرام آرام به شرایط عادی برگردد. منتظر باشم تا آن هیجانات و حمله‌های عصبی، کم کم فروکش کنند. و در آخر در تنهایی و تاریکی اتاق به این فکر کنم که تا به کجا می‌توان پیش رفت، تا کجا می‌توان تحمل کرد، آیا روزی فرا خواهد رسید که تحمل من از حیزانتفاع خارج شود و دیگر نتوانم به زندگی ادامه بدهم.

آیا مامان که اکنون خاک او را در آغوش خود گرفته است، می‌تواند دوباره زنده شود و تمام آن بی‌توجهی‌ها و کم کاری‌های خود را نسبت به فرزندان خود جبران کند؟

مگر ما چیز زیادی از والدین خود می‌خواستیم جز حمایت و محبت که آن را بی رحمانه از ما دریغ کردند. مگر ما از خود اختیاری داشتیم که پا به زندگی آنها نگذاریم؟

۲۳ مهر ۱۴۰۴