"اعداد رنگی"
با کمک دستگاه تنفس مصنوعی" ونتیلاتور" به سختی نفس میکشید. با هر بار دم و بازدم جسم نحیفش خسته از چهار سال جنگیدن و مبارزه ، روی تخت بالا و پایین میشد . چهره اش اما با پلکهای نیمه باز هم آرام مینمود. هر بار که برای جلوگیری از خشکی چشمهاش ، دستانم را روی آنها گذاشته و بر میداشتم، به آنی نیمه ی پلکها را میگشود، نمیدانم کدامین دریچه را از آن بین میدید که دل از نگاه کردن نمی کند؟! صندلی را نزدیکتر آوردم، جایی مابین پنجره و تخت.دستی به موهای تازه روییده ی کوتاهش کشیدم. این سومین بار بود که بعد از ریزش کامل ، دوباره در می آمدند. کنار گوشش زمزمه کردم:" همیشه به موهای طلاییِ بلند و نرمت غبطه میخوردم. " نگاهی به صفحه ی مانیتور بالای سرش انداختم، تنها کاری که از من ساخته بود! در این چند شب دستم آمده بود که خطوط موجدار و اعداد سبز نشانگر ضربان قلب، رنگِ آبی، سطح اکسیژن و سفید، فشار خون را نمایش میدهد.گیره ی متصل به انگشت اشاره را جدا کردم ، رنگ آبی در مانیتور صاف شد و ردّی آبی و شاید کبود، روی انگشت کشیده و سفیدش پدیدار.دستانش را مابین دو دستم گرفتم و جای گیره را به آرامی ماساژ دادم. قطرات سِرُم به سختی خود را درون رگهای خشک شده از شیمی درمانیهای پیاپی، جا میکردند. پرستار بخش، همان جوان عینکی با ته ریش مشکی و نگاههای بیتفاوت ، ده روز پیش زُل زده در چشمانم و از نسبتم با تو پرسیده بود، گفتم که همکارم است. نه همکار کمی بیشتر، دوستم یا شاید خواهرم. پرسیدم:"خوب میشود؟" گفته بود که:" حال خوشی ندارد ، می شنود ، اما با سطح هوشیاری پایین ." و اینکه انتظار عکس العمل نداشته باش! پرستار تو را نمیشناخت وگرنه چنین چیزی نمی گفت. اصلا اگر میتوانستی بدون عکس العمل باشی که کارَت به اینجا نمیکشید! پرستار نمیدانست که تو، سه روز متوالی با دردی که در تمام استخوانهایت ریشه دوانده بود ، پله های اداره را بالا و پایین کردی ، تا حکم اخراج دخترک خاطی را تقلیل دهی، او ندیده بود که بی اعتنا به اعتراض ما،هر هفته بسته های سبزی و لوبیا و کرفس و چه و چه را از پیرزن دستفروش میگرفتی تا کمک خرجی برای شوهر از کارافتاده و بیمارش باشی، آری، این جوانک حتی بغض و شکایت تو را در امامزاده صالح ندیده بود وقتی نتوانستی پول عمل کودک سرطانی را قبل از مردنش جور کنی.او خیلی چیزها را نمیدانست وگرنه اینطور با چشمانِ زُلش به چشمانم نمیگفت که تو عکس العملی نشان نخواهی داد!
حالا که میشنوی برایت از چه بگویم؟
راستی چه ترسناک است که بشنوی و بشنوی و بشنوی و نتوانی به هیچ طریق پاسخ دهی!مور مورم میشود. جایی میخواندم که حتی پس از مرگ هم میشنوی! چه سِرّی است در این حس شنوایی که قبل از ورود به این دنیا در رحم مادر و بعد از خروج از آن
در گور هم برایت کار میکند !
شب از نیمه گذشته و گلدسته های سبز امامزاده از همینجا کنار تخت هم دیده میشوند. تو هم میبینی ؟ کاش بلد بودم حرفی بزنم، التماسی کنم یا مثلا چند کیسه نمک را واسطه بین شفای تو و شفاعت او کنم. یا حداقل مثل تو بغض کنم ، عصبانی باشم و گِله گزاری کنم! اما من فقط نگاه کردم و نگاه، آنقدری که سپیده ی صبح به سفیدی چشمان منتظرم گِره خورد. کاش حداقل او خواندنِ نگاه را بلد باشد!
دیروز جماعتی با روپوشهای سفید کنار تختت به خط شدند.منکه سردر نیاوردم. دکتری که بچه دکترهای دیگر استاد خطابش میکردند گفت متاستاز شده ای، مغزت متاستاز شده، ریه ات، کبدت و.....چه خوب که گوگِل هست. پس حالا سراسر قامت بلندت پذیرای این ناخوانده مهمان شده!
ایستاده نگاهت میکنم، چقدر نمیشناسمت! تنها چشمانت نشانه هایی از آشنایی قدیمی دارند. پسرک دوباره می آید، نمیدانم چه در من و شاید تو دید که نگاهش اندکی مهربانتر شد. گفت :"بخواب، من هستم" . اما او که تو را نمیشناخت ، از چه چیز میخواست با تو صحبت کند؟
حالا عددهای سفید مانیتور بازی شان گرفته، درست مثل موقعی که پشت مانیتور اداره اعداد را جابجا میکردی ، حالا هم به سرعت عددی با عدد دیگر جابجا میشوند. با همان سرعتی که تو تایپ میکردی! پرستار چیزهایی را درون سرمت تزریق میکند. حرف نمیزند، من هم. اما چشمانم به دنبال پیامی در پس رفتارش ، او را میکاوند. کاش باز هم نگاهی بیتفاوت داشت، این ترحم و دلسوزی را تو هم بودی دوست نداشتی.
به چشمانت نگاه میکنم، حالا دیگر پلکهایت را هم کامل بسته ای!شاید حالا از پسِ آنها هم میتوانی ببینی.
تیر ۱۴۰۰
مریم شراوند
مطلبی دیگر از این انتشارات
"مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد"
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیمکتهای خالی
مطلبی دیگر از این انتشارات
لالایی