ایرانْ آسمانِ روی زمین است. (پروفسور هانری کربن)
داستان | محمودخان پدرم که بال درآورد و رفت ...
حقیقت این است که من از خیلی وقت قبل به مامان گفته بودم که اگر بیش از حد بابا را اذیت کند، او پر در میآورد و میرود. با این حال، مامان با این که می دانست که من راست میگویم، کار خودش را می کرد. نمیدانم شاید عادت کرده بود، شاید هم با خودش میگفته که «اگر کمی غُر غُر کنم و او را جلوی بچهها خراب کنم و تلفنهمراهاش را چک کنم، خیلی اذّیت نمیشود.»
یکشنبه، نزدیک غروب بود که از دانشگاه به خانه آمدم. در را بستم و از حیاط گذشتم. به محض این که در سالن پذیراییمان را باز کردم، مادرم را دیدم که به سرعت به سمت در دوید و داد زد که «درو ببند، زود درو ببند.» همین کار را کردم. نگاهی به او انداختم: جاروی بلند سوفوریمان را در دست گرفته بود و همین طور نفس نفس میزد. عرق هم کرده بود. کیفم را زمین گذاشتم و برایش از کلمن آب ریختم. آب را خورده نخورده گفت:« سیامک، مادر، به دادم برس، پدرت کبوتر شده، بیا کمک کن بگیریمش! قبلاً که آدم بود بهش اعتمادی نبود، چه برسه که حالا دو تا بال هم در آورده.»
نگاهی به بابا انداختم: روی طاقچۀ بالای دیوار نشسته بود. مثل بسیاری از کبوترهای دیگر، بدنش یک دست سفید بود و یک نوک صورتی داشت. زیبا بود. میدانستم قلبش تندتند میزند چون تا حالا مادرم حسابی دنبالش کرده بود. از دانشگاه نیامده، دوباره باید شورای حلّ اختلاف برایشان تشکیل میدادم.
مادرم گفت:« میخوای کمکم کنی بگیریمیش یا این که جارو رو ازت بگیرم و خودم ادامه بدم؟»
پرسیدم:«چی شد که این طور شد؟»
مامان شانه هایش را بالا انداخت و انگار که فکر میکرد دارم او را سرزنش میکنم، گفت :« والّا بلّا، من کاریش نکردم.»
گفتم:«مامان جان! یعنی میگی همین طور یهو این طوری شد! جانِ من راستشو بگو.»
جواب داد:« باباجان، به جان تو، به جان خودم، به جان خواهرام، من فقط یه لحظه گوشیشو برداشتم که یه سری به تلگرامش بزنم. کاریش نداشتم که.»
«خودت مگه گوشی نداری؟»
«عه چه ربطی داره؟ من نباید بدونم شوهر با کی حرف میزنه با کی ...»
«خب حالا ... بعدش چی شد؟»
«هیچی دیگه از در اومد تو منو دید که گوشی دستمه، یهو حالش بد شد، افتاد، بعد شروع شد و یهو دستاش غیب شد، بال درآورد و دو دیقه نشد که کبوتر شد.» بعد با دست راستش پیشانیاش را فشار داد و گفت:« به خدا اعصاب برام نمونده.»
کیفم را کنار مبل گذاشتم و روی مبل نشستم. دستی دور و اطراف چشمهایم کشیدم و همینطور که زمین را نگاه می کردم گفتم:«من که بهت گفته بودم.»
مامان صدایش را بلافاصله بالا برد و گفت:«الان وقت زدن این حرف هاست!؟ به جای این کارها این جاروی لعنتی رو از من بگیر و برو سراغ پدرت!»
حرفش منطقی نداشت: جارو بسیار خشک بود و نهایتاًمیتوانستم بابا را بکشم یا زخمیاش کنم. به نظر میآمد که مامان متوجه این قضیه نیست، گفتم:«مطمئنی این جارو به درد گرفتنش می خوره؟» هم زمانْ بابا جستی زد و از این طرف دیوار به سمت دیگری رفت.
مامان اضطراب داشت و مدام روی رانهایش میزد. رفتم توی آشپزخانه و برایش لیوانی آب ریختم. هنوز کامل لیوان را سرنکشیده بود که گفت:«چه می دونم! هر طوری می تونی بگیرش! نمی دونم تا کی می تونیم پنجره رو ببندیم یا در رو بسته نگه داریم. باید زودتر بگیریمش. من یه چیزی سفارش دادم.»
«چی سفارش دادی؟! »
مامان گفت:«پیف پاف»
«شوخی می کنی؟»
«نه! داره میاد.»
صدای زنگ آمد. دم درب رفتم و پیفپاف را تحویل گرفتم. آمدم پول را بدهم که خیلی سرد گفت:«حساب شده»
عصبانی پیش مامان برگشتم:«مامان نکنه عـقلتو... ! لا اله الا الله! آخه پیف پاف! نکنه می خوای بابارو بکشی!؟ اصلا مگه بابا حشره است! بابا کبوتره.»
مامان سرش را میان دستانش گرفت و گفت:«کلافم! می فهمی کلافم! من چه میدونم چی هست چی نیست؟»
زیر لب گفتم:« وقتی آدم بود هم دیگرو نشناختید، حالا که دیگه حیوونه!» از جایی که نشسته بودم، بابا را نمیدیدم. بلند شدم و رفتم آبی به صورتم زدم. به حالْ برگشتم و دوباره همه جا را نگاه کردم.
«مامان، بابا نیست.»
«چی میگی! حتما رفته توی آشپزخونه.»
رفتم داخل آشپزخانه. بالای کابینت ها و یخچال را دیدم. خبری از بابا نبود.
«نیست»
گفت:«پس حتما تو حمام دست شوییه! دست بجنبونی گرفتیش!»
رفتم داخل حمام. همه جا را نگاه کردم، نبود.
«مامان بابا .... »
به کلمۀ «نیست» نرسیده بودم که صدای نالۀ مامان بلند شد. یک پَرْ با لکهای از خون در دستش بود و به شیاری تو شیشۀ پنجره اشاره میکرد. شیاری که بابا چند وقت پیش درست کرده بود و هیچ وقت نگفت برای چی درستش میکند. با خودم زمزمه کردم:««یعنی بابا می دونست!؟» هنگ کرده بودم!
مامان حالا گوشهی حال نشسته بود و زار زار گریه میکرد. البته بابا خیلی زود به خانه برگشت. البته داخل خانه که نه، بلکه دو ساعت بعد آمد و روی طاق حیاط خانهیمان نشست. هرچهقدر هم مادرم فریاد میکشید که داخل بیاید توجهی نمیکرد.
بعد از این ماجرا، بابا هر جا هم که میرفت، آخر به خانه میآمد و گوشهای از حیاط خانه میخوابید. چندی بعد مامان فهمید که بابا دل یک کبوتر ماده را برده و با او سر و سری دارد، اما هرکاری که می کرد حریف بابا نمیشد. هرچه قدر جیغ و داد می کرد فایدهای نداشت. او به طرف بابا چیز میز پرت میکرد و بابا هم در عوض روی لباسهای مامان پیپی میکرد. مادرم مدت ها به این بازی ادامه داد و دست آخری تاب نیاورد و هر طور که بود، کبوتر محبوب بابا را کشت و این شد که محمودخان پدرم، برای همیشه پر زد و رفت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
لالایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
فقر فرهنگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان یک عکس: زینب