احساس سوختن به تماشا نمیشود؛ آتش بگیر، تا که بدانی چه میکشم
نسبت به پارسال بزرگتر شدی...
حق داری محل نزاری؛ آدم معروفا اینطوری میشن دیگه؛الان معروف ترین سلبریتی این زمونه شدی...
ولی مث اینکه یادت رفته پارسال وقتی همه ازت بدشون میومد من بات کنار اومدم، ۲ هفته هم که مهمونِ خودم بودی...
بعد از اینکع رفتی از پیشم؛ فکرشو نمیکردم توی این روزگار دووم بیاری، ولی دووم که آوردی هیچ، کلی بزرگتر هم شدی...
یادته کویید؛ پارسال همین روزا بود که اومدی پیشم؛ یادته هفته اول غریبی میکردی و خودتو نشون نمیدادی. باخودم میگفتم چرا مث قبلا بوی خوش نعنا رو حس نمیکنم(اصن تو باغ نبودم).
یه هفته منو تو شک نگه داشتی تا ظهر اون روز خودتو رو کردی!
چی؟ یادت نیست؟؟؟
چطور یادت رفته؛ همون روزی که ناهار رفتم خونه دوستم و اونجا سرم گیج رفت اونجا رو میگم؛(هعیییی، پارسال رفیق داشتم...)
تو واقعا عجیبی! نه به اون اولش که کم رویی میکردی و خودتو نشونم نمیدادی نه به اون وقتی که خودتو روکردی؛ عصر وقتی اومدم خونه رفته رفته تبم بالا رفت، جدی جدی داشتم از شدت تب بیهوش میشدما، خیلی بی ملاحضه بودی...
یادته شب عصبی شدی منو از خواب بیدار کردی، هی داد میزدی تو گوشم، خدایی خیلی حالم بد شدا...
از همه اینا بگذریم کویید؛ وقتی تو بیمارستان برای اولین بار دیدمت که کل ریهم رو پرکرده بودی یادته!
اون ۲ هفته ای که باهم بودیم قسمتی فراموش نشدنی از زندگیم محسوب میشه؛ احتمالا خبر داری که؛ تقریبا به هیچ کس نگفتم، میخواستم ببینم نبودنم حس میشه یا نه که خب نشد?، عب نداره مهم اینا ما باهم بودیم. هیچوقت فراموش نمیکنم روز اول قصد جونمو کرده بودیا؛ از این شوخیا که رفته رفته جدی میشه...
من داشتم خون بالا میاوردم و هرچی میگفتم: کویید بسکن؛ عین خیالت نبود.
۳ روز اول که کلا نتونستم حرف بزنم، همش فکر میکردم و توی اون افکار از خیلیا دل کندم...
بگذریم! وقتی بعد از اون ۱۴ روز بهم از بیمارستان زنگ زدن و پرستار گفت که دیگه شما درگیر نیستی ولی باید یک هفته تو قرنطینه باشی؛ دلم گرفت...
بی خبر و بی خداحافظی منو ول کردی کجا رفتی؛ اون یک هفته خیلی تنها بودم،بی مروت ۱۴ روز بود باهم دیگه بودیم اینجور باید میزاشتی و میرفتی؟؟؟
حالا که ماشالله برای خودت کسی شدی؛ یه سر رفتی انگلیس؛ هوای آمریکا زد به سرت رفتی برزیل؛ تازگا فهمیدم تو هند و آفریقا هم بدجوری پیدات شده؛ در کل این روزا وقتی تو خیابون منو میبینی اصن محل نمیدی؛ البته منم از دلگیرم؛تو قرار بود با بچه ها کاری نداشته باشی...
ولی خب رفاقت دیگه؛ هنوز هم به یادت هستم؛ بین خودمون باشه، گاهی وقتا دلم هم برات تنگ میشه.
پ.ن :یادمه دو هفته بعد از اینکه خوب شدم؛ یکی از دوستانی که از همون اول در جریان دوستی من و کووید بود بهم پیام داد و گفت؛ کرونا گرفت؟ بهتری؟...
پ.ن : یکی از بهترین لحظات زندگیم این بود که برادر ۳ سالم رو بعد از ۲۵ روز تونستم بغل کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پوستمان از شدت تابش آفتاب سوخته بود. (I)
مطلبی دیگر از این انتشارات
هستی نیست شده (1)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ندیدن با چشمان باز