یادداشتی بر داستان‌هایی از بارش مهر و مرگ | نعلبندیان

عباس نعلبندیان در نمایشنامه داستان‌هایی از مهر و مرگ به ما نشان می‌دهد که چرا باید به نوشتن و به خصوص نمایشنامه‌نویسی عشق بورزیم. او با ساده‌ترین روش جهان وهم­‌آلودی را می­‌آفریند که در رسانه­‌های دیگر برای ساختنش به هزینه­‌های سرسام­‌آور نیاز است. تکنیک اصلی او برای پیشبرد این نمایشنامه تکرار است.

نعلندیان به سه شیوه از تکرار استفاده می­‌کند. یکی از آن­‌ها تکرار دیالوگ­‌های پیشین شخصیت به زبان خود اوست. این نوع تکرار حالت روحی ویژه­‌ای را برای شخصیت به وجود می­‌آورد. ما می­‌فهمیم که او مسئله­‌ای دارد که هنوز برایش حل نشده و این دغدغه باز بر می­‌گردد و او را آزار می‌دهد. شیوه بعدی تکرار دیالوگ­‌های یک شخصیت از زبان شخصیت دیگر است که بهترین نمونه آن را می‌توان در گانه سوم دید. جایی که پسر برای آموزگار از شخصیت متعرض می­‌گوید و در ادامه دیالوگ­‌های مرد متعرض و پسر بین آموزگار و پسر تکرار می­‌شود. نعلندیان به این شیوه ناگهان فضایی وهم­‌آلود می‌سازد، جایی که آن کسی که کمک می‌کند و آن کسی که متعرض شده، یکی می­‌شوند و پسر در جهان نمایش تنها می‌ماند. آخرین شیوه­‌ای که نعلبندیان از تکرار استفاده می­‌کند، اتصال نمایشنامه­‌ها از طریق تکرار دیالوگ­‌های گانه­‌های مختلف است. در گانه نخست مادر و دختر درباره قتل صحبت می­‌کنند، صدای رادیویی را می­‌شوند که موقعیت شخصیت­‌ها را در گانه آخر روایت می­‌کند. در گانه آخر شخصیت­‌ها به داستانی از رادیو گوش می­‌سپارند که داستان پسر و آموزگار را روایت می­‌کند.

استفاده از شیوه­‌های مختلف تکرار، این تکنیک را از صرف ایجاد ریتم به روح کلی اثر تبدیل می­‌کند. همه موقعیت­‌ها تکراری هستند و انگار شخصیت­‌ها در این موقعیت­‌های تکراری پرخون و تجاوز گیر کرده­‌اند. در این جا می­‌توان سؤالی پرسید. آیا انسجام در جهان نمایش به ضرر نمایشنامه نمی­‌انجامد؟ آیا بهتر نبود که گانه­‌ها در موقعیت­‌ها استقلال بیشتری از هم داشتند؟ نقدی که می­‌توان مطرح کرد، این است که چنین انسجامی باعث شده که حرف نعلبندیان از نمایش بیرون بزند. انگار او می­‌خواهد فریاد بزند که جهان سراسر خون‌ریزی و تجاوز است و ما هم در آن گیر افتاده­‌ایم. اما من با این نظر مخالفم و به نظرم نعلبندیان به جای آن که گوش مخاطب را با حرف­‌های درشت کر کند، از او می­‌پرسد.

داستان­‌هایی از مهر و مرگ زمانی به شعار و داد و فریاد تبدیل می­‌شد که نعلندیان شخصیت­‌هایی بی­ تفاوت و ضعیف نسبت به این جهان می­‌آفرید اما این چنین نیست. اگر مادر در گانه نخست به دختر می­‌گفت که بله من او را کشتم، چون در این جهان نکشی، کشته می­‌شوی و خاطره قتل­‌های قبلی­‌اش را تعریف می‌کرد با متنی شعارزده طرف بودیم. اما مادر به جای این کار می­‌خواهد باور کند که کسی را نکشته است و حتی قتل را به گردن دخترش می­‌اندازد. به طور کلی شخصیت‌های نعلبندیان معذبند. آن­‌ها در فضایی که انسان­‌ها را به کشتن و تعرض وا می­‌دارد، آدم­‌کشی را ناپسند می­‌دانند و می‌خواهند خود را تبرئه کنند، در گانه اول شخصیت­‌ها می­‌خواهند وجدان خود را آرام کنند و در گانه چهارم می­‌خواهند از کشتن سر باز بزنند. در واقع یک کنتراست کلی بین فضا و شخصیت­‌ها شکل می­‌گیرد و هر دو جزء نمایشنامه به دو سمت متفاوت حرکت می­‌کنند. اگر فضا به سمت کشتن می­‌رود، شخصیت­‌ها می­‌خواهند از آن فاصله بگیرند. این جاست که نعلبندیان می­‌پرسد که آیا شخصیت­‌های نمایش یا به بیان کلی­‌تر ما انسان­‌ها می­‌توانیم از این جهان رهایی یابیم، بی آن که دست به خون بیالاییم یا دامن­ تر کنیم؟ آیا راه نجاتی برای شخصیت­‌ها هست؟