یادداشتی درباره نمایش به‌زور

به‌زور را هم سه نفری دیدیم، به توصیه علی. نیم‌ساعت مانده به اجرا وارد تماشاخانه لبخند شدیم که افراد بسیاری از جمله تیوالی‌ها علی را به جا آوردند و علی رو به ما گفت که دقیقه‌ای می‌رود و سلامی می‌کند و برمی‌گردد که رفت و برنگشت. من و کاوه هم سر می‌چرخاندیم و از بیکاری دیگران را از نظر می‌گذراندیم و گاهی سر می‌کشیدیم که ببینیم علی کجاست که نمی‌یافتیمش از بس حلقه مریدانش تنگ بود. با این حال درها باز شد و منتظر ماندیم تا همه نشستند. سپس ما رفتیم و نشستیم و ضرب آغاز شد و به همراهش نمایش.

من نمایشنامه به‌زور را دوست نداشتم. و در این متن می‌خواهم دلیل این دوست‌نداشتن را توضیح دهم. من در طول مدتی که نمایش را می‌دیدم که هر لحظه که می‌گذشت، بیشتر از آن دور می‌شدم، از خود می‌پرسیدم که گروه اجرایی نمایش به‌زور تلاش داشته‌اند که چه تجربه اجرایی‌ را پشت سر بگذارند و به یک پاسخ رسیدم. اگر پاسخ من همان چیزی باشد که در ذهن کارگردان و طراح اثر بوده، به نظرم تجربه موفقی از آب در نیامده.

به نظرم گروه اجرایی به‌زور کوشیده‌اند تا با حذف دیالوگ‌ها و با کمک از مجموعه‌ای از حرکات متعلق به نمایش‌های ایرانی یا حرکات زورخانه‌ای متعلق به فرهنگ ایرانی داستانی را تعریف کنند. داستانی نه متعلق به صحنه‌ای که صاحب اثر از طریق زنگ و ضرب و زورخانه تصویر می‌کند بلکه در جایی بیرون از صحنه است. حتی جایی بیرون از ذهنیت مخاطبانش. در مقاطع مختلفی از نمایش بر دیوار سفیدی که مرشد زورخانه بالای آن نشسته است، نوشته‌هایی می‌آید مبنی بر این که خارجی زابلستان یا داخلی قصر کیکاووس. حالا انگار تو که مخاطب نمایشی وظیفه داری که معما حل کنی. تو باید بفهمی که کدام بازیگر به جهت حرکاتی که انجام می‌دهد، کیست و چرا این کار را انجام دهد و اصلا چه انسجامی در مجموعه این حرکات وجود دارد و از آن جایی که در حل این معما شکست می‌خوری یا به بیان درست‌تر اجرا نمی‌تواند به درستی به این معماها پاسخ دهد، ابهام‌های مخل اندک اندک بر هم انباشته می‌شوند و تو از نمایش جدا می‌شوی. از چند دقیقه ابتدایی متن به بعد، بقیه حرکات بازیگران تبدیل به حرکاتی بدون منطق روایی و تصادفی تبدیل می‌شود. در نتیجه به نظرم تلاش گروه در روایت از طریق این حرکات و به این قصد ناکام می‌ماند.

حالا بیایید فرض اولیه خود را اصلاح کنیم و به این بیندیشیم که گروه اصلا قصدی نداشته که داستانی تعریف کند که به بیرون از صحنه تعلق دارد و عبارات داخلی کیکاووس و خارجی زابلستان را نادیده بگیریم. آیا باز حرکات به خودی خود می‌توانند برای ما معنا یا احساسی خلق کنند؟ باز به نظرم جواب منفی است و این موضوع را می‌توان در خود نمایش هم نشان داد. به نظرم گروه اجرایی تلاش کرده بود که از مجموعه حرکاتی چون حرکاتی شبیه به حرکات عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی و حرکات زورخانه‌ای بر روی صحنه استفاده کند و برای آن که تغییری در ریتم اجرا ایجاد کند، در برهه‌هایی از نمایش حرکات را تند یا کُند کند و از طریق این تغییرات، معنایی در صحنه بسازد. به عنوان مثال یکی از بازیگران که کشتی می‌گرفت، چند بار زمین خورد و در نهایت در گوشه‌ای ایستاد و گریه کرد. به نظر می‌رسید که گروه تلاش داشته از این طریق شخصیتی را معرفی کند یا اطلاعات تازه‌ای بدهد ولی هیچ کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد چرا که شخصیت بازیگر مذکور پیش از این گریه‌کردن اصلا شکل نگرفته بود که الان با گریستنش تغییر یا معناسازی در صحنه شکل بگیرد. یا مثلا در جایی از صحنه یکی از بازیگران زن رو به کسی که ضرب می‌زند, علامت سکوت را نشان می‌دهد و به این طریق یکی از قراردادهایی که اجرا با ما در ابتدا گذاشته است، شکسته می‌شود. (قراردادی مبتنی بر این که نوازنده مدخلیتی در کنش‌های روی صحنه ندارد) ولی باز هم این شکستن قرارداد معنایی در صحنه ایجاد نمی‌کند. چرا که ما هنوز نسبت میان نوازنده و بازیگران را نشناخته‌ایم. باز مثالی دیگر دیوار سفید است. یکی از کارکردهای دیوار سفید در اجرا نمایش توضیح صحنه است. در قسمتی از نمایش شخصیت زن از طریق نوشتن توضیح صحنه تلاش می‌کند، قرارداد ابتدایی نمایش با مخاطب را بشکند و نشان دهد، اتفاق تازه‌ای در صحنه افتاده است ولی باز هم چون معنایی برای دیوار سفید ساخته نشده، شکستن این قرارداد هم بی‌اثر می‌ماند. به نظرم اگر گروه حرکات مشخص‌تر و گزیده‌تری برای بازیگران در طول اجرا انتخاب می‌کرد، می‌توانست با تأکید بر روی آن‌ها معنایی بسازد و سپس با تغییر آن نشان دهد، تغییری در طول اجرا پیش آمده. ولی انقدر دامنه حرکات متنوع و شلوغ بود که چنین نشد.

حالا بیایید یک گام جلوتر بریم و بگوییم که اصلا گروه قصد روایت چیزی را درون یا بیرون صحنه نداشته‌اند و صرفا هماهنگی ریتم و بدن بازیگران تجربه اصلی گروه اجرایی بوده است. ولی آیا در آن موفق بوده‌اند؟ به نظرم باز جواب منفی است. حداقل در شبی که ما اجرا را می‌دیدیم، جمعه شانزدهم آذز، در قسمت‌های مختلف اجرا ناهماهنگی رخ می‌داد و حرکات از نظر بصری هم جذاب نبودند و نمی‌شد آن را دنبال کرد. چنان که می‌دانید، امروزه ورزش زورخانه‌ای در کشورمان فدراسیونی دارد و عده‌ای به ورزشگاه می‌روند تا مسابقاتش را از نزدیک ببینند. جذابیت این ورزش هم این است که ورزشکاران دست به اعمالی می‌زنند که از تماشاگران ناآزموده برنمی‌آید. از آن جمله می‌توان به میل به هوا پرتاب‌کردن و به سرعت به دور خود چرخیدن و ... اشاره کرد. حتی با پذیرش این که تکرار این اعمال در سالن تئاتر می‌تواند به عنوان یک اثر هنری فهمیده شود، گروه اجرایی به این نوع از جذابیت نزدیک به آن هم نمی‌شود.

حالا بیایید بگوییم که حرکات بر روی صحنه را هم در نظر نگیریم، به هر حال در پایان نمایش ضرب خوبی شنیده‌ایم. راستش را بخواهید با پایان نمایش و نشستن در ماشین کاوه نظرم همین بود و به او که چندان از دیدن نمایش خوشحال نبود، گفتم حداقل ضرب جذابی بود که گفت آن هم تکراری شد که دیدم راست می‌گوید. اگر قسمت‌های کوتاهی را از اجرا در نظر نگیریم، ضرب نیز تکراری بود.

ولی اگر این حرف را کنار بگذاریم و باز به نمایش به زور به عنوان یک تجربه نگاه کنیم، از دیدن این نمایش چه درسی می‌توانیم بگیریم؟ به نظرم درس نخست این است که اگر شما متریالی به اسم دیالوگ را حذف می‌کنید باید ما به ازایی که کارکردی همتای دیالوگ داشته باشد، به اثر اضافه کنید که مشخصا گروه به‌زور این کار را نکرده بودند. وقتی می‌خواهید که اجرایی با محوریت حرکت به روی صحنه ببرید باید موقعیت‌های خود را از طریق همان حرکات و در خود صحنه خلق کنید و نمی‌توانید به صرف ارجاع‌هایی به دانسته‌های مخاطب تلاش کنید که موقعیت و شخصیت‌های خود را معرفی کنید.

در پایان می‌خواهم بگویم که می‌دانم اغلب اعضای گروه به‌زور اولین تجربه روی صحنه‌رفتنشان را به طور جدی تجربه کرده‌اند و برای آنان این نمایش ابتدای مسیر است. و می‌دانم که برای آن شور و ذوق بسیاری دارند و زحمت بسیاری کشیده‌اند. به همین دلیل برای آنان آرزو می‌کنم که شوقشان بیشتر شود. از هر اجرایشان بیاموزند. سخن دیگران را بشنوند. دست به تجربه‌های بهتر بزنند و روز به روز رشد کنند. امیدوارم شاید روزی در آینده بتوانند اجرای خود را بازبینی کنند و پخته‌تر و پالوده‌تر آن را به صحنه ببرند.