احساس ناکافی بودن و تلاش برای دریافت عشق

به پیرهن سرمه ای خط خط سفید جدیدم که آستین‌هاش به زیباترین شکل روی مچ‌هام قرار می‌گیرن، نگاه می‌کنم.

ذوق زدم. اونقدر ذوق زده که پام رو روی پافم دارم تکون می‌دم. قراره پس فردا بریم بالارود!

من یکسال لامصب سخت رو به عشق بالارود تحمل کردم. یک‌ ساله که منتظرم. منتظرم تا اون بوی خاص رو حس کنم. نوع خاص نفس کشیدن با وجود رطوبت رو تجربه کنم. منتظرم که از تراس بدون نرده پایین رو نگاه کنم. حتی برای دیدن پی‌پی گاوها هم هیجان‌زدم. برای نشستن تو ماشین و ترسیدن از رانندگی توی جاده هم ذوق‌زدم.

مشاور کنکورمون عکسم رو برای برد می‌خواد. و من واقعا در توانم نیست برم بچرخم دنبال اون ۳ در ۴ کذایی! برای همین بهش گفتم نه عکسمو دارم نه فایلمو.

مگه چه فرقی داره عکس داشته‌باشم یا نه. تازه اگر بقیه دانش‌آموزها هم مثل خودمون باشن، موقع بیکاری یا وقتی منتظر سرویس‌اند برام سیبیل می‌ذارن یا لبام رو سبز می‌کنن!

گاهی زیادی تلاش می‌کنم. برای دیده‌شدن. برای ابراز عشقم. برای دوست‌ داشته شدن. می‌خوام تمومش کنم. می‌خوام فقط و فقط به عشق خودم نیاز داشته‌باشم. چون می‌دونم تمام اینکارها از یه تمنایی در اعماق وجودم برای دختر خوبی بودن نشأت می‌گیره.

می‌دونید من از بچگیم با آدم‌های سمی که درواقع فامیل‌هام بودن در ارتباط بودم. پدرمادرم با اینکه همیشه برام پدرمادر خوبی بودن ولی هیچوقت نزدن تو دهن آدمایی که الان انقدر شخصیتم رو شکل دادن.

شنیدن این جمله که خوب شد مامانت تو رو ننداخت برای یه بچه ۴ ساله زیادی سنگینه. اون فشار مضائفی که داشتم تا مطمئن شم هیچوقت پشیمون نمی‌شن از اینکه من رو نگه داشته مامانم.

یه چیزی که تو ذهنم می‌گفت: کفشات رو جفت کن. خودت لباس بپوش. لیوان‌های بقیه رو جمع کن. مودب باش. با بزرگترت خوب رفتار کن. باهوش باش. خاص باش. کامل باش. بی‌نقص باش. از داداش دوست‌داشتنیت بهتر و بیشتر باش. قشنگ غذا بخور. و در کل مثل یه بچه رفتار نکن! چون اونطوری دیگه دوستت ندارن. و بله من همچنان با این مشکل ناخودآگاه سروکله می‌زنم.

می دونم نمی‌تونم تنهایی از پسش بربیام. ولی می‌خوام تلاش کنم دست از بازی کردن نقش کودکی که به شیر نیاز داره، دست بردارم. و فقط باشم. اهمیت به هیچ‌چیزی ندم!

و خدا می‌دونه الان چقدر احساس آرامش می‌کنم وقتی این‌ها رو می‌نویسم. انگار روحم داره فریاد می‌زنه!

دارم به این فکر می‌کنم آیا ممکنه برخلاف پارسال، امسال بریم دریا؟

امروز بعد ماه ها با دوستم صحبت کردم و متوجه شدم زیادی دارم تابستونم رو به فنا میدم. دیگه بیش از حد دارم هیچکاری نمیکنم و هیچ‌جایی نمیرم.

حقیقت اینه من واقعا برام سخته دست خودمو بگیرم برم برای خودم بگردم. اینکه تنهایی برم تو یه کافه بشینم. اینکه تنهایی برم موزه. اینکه تنهایی برم پارک. اینکه تنهایی برم معجون بخورم. برام سخته و اونقدری سخته که حتی جرئت ندارم بگم می‌خوام تغییرش بدم.

می‌دونید چی برام عجیبه؟ اینکه تو ویرگول خودم نیستم. صرفا یه آدمیم که دوست دارم باشم.

من در واقعیت آدم غمگینی هستم. شاید گاهی تلخ باشم. شاید همیشه دنبال نیمه خالی لیوان هستم. شاید غر زدن کار موردعلاقم باشه!

دوت دارم این تلاش مفتضحانه برای تغییر خودم رو تموم کنم. دوست دارم بپذیرم که من اینطوریم. کسی که از قضاوت شدن بیزاره و می‌ترسه.

شاید خودم رو زیاد دوست نداشته باشم. شاید اعتماد کافی به خودم نداشته‌باشم. شاید خودم رو اونطوری که باید باارزش ندونم. شاید حتی از رتبه‌م راضی نیستم چون دو برابر رتبه داداشمه.

ولی الان دارم کلمات رو فریاد می‌زنم و می‌گم که من می‌خوام تغییر کنم. من این ماسکی که برای خودم ساختم و باعث می‌شه هردفعه تلاش زیادی بکنم و ناامید بشم رو بکنم!

می‌خوام دیگه انرژی بیخودی هدر ندم و همینطوری که هستم بدون ترس از ناکافی بودن زندگی کنم.