زندگی به سبک قدیم:)

سلام:) این پست یجورایی شرح حالمه...چند روزی بود که من میزون نبودم البته فکر کنم هیچکدوم متوجه نشدین?حالا چرا؟

راستش من از بدبختیام جوک می‌سازم کاری که اکثر ایرانیا انجامش میدن شبیه اون جمله ی معروف که میگه : میخندم تا به خودکشی فکر نکنم...

  • این مال همون موقع است :

خسته ام و حس هیچی نیست هیچی شبیه یه تیکه از کتاب سه گانه ی خاورمیانه که میگه : دیگر نه اصراری به زندگی دارم نه اصراری به مرگ انگار تو بی تفاوتی مطلق گیر کردم،امید نداشتن به فردا رو برای اولین بار بعد مدت های طولانی دارم تجربه میکنم احساس اینکه تمایلی به دیدن طلوع فردا ندارم داره خفه ام میکنه خیلی بده که زندگی رو نمیشه به عقب برگردوند خیلی چیزا هستن که خیلی بدن، خیلی چیزا هستن که دوست داشتم داشته باشیم ولی نداریم و حالا اینکه داشته هامونم دارن از دستمون میرن آزار دهنده است آخه چند روزه آب نداریم میگن دیناب منبع آب شهرمون سوخته چند روزه نونوایی ها تعطیل شدن قحطی آرد اومده گاز که هنوز با کپسول جابجا میشه و قحطی اونم اومده آنتن هم که همیشه اینجوری بوده میره و برگشتنش با خداست :)

راستش این اتفاقات همزمان شد با انتشار پست دست انداز من قبلش کنار اومده بودم با مشکلات به خودم میگفتم زندگیه دیگه روزای سیاهم داره اگه سر هر اتفاق کوچیکی بهم بریزی که وقت واسه زندگی کردن نمیمونه ولی وقتی پست دست انداز منتشر شد وقتی دیدم چندتا آدمِ بیکااار دارن سر هیچی انقدر بحث میکنن وقتی دیدم ماها از طبیعی ترین حقوق انسانسیمون محرومیم و یه عده میگن الواطی داری زیاد میشه؛از خدا که پنهون نیست آتیش گرفتم یه متن فوق احساسی و محکوم کننده نوشتم راجب کل استان مثلا اینکه بچه های ما از وقتی خودشونو میشناسن مجبورن واسه خرج زندگی برن گازوئیل قاچاق کنن و مردنشون ساعته وقتی برای الواطی ندارن حقیقتا، بچه هایی که انقدر کار میکنن که عملاً جنازه میشن! وقتی خوب آنتن رفت نتونستم منتشرش کنم??‍♀️?

بیخیال دیگه من برای نمردنم که شده نکته های مثبت رو استخراج میکنم پس بیاین نکته های مثبت رو ببینیم:)

اول که آب که قطع شد آدما واسه زنده موندن مجبور شدن برن از رودخونه آب بیارن لباس و ظرف و ظروفشون رو میبردن اونجا برام جالب بود انگار برگشته بودیم به چندین ساله قبل شبیه خاطره هایی که مامانم اینا داشتن آدمای مختلف با طرز فکر و عقاید مختلف لب رودخونه مشغول شستن و حرف زدن بودن اخبار داشت اینجوری جابجا میشد. البته الان مشکل اب تا حدودی حل شده یعنی فعلا سهمیه بندیه تا کامل حلش کنن ولی غمی نیست اینم میگذره.

می‌رسیم به نون که اونم فعلا یعنی تا این لحظه که مشغول نوشتن این پستم حل نشده ولی اگه به من باشه دوست دارم تا ابد حل نشه آخه میدونین تنور مامان بزرگ که قبلا ماهی یکبار از روی دلخوشی روشن میشد الان همش روشنه، تقریبا نصف افراد محله و البته افراد بیرون محله میان پای تنور دو تا تخت فلزی هم داریم اونجا که روش میشینیم از من میپرسن دوست دارم نون بپزم؟و من مظلومانه میگم دلم میخواد ولی کسی یادم نمیده بعد مامان بزرگ میگه بیا اینو تو بزن و انقدر گرمه که به شکر خوردن میوفتم.

احسان(عموم)میگه انقدر لاغرم که باید تو جیبام سنگ بزارم که بادم نبره و من لباس گشادمو میچسبونم به تنم میچرخم و میگم : آن آن که نشون بدم خیلی هم خوبم ولی معلوم نمیشه...آره وقتی از این زاویه بهش نگاه کنیم خیلی هم خوبه ولی همه که مثل ما تنور ندارن دوباره بغض میکنم این ظلمه؟ آره هست؛ گله دارم از خدا؟ بله دارم؛ میپرسم چرا ما؟ و حتی فکر کردن به اونایی که حسرت زندگی و امکانات مارو دارن و از ما بدبخترن قانعم نمیکنه آرومم نمیکنه!