در جستجوی هنر درست پرسیدن
آیا آدمها واقعاً طعمِ قهوه را دوست دارند یا صرفاً آن را تحمل میکنند؟
راستش را بخواهید من از اول آدمِ قهوهخوری نبودهام. برادرم از وقتی رفت دانشگاه قهوهخور شد و در خانه برای خودش قهوه درست میکرد. خُب من هم دلم میخواست نوشیدنِ قهوه را تجربه کنم اما آنوقتها بهنظرم قهوۀ خالی طعم زهرمار میداد، زهرماری که با شیرِ فراوان و کمی شکر میشود یک نوشیدنیِ خوشطعم. برای همین هر روز عصر مشتریِ پروپاقرصِ کاپوچینوهای برادرم بودم.
وقتی تهران دانشگاه قبول شدم، اوضاع فرق کرد، دیگر برادرم و دستگاه قهوهسازش نبود و من روزهایم را در کتابخانۀ دانشگاه میگذراندم، جایی که هر آدمِ سرحالی هم وارد آن شود بعد از گذشتِ چند دقیقه چُرتاش میگیرد. آن روزها چارۀ کار را در این میدیدم که بدوم تا میدانِ انقلاب از قهوهچیباشی یک قهوه بگیرم و برگردم دانشگاه یا اصلاً بروم در کافه بنشینم و آنجا مطالعه کنم. در این دوران بود که قهوه به یکی از ارکانِ اصلیِ زندگیِ من تبدیل شد. دیگر برایم یک نوشیدنی نبود که در اصل طعمِ زهرمار میدهد و بهزور شیر و شکر باید آن را تاب آورد، بلکه یک رسموآیینِ هیجانانگیز بود که صبح با شوقِ آن بیدار میشدم. حتی به این فکر کرده بودم که اجاقِ کوهنوردی و قهوهجوشام را روزها با خودم ببرم کتابخانه و خودم قهوه درست کنم.
دیگر قهوۀ خالی میخوردم، و سعی میکردم طعمِ آن را بدونِ قضاوت تحلیل کنم، جالب این بود که تلخی تنها یکی از طعمهایی بود که در فنجانِ قهوهام مییافتم. یکی از اکتشافاتِ من آنزمان این بود که درست است که قهوه تلخی دارد، اما تلخیِ آن با زهرمار زمینتاآسمان فرق دارد. نه که فکر کنید من زهرمار چشیدهام، نه! ولی بهنظرم زهرمار نمایندۀ تلخیهای زننده است، تلخیهایی که بدنمان به غریزه آنها را پس میزند و سم میداندشان. اما چیزی که من از فنجانِ قهوهام درمییافتم یک تلخیِ ملایم بود که با طعمی ترش و شیرین همراه بود، یک ترکیبِ طعمیِ منحصربهفرد که در هیچ نوشیدنیِ دیگر تجربهاش نکرده بودم.
کمکم با ادبیاتِ قهوه آشنا شدم. یاد گرفته بودم که اگر میخواهم قهوهام طعم زهرمار ندهد باید قهوۀ عربیکا بخرم، یا یک قهوۀ ترکیبی که درصدِ ربوستای کمی داشته باشد. میدانستم که هرچه درجۀ رُستِ قهوه رو به تیرگی برود تلختر است، برای همین قهوۀ مدیومرُست میخریدم. صبحها برنامهام از این قرار بود که در خانه قهوه درست کنم، بریزم در فلاسک کوچکام تا بتوانم آن را همراه خودم ببرم کتابخانه و بهوقت استراحت قهوه بنوشم.
آنچه من از مرورِ تجربۀ قهوهخورشدنِ خودم دریافتم این است که آدم در مواجهه با طعمهایی که در بادیِامر برایش غریب یا حتی ناخوشایند است، ذائقهاش را پرورش بدهد و دریافتهای جدیدی از آنها داشته باشد. برای مثال، به نظرم میرسد که عطروطعمِ منحصربهفرد قهوه برای من با تصویرِ سرحالبودن در فضایِ خمودۀ کتابخانه، هشیارماندن در طی یک رانندگی طولانی و پرانرژی آغازکردنِ یک روزِ جدید گره خورده و این موجب میشود که حتی تلخیِ آن برایم دلپذیر و خواستنی باشد.
پژوهشی که در دانشگاه نورثوسترنِ بریتانیا روی چهارصدهزار نفر انجام شده ثابت کرده که آدمها بهمرور یاد میگیرند بین دو عامل، یکی تلخیِ کافئین و دیگری فورانِ انرژی حاصل از آن نسبت برقرار کنند. یعنی وقتی چند بار تجربه میکنیم که پس از نوشیدنِ قهوه سرحال و پرانرژی میشویم، ناخودآگاه طعمِ آن برایمان دلپذیرتر میشود. این یعنی ممکن است یک طعم در ابتدا برای ما چندان خوشایند نباشد، اما کمکم یاد میگیریم که آن را دوست داشته باشیم، تا آنجا که تبدیل شود به یکی از آئینهایی که روزمان بدون آن شب نمیشود.
اگر اهلِ قهوه هستید، میتوانید از وبسایتِ قهوۀ درست بازدید کنید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه بالا سرِ سطلِ زباله در فکر فرو برویم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
قهوۀ من کدام است؟ عربیکا یا ربوستا؟
بر اساس علایق شما
و رهایی (از بند کار!)