خاطره ی انوشه انصاری از سفر فضایی اش

انوشه انصاری
انوشه انصاری

متنی که در پایین میخوانید، خاطره ای از انوشه انصاری است که به قلم ایشان نوشته شده است:

بالاخره رسیدم... سفری طولانی بود ولی ارزششو داشت ... پس بگذارید از اول شروع کنم.

روز (پرتاب) در بایکونور برای ما خیلی زود شروع شد. ما ساعت 1 صبح از خواب بلند شدیم و صبحانه مختصری خوردیم و همینطورنوشیدنی مختصری. پس از اون لباس سرتاسری سفید رنگی رو که باید زیر لباس فضایی خودمون می پوشیدیم به تن کردیم تا به محل پرواز بریم.

دعای مختصری کردیم و موقعیکه اتاقهامون رو ترک می کردیم به روی در اتاقهامون امضا کردیم.

این رسمیه که از زمان یوری گاگارین باب شده. اونها میگفتند که موقعی که خدمتکارروزبعد برای تمیز کردن اتاق اون اومده بود شروع به تمیز کردن امضا کرده بود که جلوی اون رو گرفته بودند.

به هر حال امضای من الآن کنار گِرگ اولسون ، سومین فضا گرد تاریخ و مارکوس پونتس ، نخستین فضا نورد برزیلی حک شده.

قبل از ترک اتاق با مادربزرگم تماس گرفتم، چون اون اینجا در بایکونور نیست و برای من آرزوی موفقیت و سفری بیخطر کرد.

بعد از اون آماده شدیم تا سوار اتوبوسی بشیم که ما رو از هتل مرکز فضایی به محل پرتاب می رسوند. از در هتل تا اتوبوس پیاده روی کوتاهی داشتیم . در هر 2 طرف بستگان، دوستان و روزنامه نگاران مشغول عکس انداختن و فیلم برداری بودند. در زیر نور دوربین ها من تونستم همه اعضای خانوادم رو که برای پرتاب اومده بودند ببینم

اونها در اون ساعت اولیه صبح اونجا اومده بودند تا شروع سفر بزرگ منو ببینند.مادرم گریه می کرد و بقیه هم سعی می کردند تا نگرانی خودشون رو بروز ندند.

ما سوار اتوبوس شدیم و راه خودمون رو به طرف محل پرتاب پیش گرفتیم . در تمام این ساعات به طرز عجیبی آروم بودم . قبلا فکر می کردم صبح روز پرتاب خیلی عصبی باشم اما برام تعجب آور بود که هیچ وحشت یا نگرانیی رو احساس نمی کردم.

ما به ساختمانی که در اون باید برای پرواز آماده می شدیم منتقل شدیم و به اتاق مخصوص پوشیدن لباس های فضاییمان وارد شدیم.یک به یک وارد اتاق شدیم. اول میشا تورین وبعد مایکل لوپز و آخرهم من وارد اتاق شدیم.

بعد از اینکه هر سه نفر لباسهامون رو پوشیدیم وارد اتاقی با دیوار شیشه ای شدیم که مقامات آخرین تاییدیه ها رو اعلام کنند و همینطور آخرین بررسیها در خصوص لباسهامون رو انجام دادیم. در طرف دیگه ی دیوار شیشه ای ، مادرم، خواهرم آتوسا و همسرم حمید بودند و در ردیف جلو نشسته بودند. همینطور خانواده میشا و مایکل. اتاق پر از خبرنگارها بود و مدتی اونجا نشستیم و سعی کردیم با زبان اشاره با خانواده هامون که گروه گروه وارد اتاق می شدند و اونرو برای گروه بعدی ترک می کردند صحبت کنیم. فکر کنم وضع ما خیلی خنده دار بود چرا که با اون لباسها ی عجیب سعی میکردیم با حرکات دست و بدن صحبت کنیم...


انوشه انصاری
انوشه انصاری

ما آزمایش نشت لباس رو پشت سر گذاشتیم و مقامات وضع رو برای رفتن مناسب اعلام کردند. ما دوباره به طرف اتوبوس همراهی شدیم در حالیکه مردم و خبرنگارها ما رو احاطه کرده بودند. رسم دیگه توقفی کوتاه جلوی اتوبوس برای پسرها بود که گویا این هم از زمان گاگارین باب شده . خوشبختانه من در این کار حضور نداشتم و فقط به شکل ذهنی گروه رو همراهی کردم.

ما در پای راکت ایستادیم و قدم به روی پله های کوچیکی گذاشتیم که ما رو به طرف آسانسور کوچکی که ظرفیت 3 نفر رو داشت هدایت می کرد. ما سوار شدیم و به قسمت بالایی رفتیم که وارد کپسول بشیم. بعد از گذر از یک مدخل چادری وارد مدول مسکونی کپسول شدیم .

من پیشاپیش بقیه وارد شدم و هنوز خیلی آروم بودم. هیجان زده ولی خیلی آروم. فکر کنم ضربان قلبم هیچ وقت از مرز 100 بار در دقیقه نگذشت ( در شرایط عادی حدود 80 بار در دقیقه می زند) . لبخندی روی چهره من حک شده بود. من نشستم و تسمه ها و کمربندم رو بستم.

لوپز بعد از من وارد شد و در جای کوچیک خودش نشست و آخرهم میشا تورین وارد شد. آن موقع هنوز 2 ساعت با زمان پرتاب فاصله داشتیم و مجموعه ای از کارها و بررسیها باید در این مدت انجام می شد.

من تنها 3 مسئولیت کوچیک به عهده داشتم: روشن کردن شیر انقباضی و انتقال اون بین اتاق سکونت و مدول فرود ،باز و بسته کردن شیر پمپ اکسیژن در صورت نیاز (وظیفه مهم و دوست داشتنی) و در اختیار قرار دادن فایلهای داده های پروازی که در نزدیکی من قرار داشت. خوشبختانه چندان پیچیده نبود و من تونستم کارها رو موقع نیاز انجام بدم.

من تمام مراحل کارهای اونها رو قدم به قدم دنبال می کردم و یادداشتهایی شخصی رو در حاشیه کتابم، زمانی که فرصتی می شد ، می نوشتم. سرانجام اون لحظه فرا رسیدو شمارش معکوس شروع شد. لوپز، میشا و من دستهامون رو روی هم گذاشتیم و گفتیم: آماده رفتنیم.

من خدا رو شکر می کردم که کمکم کرد تا رویام به واقعیت تبدیل بشه و به همینطوربه خاطر همه چیزهایی که به من داده.من از اون خواستم که در قلب همه عشق رو قرار بده و صلح رو برای این مخلوق زیبایی که بهش زمین میگیم به ارمغان بیاره.

5... 4 ... 3 .... واقعا دارم می رم ... 2 ... حمید دوستت دارم .... 1 ... و پرتابی آرام.

زمانی که پرتاب سایوز TMA-8 رو می دیدم هیچوقت فکر نمی کردم که توی کپسول این قدر آروم باشه ... شبیه به بلند شدن یک هواپیما بود – سپس فشار G به آرومی شروع شد. من فکر می کنم در نهایت حدود 2 یا 3 برابر فشار طبیعی رو تجربه کردیم. بعد از اون مرحله جدا شدن و رها شدن محافظ کپسول اتفاق افتاد. هنوز همه چیز خیلی روان بود.

پرتویی از نور، کپسول رو روشن کرد و قلب منو گرم می کرد . فکر کنم اون موقع داشتم با صدای بلند می خندیدم. لذتی که تو قلب خودم احساس می کردم وصف ناپذیره ...

جدا شدن آخرین طبقه برای من خیلی جالب بود و بعد بی وزنی ...

احساس خوشایندی از آزادی که لبخندی رو بر چهره همه نشوند. من به آهستگی از صندلیم بلند می شدم و به خندیدن ادامه می دادم. نمی توانستم باور کنم .... صادقانه بگم همه چیز هنوز برام مثل یک رویا ست. به دلیل اینکه با تسمه های ایمنی محکم بسته شده بودیم من نمی تونستم بیرون رو ببینم و سرانجام زمانی که در مدار مستقر شدیم تونستیم کلاهخودمون رو بالا بزنیم وکمربندها رو شل کنیم . لوپز دستکشش رو بیرون آورد و دستکش شروع به شنا کردن توی کابین کرد، من نمیتوانستم در تمام اینمدت از لبخند زدن و خندیدن جلوگیری کنم... سرانجام تونستم نگاهی به بیرون بندازم و برای اولین بار زمین رو ببینم ... اشکم سرازیرشد . من نمی تونستم جلوی اشکهام رو بگیرم ... حتی فکر کردن به آن صحنه هم اشک منو در میاره . این سیاره ی زیبای بخشنده زیر شعاع گرم خورشید ... سرشار از صلح ... سرشار از زندگی ... نه نشونه ای از جنگ و نه نشونه ای از مرزها و نه نشونه ای از مصیبت ها ،فقط زیبایی...

چقدر دوست دارم همه بتونند چنین تجربه ای داشته باشند و اون رو تو قلب خودشون احساس کنند.به خصوص اونهایی که در راس حکومتهای جهان قرار دارند . شاید این تجربه به همه انها چشم انداز جدیدی بده و کمک کنه تا صلح رو برای جهان به ارمغان بیارند.

فکر کنم برای الان کافی باشه ... من باید از گشت و گذار اینجا براتون بنویسم ... الان باید کمی غذای فضایی بخورم و در دور مداری بعدی دوباره به شما خواهم رسید. هم اکنون بالای اقیانوس آرام و به طرف مکزیک در حال حرکتیم.