به شیرینی لبخند :)

.

- بیدار شدی عشقِ من؟!

با لبخندی که هرلحظه عمیق تر میشد به سمت تخت کوچکِ فریماه رفت.
بالای نرده های محافظ تخت سفید رنگ دخترش ایستاد.
دلش غنج می‌رفت برای آن لبخندهایی که دو دندان کوچکش را به نمایش می‌گذاشتند.
قسمت بیشتر پتوی صورتی رنگش را به واسطه تکان دادن دست و پاهایش کنار زده بود تا ستاره های آویزان بالای سرش را لمس کند.
متین دستش را از بالای نرده ها رد کرد و همانطور که قربان صدقه‌ی تنها دخترش می‌رفت او را از تخت بیرون آورد و در آغوش کشید.
سرش را روی شانه اش گذاشت و دستش را روی آن سرهمی آستین بلندش کشید و کمرش را نوازش کرد.
جلوی آینه ایستاد و سعی کرد تصویر فریماه را در آینه برانداز کند.
فریماه لپش را روی شانه‌ی متین گذاشته و سرش را به سمت آینه چرخانده بود.
با یک دست قسمت بالایی آستینِ کتِ متین را گرفته بود تا احساس امنیت کند و دست دیگرش را دور گردنش انداخته بود.
متین به چشمان پر از حس زندگی فریماه داخل آینه نگاه کرد :« خوابت نمیاد بابا؟! الان خیلی زوده ها... مامان و داداشی خوابیدن... راه ببرمت می‌خوابی؟!»
فریماه سرش را بلند کرد و دستی به ته ریش پدرش کشید.
متین ، دخترش را روی میز جلوی آینه گذاشت و همانطور که با یک دست مواظبش بود ، با دست دیگر ته ریشش را مرتب کرد:«نه... به این چشم ها که نمیاد بخوابن»
با یک دست کیف سامسونت مشکی رنگش را از روی صندلی برداشت و با دست دیگرش فریماه را در آغوش کشید :« بابا رو بوس کن بره سر کار»
فریماه لب هایش را روی گونه‌ی پدرش گذاشت و برداشت.
متین همانطور که تصدقش می‌رفت همراهش از اتاق بیرون آمد.
درِ اتاق خودش و دلارام را باز کرد و فریماه را روی زمین گذاشت و همانطور که خم شده بود تا لپ خنکش را نوازش کند با صدای آرامی گفت:« دلم نمیاد مامانت رو بیدار کنم... داداشی هم ترسیده بود پیش مامان خوابید... همینجا پیش مامان بمون ، باشه؟!»
سپس قفل نگهدارنده‌ را زیر در گذاشت تا فریماه با شیطنت های کودکانه اش آسیب نبیند.
چراغ پذیرایی را خاموش کرد و از در خارج شد.
فریماه همانطور که روی زمین اتاق مادرش کنارِ در نشسته بود ، کمی خم شده بود تا رفتن پدرش را ببیند.
با بسته شدن در با حرکت شیرین و چهار دست و پا رفتنی که به سرعت در آن پیشرفت کرده بود به سمت تخت رفت.
مادرش در خواب عمیقی بود و بردار بزرگ‌ترش کنار دلارام خوابیده بود.
در حالی که به زبان کودکانه و نامفهوم خودش حرف میزد ، پیراهن چهارخانه پدرش را از روی صندلی کشید و مشغول بازی شد.
فرهاد چشمانش را باز کرد و کش و قوسی به بدن ریزه میزه اش داد و روی تخت نشست.
دستش را روی چشمان سبزِ عسلی رنگش کشید و تصویر رو به رویش را واضح کرد.
فریماه با دیدن بیدار شدن برادرش همانطور که پیراهن را به دنبال خودش می‌کشید به سمت تخت رفت و دو دستش را به معنای در آغوش کشیده شدن ، بالا آورد.
فرهاد سریع از روی تخت پایین پرید و با عجله به سمت دستشویی دوید.
سرعتش در دویدن باعث میشد موهای فرفری قهوه‌ای رنگش در هوا تکان بخورد و آن چهره‌ی چهار ساله‌ی بانمکش را ، شیرین تر به نمایش بگذارد.
فریماه در حالی که برای گریه کردن آماده شده بود و چهره اش را درهم کشیده بود ، با تکان دادن زیادِ پیراهن آن را روی سرش کشید.
برای چند لحظه ساکت بود اما چون دیدش را به اطراف از دست داده بود و احساس ناامنی می‌کرد این بار با صدای بلندی شروع به گریه کرد.
دلارام در حالی که روح به سرعت به بدنش برگشته بود از جا پرید.
موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و نگاه نگرانش را دور تا دور اتاق چرخاند.
به سمت پایین تخت خم شد و چند ثانیه طول کشید تا فریماه را با آن ظاهر جدید تشخیص دهد.
از روی تخت پایین آمد و پیراهن را از روی سر دخترش برداشت و او را بلند کرده و محکم در آغوشِ ترسیده اش کشید.
فریماه به محض در آغوش کشیده شدن دست از گریه برداشت و محکم به مادرش چسبید.
دلارام در حالی که سعی می‌کرد تعادلش را حفظ کند و تپش قلب شدیدش را با نفس های منظم آرام کند نگاهی به جای خالی متین در اتاق انداخت.
آرام موهای کوتاه فریماه را نوازش کرد که باعث شد فریماه سرش را بلند کند.
با صدای نگرانش پرسید:« چجوری از تختت اومدی بیرون مامان؟!»
صدای بسته شدن در سرویس باعث شد دلارام قدم هایش را به سمت درِ اتاق تند کند :« متین؟!»
فرهاد در حالی که دستی به چشمان خواب آلودش می‌کشید جلوی اتاق ظاهر شد.
دلارام موهای فرهاد را نوازش کرد:« بابا رفته سرکار فرهادم؟!»

در حالی که چشمانش را تنگ کرده بود و میخواست چیزی را کنترل کند گفت:«ندیدمش...»

و جمله اش را با عطسه بلندی خاتمه داد.
فریماه که از شنیدن صدای عطسه ، خنده‌‌اش گرفته بود، بی صدا و در حالی که در آغوش مادرش بود از شدت خنده می‌لرزید و با لبخند عمیقی که دو دندان کوچکش را به نمایش میگذاشت ، بریده بریده نفس می‌کشید و دل اعضای خانه را می‌ربود.

- #کتایون_آتاکیشی‌زاده
- #توصیف_صحنه