از من چیزی جز نوشتهها باقی نخواهد ماند!
خیال کردی با خودکشی خودتو از بین میبری؟!
تعادلم را از دست دادهام. روی زمین میافتم. درد را در جای جای بدنم احساس میکنم. تصویر رو به رویم به مرور تار میشود. صدای قدم هایش را میشنوم که به سمت آشپزخانه میدود. میخواهم فریاد بزنم"جلو نیا!" اما قدرت تکلم ندارم. قادر به تکان دادن هیچ کدام از اندام هایم نیستم. صدای قدم هایش نزدیک تر میشود. آرزو میکنم کاش قبل از دیدن صحنهی جان دادنم، تمام شود. اما نه...
چهرهی رنگ پریدهاش را جلوی در میبینم. میدود. پلک هایم روی هم میافتد. نمیخواهم این تصویر را ببینم. مرگ هرگز به گمانم آنقدر دردناک نبود. جیغ میکشد. کاش قلبم از درد میایستاد و این ضجه هارا نمیشنیدم.
میتوانم تصور کنم به پهنای صورت کوچکش اشک میریزد. نزدیکی نفس هایش را احساس میکنم. موهای بلندش روی صورتم میافتد. خم شده است. شانههایم را گرفته و تکان میدهد. خدا را التماس میکنم، تمامش کند.
آنقدر بلند گریه میکند که نفسش بند میآید.
نکن.
صدای گریه های پسر کوچکم را میشنوم که به آشپزخانه نزدیک میشود. مرگ از این دردناک تر؟! جلوی چشمانش را بگیرید! او نباید این صحنه را ببیند! لعنت میفرستم. در هر ثانیه بارها به خودم و تصمیمم لعنت میفرستم.
جانان بلند میشود. چشمان برادرش را میگیرد و او را بیرون میبرد. دردی که از شنیدن صدای گریهشان به جانم میافتد باعث میشود در یک لحظه بخواهم زنده بمانم. اما دیر است.
صدای چرخیدن کلید را داخل قفل تشخیص میدهم.
هنوز در را نبستهاست که جانان با جیغ هایش او را به سمت آشپزخانه میکشاند.
چشمانم بسته است اما میشنوم. صدای خردشدنش را میشنوم.
«برو تو اتاق» آرام تر از آنچه فکر میکردم خطاب به جانان میگوید:« برادرت هم ببر». صدای گریه های جانان شدت میگیرد و پافشاری میکند که بلندتر از گریههای او فریاد میزند:« گفتم برو اتاق!». صدای گریه ها دور میشود. چیزی نگذشتهاست اما دلتنگ شدهام.
جلو میآید. ورق قرص هارا کنار میزند. با دو زانو روی زمین میافتد. زمین میلرزد.
ضربان قلبم را احساس نمیکنم اما با تمام وجود درد میکشم.
صدای فشرده شدن ورق قرص را در دستانش میشنوم.
«احمـــق!»
میمیرم. کاش با بغض در صدایش میمردم. خودش را جلو میکشد.
گرمای دستش را روی مچم احساس میکنم. تکانم میدهد. یک بار، دوبار، ده بار!
بس کن.
دستم را فشار میدهد:« به خیالت خودکشی کردی؟!»
صدایش به قدری بلند میشود که مطمعنم همسایه ها به خانه هجوم میآورند:« نه لعنتی!نه!». دستم را رها میکند. از شدت برخورد محکم دستم با زمین درد به استخوان هایم سرازیر میشود. صدایش را پایین میآورد. آنقدر آرام ادامه میدهد که به سختی میشنوم:« تو با این کارت منو از بین بردی.. نه خودتو».
دستش را روی صورتم میگذارد. کمی فاصله میدهد. مکث میکند. هوای برخورد محکم دستش را به صورتم احساس میکنم اما دستش درست کنار گردنم روی زمین کوبیده میشود. بدن نیمه جانم روی زمین میلرزد. فریاد میکشد.
نمیدانم چقدر میگذرد اما به ازای هر ثانیهاش آرزوی برگشت میکنم. آرزوی بخشش. آرزوی ادامه دادن. گوش هایم زنگ میزند. سیاهی مطلقی که همه جا را فرا گرفته بود پررنگ تر میشود.
پلک هایم نیمه باز اند اما نور شدیدی که اتاق را روشن کرده است مانع دیدم میشود.
لایه نازک اشک از گونهام سرازیر میشود. دلتنگ هیچ چیز به اندازه دوباره دیدنش نبودم.
سرش را خم کرده و با اخم نگاهم میکند.
مژه هایش خیس است و چشم هایش سرخ.
خدا مرا بخشیده بود اما نمیدانستم او هم حاضر است چنین کاری بکند یا نه.
تمام توانم را برای تکان دادن انگشتانم به کار میگیرم و دستم را کمی از تخت فاصله میدهم.
دستم را میگیرد. بالا تر میآورد. دستم از اشک های روی صورتش خیس میشود. سرش را پایین میآورد. میخواهد چیزی بگوید اما حرف را در سینه اش خفه میکند. دستم را پایین آورده و روی قلبش میگذارد. او هم جان دوباره گرفته است.
مجموعه داستانهای کوتاه: نامهایکهازمیانمشتشبیرونکشیدهام
بهقلم: کتایون آتاکیشیزاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
میدوم داخل خیابان و جلوی یک عابر را میگیرم
مطلبی دیگر از این انتشارات
لبخند رنگی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوزادی نابینا و ناشنوا!