از من چیزی جز نوشتهها باقی نخواهد ماند!
غزالِ من
پرستار با دقت به پیرمرد لاغر، قد بلند و خمیدهای که به سمتش میآید نگاه میکند.
پیرمرد طوری به اطراف نگاه میکند گویا دنبال گمشدهای میگردد.
پرستار جلو میآید و سعی میکند مرد را از سردرگمی نجات دهد:« دنبال چیزی میگردید حاج آقا؟!».
پیر مرد که گویا تازه متوجه حضور پرستار شده بود نگاهش را بین حیاط و چهرهی او جا به جا میکند و با صدای لرزان و لهجهی شیرین آذری میپرسد:« پسرم شما اینجا کار میکنی؟!».
پرستار با لبخند جواب میدهد:« بله حاج آقا. برای ملاقات کسی تشریف آوردید؟!».
پیر مرد مجدد حیاط را با نگاهش برانداز میکند:« اومدم زنم رو ببرم، برو صداش کن».
پرستار ابروهایش را در هم میکشد و با تعجب میپرسد:« خانومتون اینجاست؟! مطمعنید؟!». پیر مرد با بی حوصلگی سرش را تکان میدهد و قدم هایش را به سمت در سالن میکشاند:« پس چی چی میگی اینجا کار میکنی؟! بیا کنار خودم میرم پیداش میکنم».
پیرمرد حیاط سرد و خالی را تا انتها طی میکند و وارد سالن میشود.
کمی به اطراف نگاه میکند و بین گشتن اتاق ها و صدا زدن همسرش مردد میماند.
پرستار از پشت سر صدایش میزند:« حاج آقا تشریف بیارید دفتر، اونجا بهتون کمک میکنن».
پیرمرد به سمت پرستار برمیگردد:« آخه همین جاها ست». و بلند صدایش میکند:« غزال؟! غزال کجایی؟!».
پرستار دستش را روی کمر مرد میگذارد و او را به سمت دفتر هدایت میکند:« آروم حاج آقا، ظهره؛ همه خوابن».
صدای برخورد صندل پیرمرد با زمین در فضا میپیچید و او را در سکوت محض آسایشگاه معذب میکند. پیرمرد جواب داد:« اما غزال بدون من خوابش نمیبره».
جلوی در شیشهای دفتر به انتظار اجازهی ورود پرستار میایستد. تصویر خودش را داخل شیشه برانداز میکند و متوجه میشود دکمه های ژاکت بافتیاش را جا به جا بسته. دستش را بالا میآورد تا خودش را مرتب کند که پرستار در را باز میکند و از او میخواهد روی صندلی اتاق بنشیند. خانم مدیری که پشت میز نشسته بود به احترام پیرمرد بلند میشود.
پیرمرد به محض جاگیر شدن روی صندلی به حرف میآید:« غزال من رو صدا کنید بریم».
مدیر با روی خوش میپرسد:« غزال خانوم همسر شما ست؟!».
پیرمرد جواب میدهد:« ها. پنجاه و پنج ساله زنمه». مدیر لبخند زنان جواب میدهد:« خدا حفظتون کنه حاج آقا. اما غزال خانوم وقتی با ساکشون تشریف آوردن اینجا فرمودن همسرشون فوت کرده».
پیرمرد چشمانش را درشت میکند و همانطور که دو دستش را روی دستهی صندلی گذاشته به سمت مدیر برمیگردد و با صدایی نسبتا بلند میپرسد:« غزال؟! غزال گفته من مردم؟! غزال من؟!». مدیر سرش را تکان میدهد. پیرمرد از جا بلند میشود و با دست راست روی دست چپش میزند:« خاک به سرم». به سمت در میرود و با صدای بلندتری ادامه میدهد:« غزال؟! چی به اینا گفتی زن؟!». مدیر بلند میشود و به سرعت خودش را به جلوی در میرساند و مانع خروج پیرمرد میشود:« آروم باشید پدرجان. شما همینجا بمونید، من میرم باهاشون صحبت میکنم».
پرستار پیرمرد را روی صندلی مینشاند و در را پشت سر مدیر میبندد.
پیر مرد با صدای بلند با خودش حرف میزند. پرستار روی صندلی کنار مستقر میشود:« ببخشید میپرسم حاج آقا... مشکلی بینتون پیش اومده؟!».
پیرمرد نگاهش را از زمین میگیرد و به چشمهای جوان نگاه میکند:« دعوامون شده، خانوم قهر کرده اومده اینجا».
پرستار در کنترل خندهاش ناموفق است که پیرمرد جواب میدهد:« یکی نیست بگه زن! غزال بانو! بعد پنجاه و پنج سال زندگی مشترک، قهر کردنت چیه؟!».
صدای خندهی پرستار بلندتر میشود. پیرمرد ابروهایش را درهم میکشد و میپرسد:« ازدواج کردی؟!».
پرستار با نفس های بریده بین خندههایش جواب میدهد:« هنوز نه حاجی».
پیرمرد دستی به ته ریش سفیدش میکشد و سرش را تکان میدهد:« آفرین. از این بعد هم ازدواج نکن». از جایش بلند میشود و در را باز میکند:« من رو میبینی؟! بعد پنجاه و پنج سال زندگی زناشویی وضعم اینه!». پرستار میایستد:« اگه ناراحتید چرا اومدید دنبال حاج خانوم؟!».
پیر مرد بیرون از در میایستد و به سمت مرد جوان برمیگردد:« ها ناراحتم؛ ولی دوستش دارم، پاره تنمه؛ مگه میتونم دوریش رو بعد این همه سال تحمل کنم؟!». انگشت اشاره اش را جلوی جوان تکان میدهد:« غیرت آدم نمیذاره ناموسش ی شب دور از خودش بمونه پسر». پرستار با لبخندی عمیق سرش را تکان میدهد:« بله، چشم».
پیرمرد وارد راهرو میشود و با دیدن مدیر جلوی یکی از اتاق ها، مقصدی برای قدم زدنش پیدا میکند.
مدیر در را میبندد و قبل از رسیدن پیرمرد جلو میآید:« نمیان پدرجان».
اخم پیرمرد خطوط روی پیشانی اش را بیشتر میکند:« یعنی چی نمیاد؟!» بلند تر ادامه میدهد:« غزالم؟! نمیبخشی؟!».
مدیر جلوی پیرمرد میایستد و مانع ورودش به اتاق میشود:« آرومتر پدرجان. نمیشه برید داخل. شما بفرمایید منزل، من باز هم باهاشون صحبت میکنم».
پیرمرد به سمت در حیاط میرود:« من بدون غزالم از اینجا نمیرم».
پرستار خودش را به پیرمرد میرساند:« لااقل تو دفتر منتظر بمونید.. بیرون سرده».
پیرمرد با دست به ژاکتش اشاره میکند:« این لباس رو میبینی؟! غزال برام بافته. از صدتا لباس که این روزا جوونا میپوشن گرم تره».
پیر مرد روی نیمکت زرد داخل حیاط و نزدیک به دیوار داخلی ساختمان مینشیند.
دستانش را از سرما بهم میمالد در خودش مچاله میشود. همانطور که زمین را نگاه میکند با دیدن برگ خشکیده و نارنجی رنگی که زیر پایش افتاده به فکر فرو میرود.
برگ را از روی زمین برمیدارد و صاف مینشیند و با صدایی که به گوش تمام ساکنین آسایشگاه برسد شروع به خواندن میکند:
تو رگ خشک درخت ها،
درد پاییز میگیره
بارون نم نمک آروم،
روی جالیز میگیره
چند خانم و آقای هم سن و سال وارد حیاط میشوند و آرام آرام به سمت پیرمرد میروند.
باد خنک پتوهایی که دور خود پیچیدهاند را تکان میداد و صدای پیرمرد را به لرزه در می آورد اما او همچنان با احساس به خواندن ادامه میدهد:
دیگه سبزی نمیمونه
همه جا برگای زرده
دیگه برگا نمیرقصن
رقص پاییز پره درده
پیرمرد دیگری درست کنارش روی نیمکت مینشینید. اکنون افراد بیشتری در حیاط به چشم میخورند. اوج میگیرد:
گرمی دستای من کم شده،
دستاتو بده
دستای سرد منو گرم بکن،
باد پاییز سرده
لب های چند نفر همزمان با آهنگ باز و بسته میشود اما صدایشان به گوش نمیرسد:
آفتاب تنبل پاییز
دیگه قلبش سرده
بازی ابرا با خورشید
منو آروم کرده
همه به سمت در اصلی سالن برمیگردند. پیرمرد میایستد و غزالش را میبیند که با سختی ساکش را از پله ها پایین میآورد.
جلو میآید و با لحن بامزه و با دلخوری میگوید:« دیگه سرم داد نمیزنی حاجی!».
پیرمرد با لبخند عمیقی مقابلش میایستد و ساک همسرش را میگیرد:« به روی چشم غزالم، نوکرتم غزال بانو».
غزال جلوتر از او به سمت در به راه میافتد و در حالی که گره روسریاش را محکم و سعی میکند لبخندش را پنهان کند جواب میدهد:« لازم نکرده».
#توصیف_صحنه
#کتایون_آتاکیشیزاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
ما را مُرده به دنیا نیاوردهاند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوزادی نابینا و ناشنوا!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیال کردی با خودکشی خودتو از بین میبری؟!