از من چیزی جز نوشتهها باقی نخواهد ماند!
لبخند رنگی!
با برداشتن پا از روی پدال گاز، درد در ستون فقراتم میپیچد و تا گردنم بالا میآید و دست دور سرم میاندازد و ناخودآگاه چند لحظه چشمانم را روی هم فشار میدهد.
نور قرمز چراغ ترمز ماشینها از پشت پرده نازک پلکهایم چشمانم را آزار میدهد.
سرم را به سمت چپ میچرخانم و چشمانم را باز میکنم.
به نظر نمیرسد این ترافیک زودتر از یک ساعت دیگر تمام شود.
گلفروشی آن طرف خیابان را میبینم که خالی از مشتری است.
خالی و خنک، همراه یک فروشنده تنها.
فروشنده مسن پشت میز نشسته و به رو به رو نگاه میکند.
در چهرهاش خستگی و کلافگی را میبینم. زاویه دیدش جوری است که انگار مرا تماشا میکند.
لبخندی میزنم که باعث تشدید سردردم میشود.
لبخندم را نمیبیند.
با شنیدن صدای بوق ماشین عقبی، چند متر ماشین را جلو میبرم.
مرد بادکنک فروش جوانی را میبینم که بین ماشینها حرکت میکند و پسری که درکنار او راه میرود به سرعت به سمت ماشینم میدود و با آبپاش روی شیشه جلو آب میپاشد و با دستمال پارچهای روی آن را تمیز میکند.
دستم را جلو میبرم تا جلویش را بگیرم اما درد مرا به پشتی صندلی میدوزد.
بی حرکت میمانم و لبخندی روی لبهایم مینشانم.
لبخندم را میبیند؛
اما جواب نمیدهد.
ماشینهای ردیف کناری حرکت میکنند.
دختر بچه کوچکی را روی صندلی کودک در صندلی عقب ماشین کناری میبینم.
دستانش را بالا آورده و جوری آن هارا نگاه میکند گویا اولین بار است آنها را میبیند.
دستانش را بهم میزند و میخندد.
لبخند عمیقی روی لبهایم مینشیند.
سردردم تشدید نمیشود.
به سمتم برمیگردد و با چشمان درشت و عسلی رنگش نگاهم میکند.
لبخند میزنم.
لبخندم را میبیند؛
دو دندان کوچکش را بیرون میاندازد؛
لبخند میزند.
- نویسنده: کتایون آتاکیشیزاده
- مجموعه داستانهای کوتاه: نامهایکهازمیانمشتشبیرونکشیدهام
مطلبی دیگر از این انتشارات
ژاکت بافتنی بدون آستین!
مطلبی دیگر از این انتشارات
اشارهای به دستنویس ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
دردی در من جوانه میزند!