از من چیزی جز نوشتهها باقی نخواهد ماند!
میدوم داخل خیابان و جلوی یک عابر را میگیرم
در را باز میکنم
میروم داخل کوچه
منتظرم میشوم عابری مسیرش را به داخل کوچه ما بی اندازد
بعد میروم جلویش را می گیرم و می پرسم :« ببخشید... شما اتفاقی وارد این کوچه شدید؟!»
عابر دستی داخل موهایش میکشد و نگاه متعجبش را به چشمانم می دوزد :« متوجه منظورتون نمیشم»
در حالی که نگاهی به سر کوچه می اندازم دوباره تکرار می کنم :« این کوچه خیلی خلوت است... بن بست نیست اما کمتر کسی وارد اینجا میشود... میخواهم بدانم شما چرا اینجایید؟!»
عابر در حالی که از کنجکاوی من احساس ناامنی میکند با لحن خشکی جواب می دهد :« خانه یکی از اقوام در کوچه رو به رویی است... میخواهم بروم آنجا »
نگاه ناامیدم را از سر کوچه می گیرم و او را نگاه می کنم :« یعنی... میخواهید بگویید هیچ کس شما را اینجا نفرستاده تا سراغی از من بگیرید؟!»
به ساعتش نگاه میکند... گویا دیرش شده :« مثلا چه کسی؟!»
آخرین تصویری که از او در ذهنم دارم مجسم میکنم :« مثلا خانمی با چشم های سبز عسلی که چال گونه ای روی لپ سمت راستش دارد... »
عابر با تعجب نگاهم میکند و ابروهایش را بالا می اندازد :« نه...»
دوباره میپرسم:« یعنی هیچ کس؟! کسی دلتنگ من نبود؟! کسی نخواست از طریق شما اوضاع و احوال مرا بداند؟!»
عابر به اشکی که ناخواسته از چشمانم سرازیر شدند خیره شد
نباید این اتفاق می افتاد...
ترحم را در نگاهش ریخت و مرا به سمت پیاده رو هدایت کرد
گویا دیگر دیرش نبود
با صدای مهربان تری پرسید:« حالتون خوبه؟!»
سرم را تکان دادم و اشک هایم را به سرعت از روی گونه ام پاک کردم:« کسی در کوچه رو به رو منتظر شماست... بروید... او را مثل من منتظر نگذارید... بروید... کاری از شما بر نمی آید.. من منتظر عابر بعدی می مانم...»
انگار دلش نمیخواست برود
میخواست کمکی کند
اما نمی توانست
بین رفتن و نرفتن مردد بود
بر عکس تو...
اما میرفت و دیگر مسیرش را به این کوچه نمی انداخت...
مانند تو...!
تو تمام مردم این شهر را درس داده ای...
نویسنده:کتایون آتاکیشی زاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیال کردی با خودکشی خودتو از بین میبری؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ژاکت بافتنی بدون آستین!
مطلبی دیگر از این انتشارات
لبخند رنگی!