ژاکت بافتنی بدون آستین!

این فصل برای دیگران تابستان است؛
برای من نیست!

هرروز چند بار بی‌توجهی هایم، آن‌ها را به سمت خانه می‌کشاند و صدای زنگ ممتد تمام خانه را پر می‌کند.
هربار که در را باز می‌کنم؛ کمی خودشان را عقب می‌کشند و تعجب می‌کنند که خانه‌‌مان در تابستان از فضای بیرون گرم تر است!

با دیدن ژاکت بافتنی که بدون یک آستین رهایش کرده بودی ابروهایشان را درهم می‌کشند و شاید کمی ترحم به خلق تنگشان اضافه می‌شود و برای بار چندم از من می‌خواهند شومینه را خاموش کنم.
بعد هم چند اخطارنامه از طرف اداره‌ی گاز پیش پایم می‌اندازد و می‌روند.
می‌روند تا فردا دوباره برای گفتن همان حرف‌های تکراری برگردند.

من هم برحسب عادت بعد از جمع کردن اخطارنامه‌ها، آن هارا در سطل می‌ریزم و خودم را درون آینه برانداز می‌کنم و لبخند تلخی روی لب‌هایم می‌نشانم و با دلخوری از توی غایب می‌پرسم:« چرا یکی از آستین ها را نبافتی؟! برای رفتن که همیشه وقت بود!».

بعد با دو فنجان چای به سمت شومینه برمی‌گردم و روی یک مبل دونفره، کنار نبودنت می‌نشینم.
قرص‌هایی که به ترتیب ساعت برایم چیده بودی برمی‌دارم و با چای فرو می‌برم.
شعله‌های آتش بدنم را گرم می‌کند و من از داخل به خود می‌لرزم و یک لحظه از تو غافل می‌شوم و اشک‌های سرد روی گونه‌ام می‌لغزند.
به سمتی که نیستی برمی‌گردم و لبخند می‌زنم و چای را تعارف می‌کنم.

صدایم هنگام صحبت، دستانم و تمام بدنم از سرمایی که از سمت نبودنت می‌وزد، می‌لرزد.
دستم را دراز می‌کنم و پتوی چهارخانه‌ای که عطر تو در آن پیچیده، روی پاهای جفتمان می‌اندازم؛
جوری که بیشترش سمت تو باشد؛
تو را گرم کند.

نگاهم را طوری که رنجیده خاطر نشوی برمی‌گردانم و اشک‌هایم را پاک می‌کنم. لرزش شانه‌هایم پتو را تکان می‌دهد؛
متوجه گریه‌ام می‌شوی.
دست نامهربانت مرا از پشت می‌گیرد؛
به آغوش نداشته‌ات فشرده می‌شوم؛
قربان‌صدقه‌هایت چشمانم را گرم می‌کند.

قبل از اینکه به خواب بروم به یاد می‌آورم؛
چقدر جای خالی‌ات با هیچ چیز پر نمی‌شود!


به قلم: کتایون آتاکیشی‌زاده
مجموعه داستان‌های کوتاه: نامه‌ای‌که‌از‌میان‌مشتش‌بیرون‌کشیده‌ام