تجربه من از عشق به کامپیوتر عموم!

عشق کلا چیز پر دردسریه...
عشق کلا چیز پر دردسریه...

سال ها پیش در دوران بچگی، قبل اینکه اینقدر کامپیوتر و وسایل الکترونیکی مثل موبایل های هوشمند و لپ تاپ و.... فراگیر بشن یادمه تنها وسیله جذاب ارتباطی تلفن ثابت داخل خونه ها و یا دکه های زرد رنگ تلفن عمومی بود که هزارتا ترفند میشنیدی که چطور میشه با این ها مفتی تلفن زد و چطور میشه مزاحم تلفنی ها رو پیدا کرد( تفریح بعضی ها زنگ زدن به خونه این و اون و ایجاد مزاحمت بود!!) همه جا تقریبا باید سکه دنبالت میبردی که یوقت کار ضروری داشتی بتونی یه تماس کوتاه بگیری!!زنگم که میزدی صدای طرف خیلی دور بود و به قول خودمون انگار صداش از داخل چاه میشنیدی!

راستی یه وسیله جذاب ارتباطی دیگه که یادم اومد... نامه نگاری بود!یادش بخیر نامه پست میکردیم با تمبرهای قشنگی که خودم به شخصه بعضیاشون خیلی دوست داشتم و دلم نمی آمد روشون مهر اداره پست بخوره! یا جایی بچسبونموشون چون همیشه چیزهای خوش رنگ و لعاب دوست داشتم و دوست نداشتم راحت خراب بشن!نامه های قشنگمونم نگه میداشتیم و کسی که برامون نامه نوشته بود، همیشه برامون مهم و عزیز بود!

تو همین شرایط بچگی من ادامه داشت...یادمه دهه هفتاد بود که یه روز به صورت سرزده به خونه مادر بزرگم رفتم و دیدیم عموم که تا اون روز کمتر می دیمش!چون تهران کار میکرد....اومده بود و پشت یه تلوزیون تقریبا کوچیک سفید رنگ باحال با یه سری دکمه که نظیرش فقط توی دستگاه تایپ های کنار اداره ها دیده بودم نشسته بود!و هربار روی صفحه اش یه سری کد می زد و صفحه بسته به کدها عوض می شد!(بعدا فهمیدم داشته با MS-DOS و NC کار میکرده)

هییی....یادش بخیر بعدا فهمیدم به این دستگاه میگن کامپیوتر! تو یه لحظه عاشقش شدم! میگن عشق یهویه.... منه احساسی، یهو عاشق شدم!کلا مسیر زندگیم عوض شد....هر روز به این فکر می کردم که کاش منم یکی از این دستگاه های جذاب داشتم!!شده بود هدف شماره یک بچگی من!

این طور بود که من برای اولین بار با کامپیوتر و قطعات جادویی اون آشنا شدم....

فعلا تا همین جا داستان من بمونه تا بعدا بیشتر براتون از این تجربیات بچگیم بنویسم....