این ره عشق است راه عقل نیست...
اِنتظار و اِضطرار و اِنقلاب
امروز انسان دیگری هستم، فراسویِ باورِ مابقیِ موجودات.
اگر رنجی را تحمل می کنم، پشت آن فلسفه ای است از زندگی که انتظار فهمیدنش را می کشم.
نه بغضی در گلو دارم و نه وابستگیِ عاطفیِ دنیایی...
اما احساس می کنم که برای مردن، هنوز کمی فرصتِ فهمیدنِ زندگی را دارم؛
فرصت برای تعقل کردن و تثبیت باورهایی که با کتاب و صحبت و مناظره و مشاوره به آن رسیده ام.
گاهی به این می اندیشم که ای کاش زودتر از موعد بفهمم،
اما حسی درونم می گوید که وقتش را به قطع و یقین خدا می داند،
و تو دخل و تصرفی در نظام پیچیده او نداری، پس سکوت اختیار کن!
حال وقت آن رسیده است که بیشتر به فکرت باشم.
شاید تا اینجای عمرم را تلف کرده باشم، اما یقیناً دیگر حوصله تکرار خطاهای قدیمی را ندارم.
دیگر حوصله مسخره بازیِ آدم های اشتباهِ زندگی را ندارم؛
و حوصلۀ مشکلاتِ پوچ و بی ارزشی که فقط ذهنم را خسته می کنند؛
من فقط می خواهم تو را بیشتر بشناسم.
سعی کنم مثل تو باشم.
مثل تو لباس بپوشم مثل تو غذا بخورم و مثل تو راه بروم.
همان طور که تو حرف میزنی، حرف بزنم.
و همانطور که تو با دیگران تا میکنی تا کنم...
پس انتظار و اضطرار و انقلاب را مخلوط کرده و سر می کشم...!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خطر تکفیریهای فارسی زبان جدی است
مطلبی دیگر از این انتشارات
مهندس سلیمانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه یک حزب بسازیم؟ | قسمت ۱