معصوم مثل رویای کودکی

هنوز و هرروز فیلم‌هایِ غزه رو می‌بینم؛ امشب یه ویدیو دیدم. یه پسر نوجوون رویِ خرابه‌هایِ خونه‌ش نشسته بود، از پیدا کردنِ جنازهٔ خانواده ناامید و بی‌جون، با دستاش سنگ‌هارو کنار می‌زد ولی بی‌جون، گریه می‌کرد ولی بی‌جون، صورتـش زخم بود، لباســاش پاره شده بود، زنده بود ولی بی‌جون، دور و برش رو نگاه می‌کرد دنبالِ کمک، خیلی خسته بود، انقــدری که خستگی‌ش به تَن و قلبِ من بارید، انگار بُمب خورده به سرم.

برایِ بارِ دوم نتونستم ببینمش؛ ازش شـرم کردم، قلبم فشُرد؛ یه لحظه دلم خواست دنیا تموم بشه، دلم خواست این‌جایِ کتابِ دنیا ورق بخوره، این‌جایِ کتاب دنیا که تیکهٔ انسانیت و شَرَفِش خاک خورده و به ارتفاعِ ده سانت روش گرد و غُبارِ نامردی با چاشنیِ روشنفکری و طعمِ خون نشسته، ورق بخوره تا خستگی‌ش دَر بره..



منبع این نوشته کافه رحیمی به قلم خانم رحیمی هست.