فصل امتحانات

به نام خدا

1
1

قلبم تند و تند می زد. چند بار دیگر کتاب را ورق زدم، بی آنکه بدانم در آن چه چیزی نوشته است! دیگر کاری نمی شد کرد. کتابم را تحویل دادم و وارد کلاس شدم.

دیشبش، مخم را پر از در و دیوار کرده بودم؛ اما حالا چیزی به ذهنم نمی رسید. خدا خدا می کردم که فلان سوالی که جوابش یادم نمی آید را در امتحان نبینم.

معلم آمد و برگه ها را پخش کرد. انگار که گرگ دنبالم کرده باشد. تا می توانستم نوشتم، تا شاید یک جمله از آن صد جمله درست از آب در آید. فکر می کنم 10 دقیقه هم نشد که همه ی سوالات را به جز یکی دو سوال را نوشتم و جواب دادم. آن یکی دو سوال را هم فکر کردم و بعضی هایشان را با توجه به سوالات قبلی جواب دادم و برخی دیگر را با سوزاندن فسفر های مغزم. یکی دو دور ، تک تک سوالات را نگاه کردم تا چیزی را جا نینداخته باشم.

همه ی اینها 20 دقیقه شد و اولین نفر برگه را تحویل دادم. روزهای بعد هم ماجرا تقریبا همین بود . غرور سریع حل کردن لذّت داشت ولی موقع امتحانات اکثر کار های متفرقه ام تعطیل می شد و این خوب نبود...


2
2

15 بار رفیقم را با خاک یکسان کردم و کلی جایزه در بازی بردم. به مدرسه که رسیدم، خیلی فرز و مخفیانه، گوشیم را در گوشه ی باغچه ی مدرسه گذاشتم و با برگ پوشاندمش. آخر یکبار سر همین گوشی آوردن، یکی از معلم ها بود برد و پدرم درآمد. دیگر از آن به بعد اینگونه تحریم های مدرسه را دور می زنم.

رفتم کنار همکلاسی هایم. با هم چند نمونه سوال را نگاه کردیم و وقتی معاون مدرسه صدایمان کرد، دل را زدیم به دریا.

سر کلاس معلّم برگه ها را که پخش کرد، آمپر هایم سوخت و هنگ کردم؛ از بس سوالات چرت و پرت بود و معلوم بود طراح سوال خیلی عقده ای بوده. دو سه تا جاخالی را نوشتم و باقی را هم دست و پا شکسته از روی همکلاسی هایم حل کردم. آخر گاهی چشمانم از اراده ام خارج می شود . باعث می شود که در امتحانات کار های بد کنم. بله تقصیر من نیست، تقصیر چشمانم است...

فقط من و یک نفر دیگر در کلاس باقی مانده بودیم. یک سوال دیگر را هم کشکی جواب دادم ، زدم بیرون و دوباره بازی و بازیگوشی. درس و امتحانات خیلی چرت و پرت و بدرد نخورند. وقت آدم را ساعت ها تلف می کند و آخر سر هم چیزی گیرمان نمی آید. ولی متاسفانه آش کشک خاله است دیگر...