با نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
آسم و زندگی
"کنشهای روایی برای بازپس گیری بدنی که علم پزشکی به آن انگ زده و از آن ابژه ساخته است معمولا در برابر ناهنجار نامیدن بدن مقاومت میکنند، صدای بدن آسیب دیده میشوند و برساختهای اجتماعی طب غرب را نقد میکنند"
هر چند وقت یکبار میروم این صفحه از کتاب ( ادبیات من) را میآورم و چندبار دیگر میخوانم تا خوب توی مغز استخوانم نفوذ کند. بدن من به صورت یک ابژه ناهنجار، یک وجود ناقص که باید به آن ترحم کرد، چقدر این حس را درک نمیکنم، حس آدمهایی که با سرم عکس میگذارند، آدمهایی که قرص و داروهایشان را به بقیه نشان میدهند و سعی دارند خود را قربانی یک بیماری نشان دهند، یک بیماری که از بیرون آمده و مثل ارتش سرخ چین حمله کرده به بدناز همه جا بیخبر و آن را در برگرفته. شاید برای خیلیها اینطور باشد؛ یک بیماری به تو حمله کرده و تو بیخبر بودی مثل یک فرشته پاک که وقتی دارد در آسمان هفتم اوج میگیرد یکهو یک تیر غیب به او اصابت میکند و منجر به سقوط نا به هنگامش میشود. من ولی احساس میکنم آسم چقدر با من عجین شده است.
در اولین دیدار یعنی شش سال قبل که دکتر شیاسی را دیدم و حالم خیلی بد بود گفت خیلی دکترها اسمش را نمیآورند میگویند آلرژی ولی من به تو میگویم آسم داری. از همین صراحت و آرامشش خوشم آمد که هنوز هم بعد از شش سال دکترم را عوض نکردهام.
در دیدارهای بعدی وقتی با خودم فکر میکنم حتما سیستم ایمنی بدنم ضعیف است که مدام سرما میخورم میگوید نه اتفاقا برعکس سیستم ایمنی بدنت بیش از اندازه فعال است حتی یک قرص هم به من میدهد که مهار کننده سیستم ایمنی است. چه چیزی گلبول های سفید را اینقدر حساس میکند. لابد خودم. برای اولین بار حس میکنم غیر از مغز و قلبم چیزهای دیگری هم در بدن من وجود دارند که باعث میشوند تصمیم بگیرم و واکنش نشان بدهم یا اینکه تصمیمهایی که میگیرم روی آنها تاثیر میگذارد. چرا پوستم حساس است، چشمهایم حساس است و ریههایم حساس است. چرا واکنشم به جهانی که آن را میبینم، لمس میکنم و نفس میکشم حساسیت است. در اولین دیدار دکتر از من میپرسد:
-سیگار میکشی؟
نه
قلیون؟
نه
تدخین؟
نه
جایی کار میکنی که با مواد آلرژن سر و کار داشته باشی؟
نه
سابقه آسم در خانواده دارید؟
نه
بعدها که به بابا میگویم،میگوید گوهر سلطان آسم داشت. گوهر سلطان مادربزرگ مادری بابا که قالی میبافته و شبها با فانوسی که به گردن میآویخته بیدار میمانده و حتی ترقه هم میساخته. عکسش را در آلبوم دیدهام تصورش میکنم :زنی قدبلند و استخوانی با خط اخمی پیدا و موهای سیاه شبقگون در نور یک فانوس دارد قالی میبافد و پرزهای قالی در اطراف حلق و بینیاش رژه میروند، صدای نفسهایش تنیده میشود با صدای گوپ گوپ دفتین قالیبافی و رج به رج بافته میشود در گلهای فرشی که میبافد.یک گوشه در خانه قدیمیاش توی محله باروتکوبهای اصفهان نشسته به ترقه ساختن صدای آرام نفسهایش را میپیچد بین باروتها میدهد دست بچهها و آنها وقتی ترقه را میکوبند زمین و دامبی صدا میدهد یکهو فکر میکنند ترقههای گوهر سلطان پر سر و صداتر است. ولی او با همین دستهای استخوانی و نفسهای تنگ بچههایش را بزرگ میکندو حتی تنها پسرش را میفرستد آمریکا درس بخواند که بعدها پروفسور اقتصاد میشود. با خودم میگویم جالب است یعنی ژنهای آلرژی اینهمه راه را آمدهاند که برسند به من. نکند یک دندگی و کوتاه نیامدنهایم هم به گوهر سلطان رفته باشد.
حالا دارم درک میکنم که بابا چرا وقتی دلم میخواست بروم قالی بافی یادبگیرم نمیگذاشت. میترسید آسم بگیرم. به هرحال قالی بافی یاد نگرفتم ولی آسم گرفتم.
عادت دارم تند راه بروم، تند حرف بزنم، تند غذا بخورم، تند بنویسم، تند واکنش نشان بدهم و به قول دانش آموزانم همه کارها را فورتی انجام بدهم. انگار آسم صدای نفسهای بریده بریده بدنی است که به تو میگوید صبر کن، تند نرو، کمی بنشین، استراحت کن،آرام قدم بزن، کمتر غر بزن، کمتر غصه بخور ،بیشتر ورزش کن. یک روز هم وقتی دکتر طبق معمول میپرسد ورزش میکنی یا نه؟ رک و راست میگویم نه در جواب من میگوید برقص این کار را که دیگر میتوانی برای ریههایت انجام بدهی. خندهام میگیرد در خیالم ریههای رنجورم را تصور میکنم که نشستهاند رو به روی من و دارند با همه ناتوانیشان برایم دست میزنند که برقصم، برقصم تا ظرفیت آنها بیشتر شود بعد از حرف دکتر ساعتها روبه روی آینه میرقصم و در خیالم حجم ریههایم بیشتر میشود.
کی به این چیزها فکر کرده بودم؟به این که ممکن است روزی حجم ریههایم کم شود. وقتی ساعتها یک گوشه مینشستم به خواندن کتاب و از جایم تکان نمیخوردم به تنها چیزی که فکر نمیکردم حجم ریههایم بود.
کی یادمان میرود که تنها چیزی که اهمیت دارد جسم مان است. کی یادمان میآید که برای این همه غصه خوردن و به در و دیوار زدن و کم نیاوردن جانمان طاقت ندارد. کی یادمان میافتد علاوه بر کج و راستی دماغمان باید به گلبولهای سفید و قرمزمان هم فکر کنیم. هنگام شکستن و تکه پاره شدنهای عاطفی به فکر قلبمان که دارد خون را در بدنمان پمپاژ میکند باشیم. انگار چشمهایمان را که باز میکنیم همه چیز را میبینیم غیر از وجود خودمان. غیر از این همه گلبول و رگ و پی و خون و دم و دستگاهی که دارد توی بدنمان کار میکند تا روی پاهایمان بایستیم روی خاک به قول فروغ( روی خاک ایستادهام/ با تنم که مثل ساقه گیاه/ باد و آفتاب و آب را میمکد که زندگی کند/ بارور زمیل/ بارور ز درد/ روی خاک ایستادهام/ تا ستارهها ستایشم کنند/ تا نسیمها نوازشم کنند.)
انگار همهچیز مهم است غیر از بدنی که ما آن را مثل یک اسیر به هرجایی دلمان میخواهد میکشانیم. کی آدم با خودش فکر میکند اگر خیلی غصه بخورم و همه چیز را توی دلم بریزم معدهام سوراخ میشود و زخم معده میگیرم. اگر خیلی حرص بخورم فشارم میرود بالا . ما نمیبینیم و حتی به فکرمان هم نمیرسد اینها را دکترها میبینند که دوربینها و راس چشمهایشان را به درون وجود ما دوختهاند.ما حتی به فکرمان هم نمیرسد تا اینکه جایی بدن از ما خسته میشود، انگار کم میآورد فریادش از درون بلند میشود فریادی که ما آن را با گوشت تنمان، با نفسمان،با استخوانمان، با جمجمهمان میشنویم. فریاد درد. آنجاست که با خود میگوییم ای بابا این بیماری کجا بود؟ چرا من؟ و دلمان برای خودمان میسوزد آنهم نه برای بدن بیچارهمان بلکه برای آن وجود عاصی درونمان که میخواهد باز هم به بلندپروازیهایش ادامه بدهد ولی دیگر نمیتواند. بدبختی اینجاست که گاهی اینها بلند پروازی نیست اصلا پرواز نیست که بلند باشد گاهی اینها سگ دو زدن است سگ دو زدن برای زنده ماندن در جامعهای که از همه طرف به تو حمله میکند. بزرگ باش، موفق باش، زیبا باش، به فکر خانواده باش، یک معلم فداکار باش، یک همسر فداکار باش، یک دختر فداکار باش، یک شهروند فداکار باش، سخت کار کن، پول داشته باش، به زندگیات برس، خانهات را تمیز کن ولی به راستی جان آدمی تا کجا طاقت خواهد آورد که اینهمه خوب باشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چیزهایی هست که نمی بینیم...نگاهی نئوفرمال به فیلم پاراسایت
مطلبی دیگر از این انتشارات
ریویو فیلم: شب گذشته در سوهو (Last Night In Soho)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرویس های برنامه نویسی شرکتی